فارغ از این که چه قدر پایبند به اخلاق باشیم، غریزهی پدری/مادری چیزیه که قدرت زیادی داره که یک نفر رو قانع کنه که پا روی اصولش بگذاره.
Category Archives: فرزند
فلانی باید برقصه… باید، باید
شاید حدود هشت نه سال داشتم که در یک جمع خانوادگی بودیم. دبنا بازی میکردیم که فکر میکنم معادل بازی بینگو باشه. زد و من برنده شدم. حالا همه اصرار اصرار و زور و زورکشی که روزبه باید برقصه.
یادمه که این قدر تحت فشار بودم که زدم زیر گریه. بعد از اون بود که جمع عقب کشیدن و از درخواست رقص کوتاه اومدن.
اما اون صحنه رو هنوز خوب به یاد دارم، این که کجای پذیرایی میزبان نشسته بودم، پدرم کجا نشسته بود (البته خودش هم جزو بازی بود) که وقتی گریهام گرفت پیشش رفتم.
هنوز هم برام مساله است که اون جمع هدفشون چی بود؟ از رقصیدن یک بچه چه سودی میبردن که این قدر اصرار کردن که بچه رو به گریه انداختن؟ انتظار هم دارم که با دیدن گریهی من، خندهشون گرفته باشه. الان که خودم بچهدار شدهام، برام بیشتر از قبل سوال شده: چرا باید یک گروه آدم به شکل متحد و با اصرار و زور و فشار از یک بچه بخوان که علیرغم میلاش برقصه؟
«هیچ» بچهای بچهی خود آدم نمیشه
برای روشن شدن گفتگو، فرض میگیرم که منظور گوینده این بوده که هیچ بچهای بچهی زیستی خود آدم نمیشه (دست کم خیلی وقتها که صحبت از فرزندخواندگیه، این جمله هم گفته میشه). به نظرم میرسه منظور گوینده این بوده که «تنها بچهای عزیزه که فرزند زیستی بوده باشه».
فرض کنیم p یعنی این که بچهی مورد نظر فرزند زیستیه و q یعنی این که اون بچه عزیزه. جملهی بالا رو میشه به شکل زیر نوشت:
if q then p
یعنی اگر بچهای عزیزه، پس اون بچه فرزند زیستی خانواده بوده. به عبارت دیگه، شرط لازم برای عزیز بودن بچه، فرزند زیستی بودنشه. به یک عبارت دیگه، شرط کافی برای فرزند زیستی بودن یک نفر اینه که عزیز باشه.
اما تمام کسانی که تا به الان این جمله رو ازشون شنیدهام، دلیل کافی برای این جمله نداشتهاند. هیچ کدوم تا به حال فرزند غیرزیستی (مثل فرزندخوانده) ندیده بودن (یعنی p~). در ضمن تمام بچههای عزیز دنیا رو هم ندیده بودن (البته وقتی دنیای یک نفر کوچیک باشه، ممکنه در همون فضای محدود نمونهبرداری کنه و نتیجه بگیره). همگی این افراد یک فرزند زیستی دیده بودن (p) که در ضمن اون بچه عزیز هم بوده (q). در واقع نتیجهای که باید میگرفتن این بوده (که با توجه به تعداد مشاهداتشون، تخمین بدی نبوده):
if p then q
به زبون ساده معنیاش این میشه: «بچههایی که ما دیدهایم (که همگی زیستی هم بودهاند)، عزیز بودند»
اگر اشتباه میکنم لطفن اصلاح کنین: به نظرم در واقع اشتباهشون این بوده که جهت اگر-آنگاه رو برعکس کردهاند. اون قدری متوجه شدهاند که if p then q، اما متوجه نشدن که دارن استدلال رو به شکل if q then p بیان میکنن.
مشابه این اشتباه رو زیاد میبینم و در خیلی زمینهها میبینم که خیلیها جای شرط لازم و شرط کافی رو جا به جا میکنن.
