Category Archives: انسان

تلخ‌ترین صحنه‌ای که به عمرم دیده‌ام

یکی از دوستان ایرانی‌مون در کالج استیشن روز جمعه تصادف کرد. این تلخ‌ترین صحنه ی زندگی‌ام نبود. تصادف شدید بوده و ظاهرا دوست ما در جا کشته شده. خیلی تلخ بود، اما این هم تلخ‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ام نبود. این تلخ بود که در راه هیوستون کشته شد. داشت به فرودگاه می رفت که دنبال مادرش بره، که بعد از یک و نیم سال از اومدن دوست ما به آمریکا، برای اولین بار همدیگه رو ببینن. مادر وارد سالن فرودگاه شده و به دنبال پسرش گشته و پیداش نکرده. منتظر مونده و پسرش نیومده….

در دو سه روز گذشته مادرش رو دیدیم. این تلخ بود که جلوی پای تک‌تک مهمون‌ها بلند می‌شد و از اومدن‌شون تشکر می‌کرد. این تلخ بود که هر از گاهی از حضار عذرخواهی می کرد که گریه‌های بی‌صدای گاه‌گاهی‌اش باعث ناراحتی‌شون شده. این تلخ بود که شنیدم وقتی چند تا از بچه‌ها همون شب از هیوستون به کالج استیشن رسونده بودنش، ازشون عذرخواهی کرده که سفرشون رو خراب کرده.

ولی تلخ‌ترین صحنه‌ای که به عمرم دیده ام هیچ‌کدوم این ها نبود. چیزی که توجه من رو جلب کرد، انگشت‌های دست این مادر بود. وقتی بین یک جمع نا آشنا بود و سکوت حاکم شده بود، به آرومی با انگشتش دسته‌ی صندلی رو فشار می‌داد. با چین‌های لباسش بازی می کرد. به وضوح می‌دیدم که انگشتش بیش از هر چیز نشون‌دهنده‌ی دردشه. نشون‌دهنده‌ی استیصالشه. این که دستش به هیچ جا بند نیست. هیچ کس رو نمی‌شناسه. به نیت دیدن پسرش اومده و حالا جسد پسر در شهر آستینه و خودش کالج استیشنه، در بین صد نفر نا آشنا که همه رو برای اولین بار می‌بینه. درد وجودش رو در سر انگشتانش می‌دیدم که به دنبال راهی می‌گرده که بیرون بره. ولی درد همون جا هست و جایی نمی‌ره.

تا حالا پیش اومده از شدت استیصال و ناراحتی و درد به اشیا بی‌جان پناه ببرین؟ در اشیا بی‌جان به دنبال یک روزنه باشین و این اشیا هم هیچ کاری برای شما نکنن؟ من همین رو در انگشت‌های این مادر دیدم. چهره‌اش آروم بود، زیاد اشک نمی‌ریخت، شیون نمی‌کرد، آداب معاشرت رو تمام و کمال به جا می‌آورد، به همه توجه می‌کرد و چیزی از دردش رو نشون نمی‌داد. اما احساس می‌کردم دردش به وضوح جلوی چشمم هست. انگشت‌هاش که با اشیا بازی می‌کردن داشتن حرف می‌زدن. نهایت درماندگی یک انسان از زمین و زمان رو فریاد می‌زدن. درد این مادر رو ناله می‌کردن و داشتن می‌گفتن که یک انسان این جا هست که از درد به خودش می‌پیچه و هیچ راه فراری نداره. یک انسان این جا هست که داره عذاب می‌کشه و هیچ‌کس نمی‌تونه به دادش برسه. این انگشت‌ها (که شاید در این سه روز بیش از قبل چروک شده بودن)، تلخ‌ترین صحنه‌ای بود که به عمرم دیده بودم.

تاثیری که از مرگ یک فروشنده گرفتم

کسانی هستن که روی اعصاب هستن. تقریبا هیچ کاری رو درست انجام نمی‌دن. همیشه تاخیر دارن. وانمود می‌کنن که همیشه مشغول هستن و هیچ وقت وقت ندارن و به خاطر همین هم بوده که وظایف‌شون رو انجام نداده‌ان. اما از ظاهر و وضعیت‌شون به نظر نمی‌رسه که اون قدری هم گرفتار باشن. فقط وانمود می‌کنن. اغلب (اگر نه همیشه) شکست می‌خورن اما سعی می‌کنن خودشون رو موفق نشون بدن. اغلب (اگر نه هیچ وقت) کاری رو به پایان نمی‌رسونن. مشکلات‌شون رو به گردن دیگران می‌اندازن. مقصر ناکامی‌هاشون همه کس و همه جا و همه چیز هستن به جز خودشون.

