Category Archives: ایران

دیگه وقتشه – پنج

از کسی که بچه‌اش ازدواج کرده، اولین سوالی که می‌پرسن اینه که «بچه‌ها هنوز براتون نوه نیاوردن؟». خواهر من! برادر من! اول بپرس عروست و پسرت، دامادت و دخترت، با هم خوبن؟ با هم خوشن؟ زندگی‌شون رو غلتطکه؟ تا الان گهی شدن برای خودشون؟ بعد برو سراغ تولیدمثل. به خدا زندگی خیلی چیزهای دیگه هم داره. به خدا قسم!

دیگه وقتشه – چهار

چیزهایی مثل نوه آوردن بچه‌ها برای پدر و مادر، تنها نتیجه‌ی تکرار کورکورانه‌ی حرف‌هاییه که از بچگی شنیده‌ان و شاید حتا یک بار هم فکر نکرده‌ان.
خانوم‌ها! آقایون!
فکر کردین نسل جدید با نسل قبل‌اش خیلی فرق داره؟ اشتباه کردین! این نسل همون نسل قبلیه، با اندکی تفاوت. همون رفتارها، همون اخلاق‌ها و همون عقاید کمابیش وجود دارن. گاهی ظاهر به‌تری می‌گیرن، اما تفکر هنوز همون تفکره. کمابیش به سواد و تحصیلات و خانواده و مذهب هم ربطی نداره.

دیگه وقتشه – سه

به قول دوست، اون کسی که در مورد کشتی نوح می‌گه که محاسبات انجام داده و به این نتیجه رسیده که امکان نداره این همه گونه در یک کشتی جا بشن، معلومه که اصلا موضوع رو نفهمیده. به نظرم این‌جا هم قضیه همین‌طوره. کسی که نمی‌تونه رابطه‌ی عاطفی با یک بچه رو ببینه و ذهن‌اش تنها به سمت تکثیر می‌ره، اصل موضوع رو درک نکرده.

دیگه وقتشه – دو

یکی از فجیع‌ترین صحنه‌هاییه که تا به حال تنها در جمع ایرانیان دیده‌ام (شاید در ملت‌های دیگه هم باشه، من خبر نداشته باشم). خیلی از هم‌وطنان نمی‌تونن رابطه‌ی موفق و طبیعتا لذت‌بخش با یک بچه رو ببینن بدون این که به تکثیر بیولوژیکی فکر نکنن.

توضیح: نیاز به گفتن نیست که با این که این رفتار به طرز بدی بین هم‌وطنان شایعه، اما هستند استثناهایی که از این عادت پاک هستن. و اتفاقا همین افراد هستن که آدم رو امیدوار نگه می‌دارن.

دیگه وقتشه – یک

آرزو به دل موندیم که یک بار یک نفر به یک بچه توجه نشون بده و جمع کثیری از ایرانیان ذهن‌شون محدود به تولید مثل جن.سی نمونه. تصویر کاملا آشنایی داره: چشم و ابروهایی که با ولع تنگ و گشاد می‌شن و بالا و پایین می‌رن و مغزهایی که فکر می‌کنن کشف بزرگی کردن که فهمیدن فلانی بچه دوست داره، پس احتمالا بچه می‌خواد، پس «دیگه وقتشه»!

همه از دعای خیر مادر است و بس

«من هرچی که دارم از پدر و مادرمه. به هر جا که رسیدم و هر موفقیتی که کسب کردم از پدر و مادرم بوده. بدون پدر و مادرم هیچی نبودم و هیچی نمی‌شدم و در هیچ حال به هیچ جا نمی‌رسیدم».

احترام به پدر و مادر رو چیز خوبی می‌دونم و به نظرم برای داشتن جامعه‌ی خوشایند، خوبه که رواج داشته باشه. اما در عین حال ترجیح می‌دم که به صرف احترام، مسایل رو مخلوط نکنیم.