بس که ایمان دارم به دستآوردهای خودم
وقتی میگویند ازدواجات مبارک، به دنیا آمدن بچهات مبارک، رسیدن به خیر، قبولی دانشگاهات مبارک یا هر ابراز خوشحالی دیگر برای آنچه موفقیت تصور میکنی، تشکر کن و پس از آن زبان در کام بگیر: لازم نیست بگویی ایشالا قسمت شما
البته نمیخوام دخالت کنمها
ما بارها و بارها با مسالهی اظهار نظر دیگران در مورد بچه داشتنمون برخورد داشتهایم. از اطرافیان نزدیک گرفته تا کسانی که فقط یکی دو بار دیده بودیم، به خودشون اجازه میدادن در مورد بچه داشتن ما و آوردن بچه نظر بدن. در همون زمان که داشتن اظهار نظر میکردن، یک بچه هم داشتیم: اصرارشون بر بچهی دوم بود. این که میگفتم ترجیح من اینه که بچهی دوم زیستی نباشه و از راه فرزندخواندگی باشه هم براشون قانع کننده نبود. خیلی وقته که قبل از هر مهمونی، باید خودم رو آماده کنم که در حد توانشون، مهمونی رو بهم کوفت کنن.
در کل رک و روراستام و تا جایی که شده، خیلی صریح و محترمانه سعی کردهام که بگم بچه یک مسالهی شخصیه و قرار نیست در این مورد در زندگی دیگران اظهار نظر کنیم. چند مورد دلخوری پیش اومده و چند مورد هم «متوجه شدهاند» و پذیرفتهاند. البته از همون کسانی که به قول خودشون «متوجه شدهاند» و قبول کردهاند که دخالت در این مورد کار درستی نیست، دیدهام که ناخودآگاه این توصیههای بچهداری گاه و بیگاه از دهنشون پریده بیرون.
به نظرم میرسه که دخالت در موضوع بچهدار شدن دیگران چنان عمیق و درونیه که به ناخودآگاهشون نفوذ کرده و بازدارندگی آگاهانه تنها تا حدی جواب میده. هر لحظه ممکنه کنترلشون رو از دست بدن و ناخودآگاه باز هم نظر بدن. شاید هم این رفتار ریشهی تکاملی (فرگشتی) داشته باشه؛ نمیدونم.
به برق دست نزن بابا عصبانی میشه!
هنوز درک نمیکنم که چرا خیلیها نمیتونن به بچه بگن «به برق دست نزن چون ممکنه حالت رو بد بکنه» (یا چیزی شبیه به این) و این که مجبورن از هیولایی به نام «بابا» مایه بذارن که جلوی کار بد بچه رو بگیرن.
با بچههایی که با مغز به زمین میخورن چه کار کنیم؟
وقتی بچه به زمین یا به جایی میخوره و زیر گریه میزنه، بهش نگین «هیچی نشد!»، «چیزی نیست!»، «اشکال نداره!». به نظرم این روش، برای ساکت کردن بچه مناسب نیست. قبلتر کسی پیشنهاد کرده بود که در چنین موقعیتی مدعی باشین و بهش بگین «ببین چه کار کردی! به زمین ضربه زدی! زمین دردش گرفت!» و به این ترتیب گریه رو متوقف کنین و مساله رو جمع کنین. من با این روش هم موافق نیستم.