عرض زیادی نداشتم. فقط خواستم بگم با این آدم‌ها مدارا کنین. شاید در نگاه اول به نظر برسه این آدم‌ها تنبل هستن یا رفتارهای بچه‌گانه دارن یا از روی لج‌بازی حاضر به همکاری نیستن. اما شاید این‌ها این طوری ساخته شده‌ان. شاید روزی روزگاری ژنی چیزی کشف شد که مشخص شد این آدم‌ها دست خودشون نبوده.

من خودم معتقد به اثر محیط هستم. به نظرم هر انسانی قابلیت‌اش رو داره که به هر جا که می‌خواد برسه و تنها لازمه که خودش کار بکنه و زحمت بکشه. همین طور هر انسانی مسوول مستقیم کارهای خودشه. همیشه هم از دیدن آدم‌های ذکرشده حرص می‌خورده‌ام و متناسبا صدمه هم می‌دیده‌ام. اما از دیشب شروع کردم به شک کردن. شاید این آدم‌ها آفریده شده‌ان که زجر بکشن. نیاز به گفتن نیست که چند برابر اون‌چه که خودشون زجر می‌کشن، دیگران رو زجر می‌دن. اما به هر حال شاید این‌ها این‌طوری ساخته شده‌ان. شاید دست خودشون نیست که این طوری باشن. شاید دل‌شون می‌خواد مثل بقیه باشن و تلاش هم می‌کنن اما توان‌اش رو ندارن که تغییری بدن. مشخصه که دست و پا زدن‌شون بیش‌تر و بیش‌تر اون‌ها رو فرو می‌بره و فرو رفتن بیش‌ترشون باعث می‌شه غرورشون بیش‌تر بشکنه و در نتیجه تندتر بشن و به همین ترتیب مسلسل.

دیشب فرصتی دست داد که نمایش‌نامه‌ی «مرگ یک فروشنده» از آرتور میلر رو بخونیم. داستان خیلی قشنگ یک نمونه از این افراد رو نشون داد که چه طور زجر می‌کشن و چه طور دیگران رو زجر می‌دن. با این آدم‌ها مدارا کنین. شاید اختیار به دست خودشون نیست که خوشبخت نباشن….

نفرت از کجا می‌رسه؟

اگر فکر می‌کنین کسی به شما احتیاج داره، خیلی مواظب باشین. با کوچک‌ترین رفتار شما، محیط مساعدترین حالت برای ایجاد نفرت خواهد بود.

پس نوشت: منظور اصلی از نوشته، استادی بود که قراره برام توصیه‌نامه بنویسه. بعد از یک ماه، نتیجه این شد که با هزار منت، دیروز یکی‌اش رو نوشت. تنها چیزی که از ظاهر من می‌بینه لبخند و احترامه. از درون خبر نداره که چه طور نفرت داره دقیقه به دقیقه بیش‌تر می‌شه.

همه از دعای خیر مادر است و بس

«من هرچی که دارم از پدر و مادرمه. به هر جا که رسیدم و هر موفقیتی که کسب کردم از پدر و مادرم بوده. بدون پدر و مادرم هیچی نبودم و هیچی نمی‌شدم و در هیچ حال به هیچ جا نمی‌رسیدم».

احترام به پدر و مادر رو چیز خوبی می‌دونم و به نظرم برای داشتن جامعه‌ی خوشایند، خوبه که رواج داشته باشه. اما در عین حال ترجیح می‌دم که به صرف احترام، مسایل رو مخلوط نکنیم.

پدر و مادر بچه رو به دنیا آوردن. صرف این عمل به نظرم چیز قابل احترامی نیست. کار خاصی نکردن؛ غریزه رو دنبال کردن، نتیجه‌اش این شده. برای بزرگ کردن بچه زحمت کشیدن. دست‌شون درد نکنه، خیلی هم برای این همه زحمت احترام قایل هستیم و ممنون‌ایم. اما در عین حال خود بچه هم در مقاطعی زحمت‌هایی کشیده تا نتیجه‌ی نهایی این شده. یک فرزند ممکنه سال‌های سال درس خونده باشه، کار کرده باشه، سختی کشیده باشه و چیزی به دست آورده باشه. جا داره که برای این همه زحمت و تلاش ارزش قایل باشیم. احترام بگذاریم برای کسی که زحمت کشیده، رنج کشیده و درد کشیده که چیزی یاد بگیره یا کاری بکنه. ارزش گذاشتن به زحمت‌های فرد به معنای ارزش نگذاشتن برای پدر و مادر نیست.

