وقتی میگویند ازدواجات مبارک، به دنیا آمدن بچهات مبارک، رسیدن به خیر، قبولی دانشگاهات مبارک یا هر ابراز خوشحالی دیگر برای آنچه موفقیت تصور میکنی، تشکر کن و پس از آن زبان در کام بگیر: لازم نیست بگویی ایشالا قسمت شما
Category Archives: انسان
تصمیم جمعی برای ورود به جنگ
اگر دست من بود، یک قانون برای آغاز جنگها میگذاشتم: فرض کنین کنگره یا سنا یا مجلس یا جایی مانند اون در مورد موضوع ورود یک کشور به جنگ، به صورت شورایی تصمیم میگیره. در این صورت هر نماینده برای رای مثبت به آغاز جنگ، باید که یک فرزند آماده داشته باشه که جزو اولین رزمندهها وارد همون جنگ بشه. اگر فرزند نداشته باشه، باید برادر یا خواهرش بره و اگر اون رو هم نداشت، برادرزاده یا خواهرزاده و به همین ترتیب. در نهایت هرکس که رای مثبت میده، نزدیکترین شخص ممکن رو آمادهی جنگ داره. در غیر این صورت، رایاش به آغاز اون جنگ خود به خود منفی تلقی میشه.
شاید این جوری تمایل سیاستمدارها به شروع جنگ کم بشه. البته شاید هم سیاستمدارها کلهخرتر از این حرفها باشند.
ارزش ایمان
نمیدانست که ارزش ایمان، بسته به این نیست که چه قدر سخت و استوار باشد؛ بلکه بسته به این است که شخص تا چند بار ایماناش را از دست بدهد و همچنان بتواند بازیابدش.
جملهی بالا از رمان «شاگرد معمار» نوشتهی «الیف شفق» بود. بارها این جمله رو خوندهام و هربار هم مصداق جدیدی ازش پیدا میکنم.
تا وقتی نجس به حساب میآیی، راه زیادی مونده
یک: میگفت به من نگو که ندانمگرا (agnostic) هستی. تا وقتی که ندونم، فرض رو بر این میگذارم که خدا رو قبول داری و نباید سوال بپرسم. اما اگه بدونم، دیگه باید رعایت کنم و باید مواظب باشم که اگه دستت خیسه، به من نخوره.
دو: تمام این حرفها که نباید به هر گفتهای توجه کرد و هر نظری ارزش شنیدن نداره قبول؛ اما همچنان شنیدن این که یک نفر دیگه من رو نجس میدونه خوشایند نیست. هرچند که اون هم چندان خوشحال نیست که میشنوه یک نفر دیگه مذهبی نیست و ندانمگراست.
سه: اولین واکنشی که در برابر چنین آدمی به ذهنم میرسه اینه که پدرش رو در بیارم و کاری کنم که از نظرش برگرده. شاید باید بزنم توی مغز کسی که حاضره به خاطر اختلاف عقیده من رو نجس بدونه و مواظب نزدیک شدن من باشه. اما این تمام داستان نیست. وضعیت اون هم مشابه منه: من اعتقاد دارم نجس دونستن دیگران به خاطر اعتقاداتشون خیلی وضعیت کثیفیه، اون هم اعتقاد داره که ندانمگرا بودن خیلی وضعیت کثیفیه. پس شاید از این بابت برابریم.
چهار: اگر این عقیدهاش رو جلوی جمع دوستان مطرح کنم، حتمن خیلیها هستن که با این تفکر مخالفن و سرزنشاش خواهند کرد؛ به این ترتیب من هم تلافی کردهام. اما باید مواظب یک چیز باشم: اون این موضوع رو در حضور من و فقط n نفر دیگه گفت. پس من اجازه ندارم این موضوع رو در حضور جمعی خارج از اون n نفر توی سرش بکوبم. انصاف حکم میکنه که باهاش در بیشترین حالت همون کاری رو بکنم که با من کرده.
پنج: آیا دلم برای چنین کسی میسوزه؟ شاید! به نظرم کسی که چنین تفکری داره، در سختی به سر میبره، دنیاش رو از دست میده و با همون تعریف خودش، از آخرتش هم چیز زیادی براش نمیمونه. البته دل اون هم برای من و وضعیتم میسوزه. باز هم برابریم.
شش: شاید اولین پیشنهادم به چنین کسی این باشه که «قضاوت نکن». اما وقتی میدونی که آدم نجسی به حساب میآیی، یعنی راه زیادی مونده تا برسی به جایی که اون نفر رو قانع کنی که قضاوت نکنه.
