«کروسان با قهوه» ده ساله شد. البته نه این که ده عدد خاصی باشه که ده ساله شدن چیزی رو جشن بگیریم (فقط وقتی مبنای شمارش ده باشه، عدد ده کمی خاصتر از نه عدد قبلاش میشه). گاهی زیاد نوشتهام و گاهی کم. مدتیه که کم مینویسم. نه این که نخوام بنویسم، بلکه چیزی برای نوشتن ندارم.
سنام بالاتر رفته و محافظهکارتر شدهام. هرچیزی بخوام بنویسم، هزار جور با خودم بررسی میکنم و به احتمال زیاد آخرش به این نتیجه میرسم که صلاحیت نوشتن در مورد چنین چیزی رو ندارم، چرا که اطلاعاتام کافی نیست یا تحقیق کافی نکردهام یا مستندات کافی پشت سر اون عقیدهام ندارم. قبلترها خیلی راحتتر و رهاتر مینوشتم.
سبک زندگی هم مهمه. قبلترها زندگیام دانشجویی بود یا شهرنشینی. ورودی زیاد بود و از در و دیوار میشد مطلب جمع کرد. الان دیگه زندگی کارمندیه و حومهنشینی. بالا و پایین چندانی در زندگی نیست که بشه در موردش نوشت.
نوشتن وقت میبره. تعهد لازم داره. درسته که قبلترها راحتتر مینوشتم و پست میکردم. اما همون موقع هم وقت بیشتری برای نوشتن میگذاشتم. الان دیگه اون وقت هم به اون راحتی قبل پیدا نمیشه. اگر وقت آزادی پیدا بشه، چنان هیجانزده میشم که هزار کار رو همزمان انجام بدم که هر کدوم رو یک انگولکی میکنم و در پایان هیچ کدوم رو کاری نمیکنم.
اما هنوز هم گاهی به نوشتههای قبلی همین «کروسان با قهوه» سر میزنم. بیشترشون رو وقتی میخونم، نتیجه میگیرم که چه قدر پرت و پلا گفتهام و چه قدر ساده و راحت بیربطگویی میکردهام. اما از لابهلای نوشتهها، هز از گاهی چیزهایی پیدا میکنم که خودم هم تعجب میکنم.
دو شب پیش سوال پیش اومد که واقعن نظرم در مورد سقط جنین چیه و آیا تحت تاثیر وقایع روز (و به خصوص اتفاقاتی که در مورد فرزندخواندگی تازگی برامون پیش اومده) نظرم شکل گرفته یا این که واقعن اعتقاد عمیق به خود زندگی دارم. یکی از نوشتههای شش سال پیش رو پیدا کردم که دیدم اون موقع هم معتقد بودهام که زندگی مهمه و دوست دارم تا جایی که میتونم، فرزندخواندگی رو به جای سقط پیشنهاد کنم. «کروسان با قهوه» به جز دوستیهای خوبی که برام آورد، یک خاصیت بزرگ هم داشت: تاریخچهای از خودم ساخت که هر از گاهی به عقب برگردم و ببینم کجا بودهام و الان کجا هستم.