پیشنهاد میکنم تایید کنین که افتادن احتمالن درد داشته و بچه حتا حق داره که گریه کنه. مهمه که بچه بدونه درد داشتنش موضوع مهمیه و اگر کسی، چه خودش و چه دیگران، درد میکشن، «ناچیز» یا «هیچ» یا «بدون اشکال» نیست. تا جایی که به یاد دارم، در بچگی خودم هم با این مساله مشکل داشتم: با خودم میگفتم که من با مغز رفتم تو دیوار و دارم درد میکشم و تنها چیزی که همه دارن که به من بگن اینه که «هیچی نشد!» (البته شاید واقعن هم چنین برداشتی در کودکی نداشتهام و این هم توهمیه که از فکر الانم ناشی شده)
به هر حال، روشی که من در برخورد با این شرایط به کار میبرم و تا الان هم کمابیش روی چند بچه موفق بوده، اینه که کنجکاوانه و جدی در مورد موضوع سوال میپرسم و از بچه میخوام در مورد سیر ماجراهایی که پیش اومده و باعث اون اتفاق شده بیشتر توضیح بده. در مواردی دیدهام که بچهها موضوع رو خیلی جدی میگیرن. مسلمه که همون اول کار، گریه رو قطع میکنن و با قیافهای جدی شروع میکنن به توضیح دادن همراه با جزییات. گاهی دستم رو گرفتهاند و من رو در تمام مسیری که منجر به اون اتفاق شده راه میبرن و قدم به قدم توضیح میدن (حالا خدا میدونه چه قدرش واقعیه و چه قدرش پیازداغ ماجراست)؛ چیزی شبیه به راهنمای تورهای گردشگری یا یک کارآگاه که داره سیر اتفاقات رو در یک جنایت توضیح میده. مطمئن باشین بعیده که بچهای خودش رو در نقش یک کارآگاه ببینه و به وضعیت گریه برگرده.
خالکوبی برای فرزند
سلام به همه! تقریبن سه هفته پیش، بچهی من «رن»، که در بلغارستان منتظرم بود، پیش خدا رفت. از شما پرسیده بودم که چه گلهایی در بلغارستان طرفدار دارن و امروز روی تنم یک خالکوبی قشنگ برای دخترم گذاشتم. امکانش رو نداشتم که در این دنیا در آغوش بگیرمش. خیلی هیجانزدهام که به خاطرش هر روز این خالکوبی رو به همراه دارم و هر موقع که بشه، میتونم داستاناش رو برای بقیه بگم.
[میدونم که خالکوبی چیزی نیست که همه دوست داشته باشن. کاملن به نظرتون احترام میگذارم. لطفن از حرفهای تند خودداری کنین]
در گروه فرزندخواندگی بلغارستان در فیسبوک، عکسی از خالکوبیاش گذاشته بود. خالکوبیای از گلهای رنگ و وارنگ بر شونهاش، که به یاد دختری گذاشته بود که هیچوقت ندیدش. یک نفر کامنت گذاشته بود:
من هم وقتی پسرم فوت کرد، یک بادکنک روی دستم خالکوبی کردم. پسرم به بادکنک خیلی علاقه داشت. بندش کمرنگ افتاده و بیشتر به یک قطره اشک شبیه شده، که با وضعیت من هم جور در مییاد. به بقیهی بچههام گفتهام که جای برادرتون توی بهشت خیلی خوبه و برای همین مجبورم ناراحتیام رو ازشون پنهان کنم. الان همین خالکوبی که همیشه هم به همراه دارمش، به نوعی مایهی آرامش برای من شده.
اگر پسری داشته باشین که علاقهی افراطی به بادکنک داشته باشه، دردناک بودن وضعیت دوم رو بیشتر هم حس میکنین. برای اولین بار دید جدیدی نسبت به خالکوبی پیدا کردم (البته خودم بنا ندارم نقشی روی تنم خالکوبی کنم). تازه متوجه شدم که خالکوبی الزامن از سر خوشی نیست و گاهی ابزاریه برای سوگواری: نماد دردیه که شخص همیشه همراه خودش داره.
پسنوشت: دو مورد بالا رو از گروه فرزندخواندهها و پدر و مادرها و منتظران فرزندخواندگی بلغارستان در فیسبوک آوردم. تجربهی خود ما نبودن.
نامه به خواهرم: کثافت
خواهرم،
کودکی یعنی این که مرتب تذکر بشنوی. دست به هر کاری که بزنی، تضمین شده است که یک نکته یا تذکر یا تبصره به دنبالش خواهد بود. یادآوریهای اطرافیانت همیشه یک سبک نیست. بسته به این که چه کسی باهات صحبت میکنه، چیزهای مختلفی میشنوی. گویا به مرور زمان، تعداد تذکرهایی که میشنوی کمتر میشن؛ تموم نمیشن، فقط کمتر میشن. باز هم بستگی داره که کی با کی صحبت کنه، چون دیدهام که بعضی از بزرگترها به بعضی دیگه از بزرگترها خیلی بیشتر تذکر میدن.
