نگاه کردن به قصد یادگرفتن، و نه دخالت کردن، خودش هنریه. البته اول از همه برای خودم میگم
Category Archives: ایران
زمانهای که عوض شده و منی که از خیلی تحولات دور بودهام
به چشم میبینم که چه قدر از دیدن اونچه که در ایران میگذره حیرانم، نشانهای از این که از تحولات عقبم. امیدوارم دست کم این رو مرتب به خودم یادآوری کنم و بدون زیاد حرف زدن، با دقت نگاه کنم و یاد بگیرم.
تعداد روزهای بین هر دو ناآرامی عمده در ایران از ۱۳۷۸ تا شهریور ۱۴۰۱
اندر رای دادن یا رای ندادن دیگران
عکسی از خودم گذاشتم با یک تیشرت انتخاباتی. پیامی از یکی از دوستان ساکن ایران گرفتم با این مضمون که «تو رو خدا رای ندین یا اگر میدین، این طور عمومی اعلام نکنین». سر مسایل ایران انتظار داشتیم که در مورد تحریم دستور دریافت کنیم. اما بالاخره به مراحل جدیدی رسیدهایم: از اون یکی طرف دنیا یک نفر در این طرف دنیا داره میگه رای نده یا به کی رای بده، اون هم چون اعتقاد داره نامزد مورد نظرش برای خودش (و به دنبالش ایران) بهتره
البته نمیخوام دخالت کنمها
ما بارها و بارها با مسالهی اظهار نظر دیگران در مورد بچه داشتنمون برخورد داشتهایم. از اطرافیان نزدیک گرفته تا کسانی که فقط یکی دو بار دیده بودیم، به خودشون اجازه میدادن در مورد بچه داشتن ما و آوردن بچه نظر بدن. در همون زمان که داشتن اظهار نظر میکردن، یک بچه هم داشتیم: اصرارشون بر بچهی دوم بود. این که میگفتم ترجیح من اینه که بچهی دوم زیستی نباشه و از راه فرزندخواندگی باشه هم براشون قانع کننده نبود. خیلی وقته که قبل از هر مهمونی، باید خودم رو آماده کنم که در حد توانشون، مهمونی رو بهم کوفت کنن.
در کل رک و روراستام و تا جایی که شده، خیلی صریح و محترمانه سعی کردهام که بگم بچه یک مسالهی شخصیه و قرار نیست در این مورد در زندگی دیگران اظهار نظر کنیم. چند مورد دلخوری پیش اومده و چند مورد هم «متوجه شدهاند» و پذیرفتهاند. البته از همون کسانی که به قول خودشون «متوجه شدهاند» و قبول کردهاند که دخالت در این مورد کار درستی نیست، دیدهام که ناخودآگاه این توصیههای بچهداری گاه و بیگاه از دهنشون پریده بیرون.
به نظرم میرسه که دخالت در موضوع بچهدار شدن دیگران چنان عمیق و درونیه که به ناخودآگاهشون نفوذ کرده و بازدارندگی آگاهانه تنها تا حدی جواب میده. هر لحظه ممکنه کنترلشون رو از دست بدن و ناخودآگاه باز هم نظر بدن. شاید هم این رفتار ریشهی تکاملی (فرگشتی) داشته باشه؛ نمیدونم.
همسایهی ما تا به حال هرشب دعوا داشتن، به جز امشب
همسایهی ما هرشب دعوا داشتن. یک آقا و خانم که صداشون خیلی واضح خونهی ما میاومد. اونها تنش داشتن و ما هم به دنبالش تنش میگرفتیم. دیشب از شدت نگرانی زنگ زدیم به پلیس. گفتیم از «خشونت خانگی» در همسایگیمون نگرانیم.
بعد از چند دقیقه یک ماشین پلیس رسید. یک دقیقه بعد یک ماشین دیگه هم سر رسید و چند دقیقه بعدش هم سومین ماشین پلیس اومد. پلیسها مدت زیادی با همسایه گفتگو کردن و فرمهایی آوردن و بردن. بعد از نزدیک به نیم ساعت، هر سه ماشین محل رو ترک کردن.