به نظر من اون چیزی که اصل هست و موجودات رو قابل احترام می‌کنه، تلاش برای بقاست. اون کسی که تلاش می‌کنه، شایسته‌ی تحسینه. حالا می‌خواد یک مورچه باشه که داره جون می‌کنه که یک دونه رو جابه‌جا کنه یا یک دانشجو باشه که با بدبختی سعی می‌کنه درس بخونه. حالا این‌جا، این قضیه بیش‌تر به یک جور مشکل شبیه هست؛ شاید یک مشکل فرهنگی. وقتی یک نفر یک عمر کار می‌کنه و سختی می‌کشه، شرم داره که اعتبار بده به کار و تلاش. راحت نیست که صریحا بگه که کار کردم و تلاش کردم و از دیگران کمک گرفتم و نتیجه این شد. صاف می‌ره به سراغ پدر و مادر و تمام اعتبار رو می‌بخشه به اون دو نفر. دو نفری که حتما خیلی قابل احترام هستن، اما به هر حال نمی‌تونن نقش زحمت فرد رو حذف بکنن.

یک جور دیگه بگم: جامعه‌ای داریم که برای کار و تلاش و سختی کشیدن، اعتبار لازم رو نمی‌ده. نتیجه این می‌شه که در صورت کسب موفقیت، اولین کسی که به نظر می‌رسه، همون چیزیه که سال‌ها در گوش‌ها خونده شده: «تو هر چی داری از پدر و مادرته. هر کاری که کردی و هر چیزی که به دست آوردی، همه از دعای پدر و مادرت بوده…». مرد حسابی! اگه به جای احترام به تولیدمثل، کمی برای سخت‌کوشی و تلاش احترام قایل بودی، شاید وضعیت مملکت به این بدی نبود.

توضیح پایانی: نیاز به گفتن نیست که احترام به پدر و مادر به جای خود محفوظه. لطفا از گوشزد کردن وجوب احترام به والدین خودداری فرمایید!

زندگی، از میوه تا کارگران معدن شیلی

ویدئوی پایین رو ببینین. به نظرم نمایش واضح و مشخصی از زندگیه.

این که همه از بین می‌رن، گروهی زودتر، گروهی دیرتر. اما درست در اون وسط، وقتی که انتظار هیچ چیز دیگه‌ای رو نداریم، دوباره زندگی شکل می‌گیره. از اون وسط و از وسط مرگه که دوباره زندگی شروع می‌شه. سبز شدن سیب‌زمینی‌ها در پایان بیش‌تر به نوعی دهن‌کجی شبیه بود. انگار که یک کشمکش دائمی بین مرگ و زندگی هست و گاهی وزنه به سمت یکی‌شونه و گاهی اون یکی و دائم این وضعیت در رفت و برگشته (یک نوسان کننده یا به عبارتی oscillator داریم). در عین حال کل این پروسه هم قوانین خودش رو داره: از این حالت نوسانی خارجش کنین. مثلا سرعت‌اش رو تغییر بدین. خودش دوباره سرعتش رو تنظیم می‌کنه. تعداد زنده‌ها و مرده‌ها رو تغییر بدین. باز هم خودش دوباره تغییر می‌ده و به حالت خودش برمی‌گردونه (در مجموع یک حلقه‌ی محدود یا limit cycle تشکل می‌ده).

HUGO INFANTE/AFP/Getty Images

مشابه همین کشمکش بین مرگ و زندگی رو در مورد کارگران معدن شیلی هم حس کردم. یک جور تقلا و دست و پا زدن رو دیدم که در پایان هم نتیجه‌بخش بود. احساس کردم هر بار بیرون اومدن هر کارگر از اون پایین یک دهن‌کجی دیگه به مرگ بود. انگار که هرکدوم می‌خواست نشون بده که مبارزه کرده، تقلا کرده، جنگیده و فعلا پیروز شده (می‌گم فعلا، چون به هر حال پیروزی در مبارزه‌ی مرگ و زندگی دائمی نیست که در غیر این صورت نوسان‌کننده نبود و دیگه نه مرگ حساب می‌شد و نه زندگی). شاید برای همین هم بود که با اشتیاق زیادی می‌نشستم و بیرون اومدن این‌ها رو دونه دونه نگاه می‌کردم و می‌خواستم اون صحنه‌ها رو ببلعم. هیچ کدوم بیرون اومدن‌ها هم برام تکراری نشدن. زندگی هیچ وقت تکراری نمی‌شه….