هفت: شما بودین چه کار میکردین؟
وقتی دربارهی دو نتیجهی متضاد توضیحهای قانعکنندهای ارایه میکنید و از هر دو توضیح هم راضی هستید
جامعهشناسی به نام «پال لازارسفلد» روی ششصد هزار سرباز مطالعه کرده. به این نتیجه رسیده که سربازهایی که از مناطق روستایی اومدهاند، در دوران سربازی در شرایط روحی بهتری هستند در مقایسه با سربازهایی که از مناطق شهری اومدهاند.
البته به نظر طبیعی میرسه؛ در اون دوران (به خصوص حدود سالهای هزار و نهصد و چهل که این تحقیق انجام شده)، روستاییها زندگی نامساعدتری داشتهاند، به کار سخت عادت داشتهاند و در نتیجه با شرایط سربازی سازگارتر بودهاند. از اول واضح بود و نیازی هم به این همه تحقیق و هزینه نبود.
اما لازارسفلد بعدش اعلام میکنه که نخیر، اتفاقن نتیجهی تحقیق برعکس بود: سربازهای شهری با آمادگی بیشتری دوران سربازی رو میگذرونن.
البته به نظر طبیعی هم میرسه؛ سربازهای شهری در محیطهای شلوغتر و صنعتیتر و در جمعهای فشردهتر زندگی کردهاند و در نتیجه باید بتونن شرایط سربازی رو بهتر تحمل بکنن.
«دانکن واتز» در کتاب «همه چیز واضح است» (Everything Is Obvious, once you know the answer) در ادامهی توضیحهای بالا، نوشته که وقتی برای دو توضیح متضاد میتونین استدلال و استنتاج بیارین و هردو هم منطقی باشن، جا داره که دست نگه دارین، شک کنین و کمی فکر کنین!
آنهایی که هیچگاه به کلوپ ندانمگرایان راه پیدا نخواهند کرد
وقتی تولد بچهشون رو تبریک میگن، جواب میدن «ایشالا برای شما». وقتی به سفر حج میرن، میگن «ایشالا قسمت شما بشه». وقتی ازدواجشون رو تبریک میگن، جواب میدن «ایشالا نوبت شما».
اینها ایمان دارن. کاری ندارن که کسی قصد بچهدار شدن داره یا نه؛ کاری ندارن که کسی اعتقادی به حج داره یا نه؛ کاری ندارن که کسی علاقه به ازدواج داره یا نه: ایمان دارن که همین درسته و برای همه هم درستش اینه که همین رو داشته باشن.
از اینها وحشت دارم. شاید به خاطر این که عمیقن ایمان دارن.
جنگ تمام میشود
با اتفاقهای روز دنیا به نظر میرسه که این انسان فعلن جای کار داره: احمقهای زیادی بر سر کارن و روشهای احمقانه برای مسایل هم رایج، معمول و پذیرفته شده هستن. هزینهی وحشیگریهای این موجودات رو هم بیشتر کسانی میپردازن که آزاری به کسی نداشتهان؛ تنها خواستهشون این بوده که زندگی کنن.
ویدیوی زیر با عنوان «جنگ تمام شده» رو «سارا برایتمن» و «کاظم الساحر» خوانندهی عراقی خوندهان که به حال و روز این روزها میخوره (یا امیدوارم که بخوره). متنش رو هم میتونین در این صفحه پیدا کنین. در ضمن در مورد عشوههای احتمالی سارا برایتمن در ویدیوکلیپ هیچ مسوولیتی ندارم.
کسی که بودنش با نبودنش فرق میکنه
نفر اول وارد شد و بدون معطلی خارج شد. اخمهاش درهم بود. منتظر شد تا روبهرویی خالی بشه. نفر دوم فقط یک پاش رو داخل گذاشته بود که بیرون پرید. لبهاش رو برچیده بود. صدای تلق و تولوق همه جا رو گرفته بود. نفر سوم وارد شد و در رو پشت سرش بست. وقتی که چند ثانیه بعد بیرون اومد، سرش رو تکون میداد. منتظر روبهرویی ایستاد. نفر چهارم و پنج و ششم هم همینطور شدن.
دختر وارد شد. مکث کرد. کمی نگاه کرد. در رو پشت سرش بست و قفل کرد. بعد از مدتی هم بیرون اومد. از وقتی که این دختر رفت داخل و بیرون اومد، کسی به محض ورود خارج نمیشد.