از دیشب همسایههامون آرومن. امشب صداشون میاومد که آقا و خانم «گفتگو» میکردن. از صدایی که میرسید، بر میاومد که اختلاف داشته باشن؛ اما نه کسی داد زد و نه کسی جیغ؛ کسی هم در و پنجره رو به هم نکوبید. لحن آرومشون رو در تمام مدت مکالمه حفظ کردن تا گفتگو تموم شد.
گاهی یک حضور سادهی پلیس میتونه به یک زوج بفهمونه که داد و فریاد و خشونت جزو گزینهها نیست. شاید همین هم کمکشون کنه به دنبال راههای جایگزین برای رسیدگی به اختلافهاشون بگردن. این زوج، برای اولین بار از وقتی به همسایگیمون اومدهان، یک شب به آرامی گفتگو کردن. اگر میشد، خودم گل و شیرینی میبردم دم خونهشون، کلهشون رو میبوسیدم و بابت تمدن و بلوغشون بهشون تبریک میگفتم.
آرامش به همسایگی ما برگشت، اما چیزی هست که هنوز هم در درون آزارم میده: اگر در ایران هم چنین امکانی بود، شاید میشد جلوی خیلی از خشونتهای خانگی رو گرفت. خشونتهایی که بعد از گذشت دهها سال، هنوز یادآوری مبهمشون میتونه تنم رو بلرزونه.
ایران، بوسنی، جام جهانی فوتبال
بعضی چیزها بامزه نیستن، حتا اگر با نیت شوخی گفته شده باشن؛ یک نمونهاش هم «شوخی»های مربوط به بازی ایران و بوسنی در جام جهانی و کمکهای ایران به بوسنی و هرزگوین در نسل کشی دو دهه پیشه.
این که میگن «حیف کمکهای ایران» یا «تیم بوسنی جا داشت به عنوان تشکر از کمکهای ما به تیممون میباخت» یا «ای کاش همون موقع سیبزمینی نمیفرستادیم که الان برای ما گردنکلفت بشن» و عبارتهای مشابه، نه تنها بامزه نیستن که حکایت از تکبری دارن که در پوست و گوشت و خون ریشه کرده. تکبر کسی که همه چیزش رو از دست داده، به جز خود همین تکبر.
برای کشورم هم همین کار رو میکنم
ایران که بودم، کارم این بود که دم به دقیقه زنگ بزنم به شمارهی صد و نود و هفت و اعتراض کنم که چرا فلان پلیس با احترام برخورد نکرد یا بهمان ماشین پلیس، قانون راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکرد (این شماره تلفن برای گزارشهای مردمی در مورد تخلفهای پلیس بود). هر از گاهی جوابهای نیمبندی هم میگرفتم. کار به جایی رسید که یک بار یک کارت مقوایی عضویت افتخاری نظارت بر پلیس بهم دادن و گفتن تو از این به بعد یک شهروند عادی نیستی، تو مامور ویژهی ما هستی. فکر کنم اون رو دادن که دیگه صدام در نیاد، چون به دنبالش تاکید کردن که «ولی شما در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو؛ به ما هم اگه زنگ زدی، اشارهای نکن».
در دو هفتهی گذشته صاحبخونهام میخواست اتاقم رو به مشتری نشون بده و اعتقاد داشت حضور من کارش رو خراب میکنه. چند روز پشت سر هم اصرار میکرد که باید از اتاقم برم بیرون. واقعن هم برای مدتی من رو از اتاقم، اتاق خودم، بیرون انداخت و من هم در یک هوای ناجور، آوارهی خیابون شدم؛ اون هم نه یک بار. همون موقع هم از مذاکره ناامید نشدم: در اوج عجز و تنفر، یک ایمیل براش نوشتم که سیزده هزار کاراکتر داشت و تشریح کردم که چرا از نظر من کارش زشت بوده. اون هم در جواب هیچ گونه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.