پدر و مادر بچه رو به دنیا آوردن. صرف این عمل به نظرم چیز قابل احترامی نیست. کار خاصی نکردن؛ غریزه رو دنبال کردن، نتیجه‌اش این شده. برای بزرگ کردن بچه زحمت کشیدن. دست‌شون درد نکنه، خیلی هم برای این همه زحمت احترام قایل هستیم و ممنون‌ایم. اما در عین حال خود بچه هم در مقاطعی زحمت‌هایی کشیده تا نتیجه‌ی نهایی این شده. یک فرزند ممکنه سال‌های سال درس خونده باشه، کار کرده باشه، سختی کشیده باشه و چیزی به دست آورده باشه. جا داره که برای این همه زحمت و تلاش ارزش قایل باشیم. احترام بگذاریم برای کسی که زحمت کشیده، رنج کشیده و درد کشیده که چیزی یاد بگیره یا کاری بکنه. ارزش گذاشتن به زحمت‌های فرد به معنای ارزش نگذاشتن برای پدر و مادر نیست.

به نظر من اون چیزی که اصل هست و موجودات رو قابل احترام می‌کنه، تلاش برای بقاست. اون کسی که تلاش می‌کنه، شایسته‌ی تحسینه. حالا می‌خواد یک مورچه باشه که داره جون می‌کنه که یک دونه رو جابه‌جا کنه یا یک دانشجو باشه که با بدبختی سعی می‌کنه درس بخونه. حالا این‌جا، این قضیه بیش‌تر به یک جور مشکل شبیه هست؛ شاید یک مشکل فرهنگی. وقتی یک نفر یک عمر کار می‌کنه و سختی می‌کشه، شرم داره که اعتبار بده به کار و تلاش. راحت نیست که صریحا بگه که کار کردم و تلاش کردم و از دیگران کمک گرفتم و نتیجه این شد. صاف می‌ره به سراغ پدر و مادر و تمام اعتبار رو می‌بخشه به اون دو نفر. دو نفری که حتما خیلی قابل احترام هستن، اما به هر حال نمی‌تونن نقش زحمت فرد رو حذف بکنن.

یک جور دیگه بگم: جامعه‌ای داریم که برای کار و تلاش و سختی کشیدن، اعتبار لازم رو نمی‌ده. نتیجه این می‌شه که در صورت کسب موفقیت، اولین کسی که به نظر می‌رسه، همون چیزیه که سال‌ها در گوش‌ها خونده شده: «تو هر چی داری از پدر و مادرته. هر کاری که کردی و هر چیزی که به دست آوردی، همه از دعای پدر و مادرت بوده…». مرد حسابی! اگه به جای احترام به تولیدمثل، کمی برای سخت‌کوشی و تلاش احترام قایل بودی، شاید وضعیت مملکت به این بدی نبود.

توضیح پایانی: نیاز به گفتن نیست که احترام به پدر و مادر به جای خود محفوظه. لطفا از گوشزد کردن وجوب احترام به والدین خودداری فرمایید!

نوبل صلح

عجیبه که تا حالا هیچ پتیشن‌ای در مورد نحوه‌ی توزیع جایزه صلح نوبل امسال به دستم نرسیده. چیزی تولید نشده یا دوستان ما رو قابل ندونستن؟

ایمیل دریافتی: واقعی، بدون دخل و تصرف

به نام آنکه دنیایی دیگر را به بشریت هدیه کرد

درزماني که جدال بین مدرن و پست مدرن است، فضای مجازی مجالیست برای تکمیل
نیازهای روزمره بشریت، بچه های فعال گروه پچ پچ بخشی از این نیازها را در
قالب عکس درزمینه های تفریحی، فرهنگی، اجتماعی و … در
گوش دوستان خود پچ پچ می کنند

پس اگه تا الان عضو گروه نشدی زمان را از دست نده و
از ایمیل های گروه فقط با عضویت رایگان  بهره مند شو

برای عضویت به آدرس زیر برو
.
.
.

یادداشت خودم: ملت خل شده‌ان یا من از دنیا عقبم؟

دکتر لوکس در نایین

متن زیر یکی از خاطراتیه که حسین امینایی از دکتر لوکس نوشته و من هم متن رو عینا نقل می‌کنم.