برای من قهرمان نه بال داره و نه تفنگ. برای من قهرمان همون دختریه که نفهمیدم چه کار کرد، ولی کاری کرد که توالت قطار دوباره قابل استفاده شد.
محیط
بعضیها «باحال» هستن، بعضیها «مجلسگرمکن» هستن و بعضیها هم «همیشه شاد» هستن.
در جملهی بالا دست کم یک چیز کمه و اون بستر و شرایط محیطیه. معمولن گفته نمیشه که اون کسانی که همیشه «باحال» حساب میشن، فقط در شرایط مشخص و محدود «باحال» حساب میشن و نمیتونن خاصیت «باحال» بودن رو تحت هر شرایطی حفظ بکنن. اون کسانی که مجلسگرمکن هستن، تنها در جمعهای با جمعیت لازم و کافی و با ترکیب افراد مناسب میتونن مجلسگرمکن باشن. همیشه شاد بودن هم چیزی نیست که همیشه ممکن باشه.
مورد آشنای دیگه: گفته میشه مثلن بچههای اول خانواده زورگو و در عین حال مسوول هستن، مثلن بچههای دوم برونگرا هستن و مثلن بچههای آخر از مخ آزاد. اما نتیجهی تحقیقات تا به این جا نشون داده که این خصوصیتهای اخلاقی بچهها، فقط در محیط خانواده بروز میکنن. به محض این که بچهها رو از خانواده بیرون میارین و در محیط اجتماع قرار میدین، این خصوصیتهاشون پاک میشه و انگار که شخصیتهای جدیدی از خودشون بروز میدن.
این متن نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point بود که تازگی خوندناش رو تموم کردم.
یکی از علتهای این که چرا جدایی سخت است
متن پایین هم نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها میخونم.
حافظهی ما تنها محدود به ذهن خودمون نیست. قسمتی از حافظهی ما در محیط ما ذخیره شده. مثلن همهی شماره تلفنها رو به یاد نمیسپریم چون که میدونیم که همیشه در دفترچهی تلفنمون موجود هست. در مورد خیلی چیزهای دیگه هم از اشیا یا اطرافیانمون کمک میگیریم و بخشی از حافظه و حتا مهارتمون رو در دیگران ذخیره میکنیم.
یک قسمت عمده از حافظهی ما با کمک شریک عاطفیمون ساخته میشه. زوجها به طور ناآگاهانه نوعی تقسیم کار انجام میدن چنان که مسوولیت بعضی امور با یک نفر باشه و مسوولیت بعضی دیگه از امور با نفر دیگه. این امور میتونن شامل موارد به یاد سپردنی باشن، مثل چک کردن قفل در هرشب یا مهارتهای لازم برای زندگی، مثل رسیدگی بیشتر به بچهها.
گفته میشه که یکی از دلیلهای سخت بودن و دردآوربودن جدایی هم همینه: خیلیها احساس میکنن بعد از جدایی، تواناییهای شناختی و ذهنیشون رو از دست میدن و اتفاقن این ادعا خیلی هم دور از واقعیت نیست. با جدایی، هرکدوم از طرفین قسمتی از حافظه و مهارت و تواناییهایی که در طرف دیگه ذخیره کرده بوده رو از دست میده و طبیعیه که از دست دادن ناگهانی این بخش از داراییها آزاردهنده باشه و برای تطبیق با شرایط جدید به زمان نیاز باشه.
این قضیه محدود به زوجها نیست؛ در خانواده هم به همین ترتیبه. به شکل ناگفتهای اعضای خانواده مسوولیتها رو به دوش میگیرن. مثلن فرزند خانواده مسوول امور کامپیوتر میشه و کار نگهداری از نرمافزار و سختافزار رو به عهده میگیره. با این ترتیب هر موقع که شرایط جدیدی پیش مییاد یا آشنایی با موضوع جدیدی در اون حیطه لازم میشه، همون نوجوان خودش رو مسوول میدونه که مهارتها و دانستههاش رو بهروز بکنه. از طرف دیگه، دیگر اعضای خانواده هم شاید اصراری نداشته باشن که به اون حوزه وارد بشن؛ یک نفر مسوولیت کار رو به عهده داره و با کارایی بهتری کار رو انجام میده. نمونهای که به ذهن من میرسه، بچههایی هستن که از خانواده جدا میشن و جای خالیشون و نیاز بهشون، مثل مسوولیت امور کامپیوتری یا زنده نگه داشتن خونه یا خیلی چیزهای دیگه، ناگهان بعد از ترک عضو خانواده، به چشم باقی افراد میاد.