در این شهر هم تا جایی که در توان داشته باشم، برای بهبود محیط زندگی تلاش میکنم. چند شب پیش، رانندهی اتوبوس عصبی رانندگی میکرد و برای خیلی از ماشینها به اعتراض بوق میزد. وقتی به خونه رسیدم، گزارشی نوشتم و فرستادم. امیدی هم به جواب گرفتن نداشتم. دست کم برای وجدان خودم هم که شده، لازم بود حرفی بزنم. هیچی هیچی هم که نبود، حرف نزده از این دنیا نمیرفتم.
رای هم میدم، حتا اگر کسی رای من رو نخونه، حتا اگر کسی بخونه و عوضش کنه. از هر فرصتی، حتا ناچیز و بیفایده، برای تغییر رفتار افسرهای پلیس استفاده کردم، برای کشورم هم همین کار رو میکنم. با کسی که من رو از خونهام، از خونهی خودم، بیرون انداخته بود هم تلاش کردم مذاکره کنم؛ برای کشورم هم تلاش میکنم. برای من زندگی همینه. میدونم که باید بجنگم، حتا برای هر چیز کوچکی. سالهاست که فهمیدهام در این دنیا نه کسی برای سکوت من تره خورد میکنه و نه کسی به قهر کردن من بها میده. اگر برای چیزی جنگیدم، جنگیدم؛ یا به دست مییارمش یا این که به دست نمییارم ولی دست کم سرم رو جلوی خودم بلند میکنم.
دو روز پیش از شرکت واحد اتوبوسرانی و متروی بوستون و حومه تماس گرفتن و گفتن رانندهی خاطی رو شناسایی کردیم و برخورد لازم انجام شد، دست شما درد نکنه. این رو گفتم که در جریان باشین: اگر گذرتون به این شهر عزیز افتاد، اگر یکی از اتوبوسها کم بوق میزد، شاید تاثیر تلاش من بوده.
فرزندخواندگی در ایران
تازگی وبسایتی شروع به کار کرده با عنوان فرزندخواندگی در ایران. با دیدنش تازه متوجه شدم که چه قدر جاش خالی بوده؛ دیدنش روحم رو شاد کرد. از روز یکشنبه که پیداش کردهام، هر چند دقیقه یک بار بهش سر میزنم! در ضمن تعدادی از پستهای کروسان با قهوه در مورد فرزندخواندگی رو هم در یک مطلب با عنوان دختری از چین، بلغارستان، از جادههای دوردست خلاصه کردهاند (که دستشون درد نکنه). موسسان وبسایت رو نمیشناسم؛ اما از همینجا کلاهم رو به احترامشون بر میدارم.
مهم نیست که موضوع چی باشه؛ در هر حال پیدا کردن کسانی که شبیه به آدم فکر میکنن و یا مسیری مشابه با آدم رو طی کردهان، باعث دلگرمی میشه. دیدن این که بعضی سختیها منحصر به ما نبوده و دیگران هم اونها رو تجربه کردهان، خیلی ارزشمندتر از اونیه که تصور میکنیم. در چند روز گذشته به بعضی نوشتههای گذشتهی خودم مراجعه کردم و دیدم که در این زمینه بالا و پایین کم نداشتیم؛ نه ساده بوده و نه راحت، بلکه تنها فراموش کرده بودیم. دیدن این وبسایت یک روح دوباره بهمون تزریق کرد.
کسی داغدار کسی نشد
در دوران جنگ ایران و عراق یک بار بمب به نزدیکی ما خورد. ما همه توی پناهگاه که درواقع زیرزمین یک کارگاه ساخت قالب یخ بود چپیده بودیم. یک خانواده برای این که در امان باشن، به پناهگاه نیومدن و به وسط بیابون رفتن. اون خانواده فکر کردن که شاید خلبان بمب رو روی ساختمون میزنه که آدم بیشتری بکشه. شاید خلبان عراقی هم اعتقاد چندانی به کشتن انسانها نداشت و فکر کرد که بمب رو روی ساختمون نزنه که آدم کمتری کشته بشه. بمب درست روی سر اون خانواده خورد. وسط بیابون. همهشون با هم کشته شدن. هیچکدوم داغدار اون یکی نشد. ماها هم که همه در پناهگاه بودیم. ماها هم داغدار خودمون نشدیم….