خواهرم،
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. من پیش بابا بودم. پیپی اومد و کارم رو کردم. در تمام این مدت بابا من رو تشویق میکرد. بعد من رو روی جای تعویض پوشک گذاشت. وقتی لباسم رو باز کرد، تازه فهمید که محصول رو از پوشک بیرون زدهام و لباسم از داخل پر از مواده. مستاصل شده بود. قیافهاش وقتی این طور مستاصل میشه خیلی بامزه میشه. میخواست لباس رو از تنم در بیاره، بدون این که مواد به سرم بخوره. یکی از دستهام رو از آستین در آورد و من تازه فرصت پیدا کردم دستم رو به سمت پیپیها ببرم. آستین رو دوباره پوشوند که جلوی من رو بگیره. چشمهاش رو تنگ کرده بود، دستش رو به ریشش میکشید و به من نگاه میکرد. ریش نداره، اما همچنان دست به ریشش میکشه؛ عادتشه.
وقتی موفق شد لباسم رو در بیاره، در یک حرکت سریع نیم دور چرخیدم و با زانو روی محل تعویض پوشک نشستم. تازه برای اولین بار محصول خودم رو دیدم. دست بردم و یک مشت از اونچه که اونجا بود برداشتم. میخواستم مثل بقیهی چیزها به داخل دهن ببرم که بابا در یک حرکت مچ دستم رو گرفت. اون فشار میداد و من میکشیدم. انصافن زورش زیاده. با اون یکی دستش پوشکم رو باز کرد، و در اون وسط خودش دستش توی مواد رفت.
با همون دستش همچنان مچ اون دستی رو محکم گرفته بود که پر از مواد بود و با دست دیگهاش رونم رو گرفت و به این شکل نه چندان انسانی من رو بلند کرد و به دستشویی برد. در دستشویی بسته بود و اون هم دیگه دستی نداشت که دستگیرهاش رو بچرخونه. به قیمت این که دستگیره هم پیپیای بشه، با نوک انگشتش در رو باز کرد. من رو داخل کاسه دستشویی گذاشت و سعی کرد من رو بشوره. نتونستم پیپیای در دهنم بگذارم، اما آخرش موفق شدم مقداری به لباس بابا بمالم. همین هم بد نبود.
من رو روی هوله گذاشته بود و میخواست پوشک رو به پام کنه که باز یک نیم چرخ زدم و این بار موفق شدم چهار دست و پا از دستش فرار کنم. بابا از این وضعیت خیلی وحشت داره. شاید خاطرهی بدی داره یا چیز خاصی توی ذهنشه. از اول مراسم فقط میگفت «تو رو خدا!… خواهش میکنم!…»، اما نمیگفت تو رو خدا چی و از من چه خواهشی داشت. برای همین هم مجبور شدم حرفهاش رو نادیده بگیرم. بابا وقتی مستاصل میشه خیلی بامزه میشه.