وقتی پای خون به وسط مییاد، همه چیز عوض میشه. وقتی خونی ریخت و شاهد ریختناش بودی، دیگه اون آدم قبلی نیستی.
هیچ وقت فکر نمیکردم که شرایطی پیش بیاد که آدمهای با دیدگاههای مختلف تا این اندازه در برابر کشتهشدهها (یا شهیدان، یا هر اسم دیگهای که داشته باشن) احترام قائل باشن. احساس میکنم الان حرمتی که کشتهشدههای ایران دارن، برای اکثر اطرافیانم جدای از مذهب و سیاست و عقیده است (کسی که عمری رو در ایران زندگی کرده میدونه که چنین شرایطی کم پیش مییاد که آدمهای با دیدگاههای مختلف مذهبی و سیاسی بر سر یک موضوع توافق نظر و احساسات مشترک داشته باشن). شاید من و خیلی از اطرافیانم در مورد کشتهشدههای جنگ یا انقلاب پنجاه و هفت تا این اندازه حساس نبودیم (شاید قبلا مفهوم مرگ رو خیلی سطحیتر از این درک کرده بودم). اما الان دیگه اوضاع فرق کرده. پای خون وسطه و من هم وقتی ریخت زنده بودم و در اون زمان میدونستم که حیات از چه ارزشی برخورداره.
به خاطر ریختن خون هم هست که برام سخته در مورد اتفاقات ایران نظری بدم. هرچیزی هم که بخوام بگم، در گوشهی ذهنم شرمی دارم از کسانی که خونشون ریخته شد و حیاتشون گرفته. برای همین هم هست که در مورد موضوع خیلی حساس شدهام. یک سری از کارهای عادی دیگران به چشمام دهنکجی مییان و نمیتونم نادیده بگیرم. حقارتها به چشمام حقیرتر مییان و بزرگیها هم بزرگتر. به هر حال، این رو میدونم که خون (و یا به تعبیر عمومیتر زندگی) حرمت داره. باور کنین حرمت داره….