برای داوری مسابقات روباتیک به نایین رفته بودیم. صبح با روزبه برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم. مشغول صبحانه خوردن بود که ما رسیدیم. به روزبه گفتم که مزاحمشون نشیم. سلامی از دور کردیم و روی یک میز نشستیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. در زاویه‌ی دید من قرار داشت. هنوز اولین لقمه‌ی صبحانه از گلویم پایین نرفته بود که دیدم کیف و سینی صبحانه‌اش را در دست گرفته و به سمت میز ما می‌آید. سینی‌اش را گذاشت و با دلی باز مشغول صحبت شد. از ماجرای مسافرتش به نایین شروع کرد و از هواپیمای ملخ‌داری صحبت کرد که با آن به نایین آمده. و خنده‌ای از ته دل سر داد. می‌خندید و می‌خندیدیم. وقت نشده بود که لقمه‌ی دوم صبحانه‌ام را بخورم. «از اون هواپیماهایی که توی جنگ جهانی ازشون استفاده می‌شد» و باز هم شروع به خنده کرد. چند دقیقه‌ای بود که لقمه در دستم بود و لقمه رو به روی بشقاب گذاشتم. «هواپیمای چهار ملخه هم نبود، دو ملخه بود!» و خنده‌اش را ادامه داد. نمی‌دانم که آن صبح، صبحانه خوردم یا نه.

محل مسابقات در یک سالن ورزشی بود. وقتی که در سالن بودیم،‌ مردمی که برای دیدن مسابقات آمده بودند، برای او موج مکزیکی راه می‌انداختند…

دلم بدجوری گرفته. دکتر لوکس از دنیا رفت.
نه! من هرگز نمی‌نالم… می‌خواهم فریاد بزنم. اگر نتوانستم، سکوت می‌کنم. خاموش بودن بهتر از نالیدن است.

باز هم از دکتر لوکس: فرار مغزها

حالا که صحبت از دکتر لوکس داغه، پیشنهاد می‌کنم در مورد برداشت‌های خودمون از زندگی دکتر لوکس کمی احتیاط به خرج بدیم. دوستی در مورد دکتر لوکس گفته بودن «اولین چیزی که ما به عنوان دانشجوی خارج از کشور باید از ایشان یاد بگیریم، برگشتن و ماندن در ایران است!!!».

یک بار دکتر اعرابی این طور می‌گفت (سعی می‌کنم با کمک حافظه نقل به مضمون کنم و جمله‌ها الزاما دقیق نیستن): «وقتی که درسم تموم شده بود، دو دل بودم که به ایران برگردم یا در آمریکا بمونم. به دکتر لوکس زنگ زدم که مشورت بگیرم. دکتر لوکس گفت اگه تنها برای وطن‌پرستی یا ایثار یا چیزهای شبیه به این می‌خوای برگردی ایران، نیای به‌تره. اگه این‌جا رو دوست داری و از زندگی در ایران لذت می‌بری، برگرد. من هم برگشتم».

در پایین قسمتی از مصاحبه‌ی دکتر لوکس با رشد رو آورده‌ام. پیشنهاد می‌کنم اگه وقت کردین، کل مصاحبه رو بخونین.

سوال مصاحبه‌کننده: برای ادامه‌ی فعالیت‌های علمی خودتان چه برنامه‌ای دارید؟ شما چرا اصلاً مشمول مسأله‌ی فرار مغزها نبودید؟

جواب دکتر لوکس: به‌نظر من این سؤال اشتباهی است. به‌خاطر این‌كه اگر «بحران هویت» در جهان ما حاكم نبود همه سعی نمی‌كردند ماندن یا نماندن در جایی را توجیه كنند. جواب این بود كه شرایط این‌طور ایجاب كرد. بعضی مواقع شرایط طوری ایجاب می‌كند كه عده‌ی زیادی از افراد در محل تولدشان زندگی می‌كنند و عده‌ی كمی هم برحسب شرایط، محل زندگی‌شان را تغییر می‌دهند. آن چیزی كه باعث می‌شود این مطلب به‌صورت سؤال حادی پیش بیاید «بحران هویتی» است كه در جامعه حاكم است و همه سعی می‌كنند برای چیزی كه خیلی عادی است و هر كسی هم عاملی برای تعیین محل زیستش است توجیهی پیدا كنند. به‌عنوان مثال، ابراز می‌كنند كه من به‌دلایلی ایثار كردم در كشور ماندم یا دنبال واقعیت رفتم و در كشور نماندم. اما در مورد خودم می‌توانم بگویم شرایطم در ایران به‌اندازه‌ی كافی ارضاكننده بوده است به‌طوری كه شامل فرار مغزها نشده‌ام.