* تیتر پیشنهادی از یک دوست بود.

آیا مشکل از ماست؟

در ویدیوی زیر، یک استاد دانشگاه ییل از آزمایش‌هایی می‌گه که انجام داده‌ان. از یک گونه میمون استفاده می‌کنن که سی و پنج میلیون سال پیش با ما (یعنی انسان‌ها) ریشه‌ی مشترک داشته‌ان (یعنی ما و این میمون‌ها یک جد مشترک داشته‌ایم که سی و پنج میلیون سال پیش  زندگی می‌کرده). این گروه تحقیقاتی از قطعات فلزی گرد استفاده می‌کنن و به میمون‌ها یاد می‌دن که این فلز ارزش داره و میمون می‌تونه در ازای دادن اون فلز، غذا دریافت کنه. به این ترتیب مفهوم پول رو به میمون یاد می‌دن. متوجه هم می‌شن که میمون می‌تونه مفهوم قیمت رو بفهمه: وقتی دو انتخاب داره، انگور ارزون‌تر رو می‌خره. بعد یک بازار مالی ساده برای میمون‌ها تشکیل می‌دن تا ببینن که آیا اشتباهات اقتصادی ما رو میمون‌ها هم مرتکب می‌شن یا نه.

سخنران این طور نتیجه گیری می‌کنه که اشتباهات اقتصادی ما الزاما به خاطر نقص بازارها یا محیط‌های اقتصادی ما نیستن؛ بلکه ما خودمون از نظر مغزی اشکال داریم که اجازه نمی‌ده همیشه تصمیم‌های عاقلانه بگیریم و همین اشکال رو میمون‌های فامیل هم دارن. این طور می‌گه که مثل مشکل ضعف بینایی، این هم یک مشکله که شاید بعدتر بتونیم بهش غلبه کنیم. برای جزییات بیش‌تر ویدیو رو ببینین (لطفا اگر در توضیحات اشتباهی داشتم، تصحیح کنین).

Sean entered our lives through foster-to-adopt with his beautiful sister, DeDe after great trials and pain in their little lives. Seeing his face as he looks to his Forever Daddy confirms in my heart that he is meant to be ours and that he will survive his past. I adore this photo of our little guy!

Birth Countries of Children Pictured: USA
Adoptive Families 2010 Daddy and Me Photo Contest

بهشت زیر پا – ده

تا حالا از چند نفر که بچه‌دار شده‌ان (منظور بچه‌ی بیولوژیکیه)، علت بچه‌دار شدن‌شون رو پرسیدین؟ عبارت‌های جالبی شنیده‌ام مثل «به تکامل برسی» (تکامل کی؟ بچه؟! یا تکامل پدر و مادر؟)، «لذتی هست که باید تجربه بشه» (ورود یک انسان به این دنیا تنها به منظور لذت شخصی؟!)، «انگار که یک بار دیگه به دنیا می‌آیی» (تصور کن فقط برای این که یک بار دیگه به دنیا بیای، یک نفر دیگه به دنیا بیاری)، «عصای دست» (که در عین تهوع‌آور بودن، متاسفانه هنوز هم معتقدانی داره) و مانند این‌ها نمونه‌هایی بوده از دلایلی که برای بچه‌دار شدن مردم شنیده‌ام. حالا شما قضاوت کنین: با این انگیزه‌های والا انتظار بهشت زیر پا دارن؟

بهشت زیر پا – نه

در راستای پست قبلی، طبیعی به نظر می‌رسه که در جامعه‌ای مثل ایران تا این اندازه صحبت از تقدس پدر و مادر هست اما در جایی مثل آمریکا این مساله خیلی متعادل‌تره. باز هم طبیعیه که خیلی از ایرانی‌ها بدون توجه به زمینه‌ی اجتماعی جامعه برای قضاوت، اعتقاد داشته باشن که «این خارجیا عاطفه ندارن».