عجیب نیست که وقتی چیزی میبینم، بهش دست یا زبون بزنم. همهی همکارهام هم همین کار رو میکنن. این مساله برای خیلی از بزرگترها حل نشده است. تعجب میکنم که اینها چه طور میتونن بدون دست زدن یا زبون زدن به چیزهای اطرافشون، درکی از دنیا پیدا کنن. یعنی تنها با نگاه کردن ساده میشه فهمید دنیا دست کیه؟ (البته با این فرض که بزرگترها درک درست و حسابیای از دنیاشون داشته باشن، وگرنه که جای تعجب نیست)
بسته به این که کی کنارم باشه و چی جلوم باشه، تذکری که در مورد دست یا زبون زدن به چیزها میشنوم فرق میکنه. بزرگترهای بزرگترها (بله، بزرگترها هم بین خودشون مرتبه دارن) در مورد تقریبن همه چیز میگن «دست نزن، دستت کثیف میشه» یا «زبون نزن، کثیفه». بابا از این که به در و دیوار و زمین و زمان بگن کثیف، حرص میخوره. تا حدی هم قابل درکه؛ کمی بعید به نظر میرسه که دنیا تا این اندازه کثیف باشه. شاید هم هست. نمیدونم.
بابا از شکلگیری وسواس در من میترسه، تا جایی که این موضوع براش به نوعی وسواس تبدیل شده. به نظر میرسه خودش در کودکی مشکلات مشابهی داشته که حالا میخواد برای من پیش نیاد.
وقتی بقیه به همه چیز میگن کثیف، بابا چیزی نمیگه؛ کمی به خودش میپیچه. سبک حرص خوردناش این جوریه. سعی میکنه موقعیت رو عوض کنه و بدون این که صحبت از کثیف بودن ادامه پیدا کنه، موضوع عوض بشه. بابا با دست زدن یا زبون زدن من به در و دیوار مشکل چندانی نداره. البته به نظر میرسه در مورد بعضی چیزهای خاص چندان خوشحال نمیشه که دست یا زبون بزنم. به جای این که بگه «کثیفه»، استدلالهای عجیب و غریب مییاره. مثلن میگه «هامون! اگه به ویترین مغازه زبون بزنی، شیشهاش کثیف میشه. بعدن براشون سخته که تمیزش کنن»
نامه به خواهرم: وقتی زورت به طرف مقابلت نمیرسه، باهاش درگیر نشو؛ برو یک راه دیگه پیدا کن
خواهرم،
در خونه یک سیستم پخش صوتی داریم که زمانی موسیقی پخش میکرد (الان دیگه از برق کشیده شده و نه مامان و نه بابا حالش رو ندارن که وصلش کنن). این سیستم پخش مقداری سیم ازش بیرون زده که از آرزوهای من اینه که اینها رو تا جایی که ممکنه بکشم. هر بار که به طرف این سیمها میرم، مامان یا بابا از اون یکی گوشهی اتاق، با لحنی قاطع میگن «هامون!؟». من هم راهش رو یاد گرفتهام: یک قدم چهار دست و پا به سمت سیمها بر میدارم، اونها داد میزنن «هامون!؟»، من از جام میپرم، همونجا مینشینم و توی چشمشون با مظلومیت نگاه میکنم.
بزرگترها خودپرستی عمیقی دارن. هر بار که من رو محکم صدا میکنن و من سر جام میخ میشم، خوشحال میشن از این که کسی به حرفشون گوش کرده و موفق شدهان یک نفر رو کنترل کنن. خیلی از این وقتها هم چه مامان و چه بابا، لبخندی تمام صورتشون رو میپوشونه و میگن «گوش کرد!…». هنوز متوجه نشدهان که من هر بار یک قدم جلوتر رفتهام و با تکرار همین سناریو، یک قدم یک قدم خودم رو به سیمها نزدیکتر کردهام.
این مشکل محدود به مامان و بابا نیست. در هر سیستمی، هرچه قدر هم پیچیده، وقتی افراد قانونهای سادهای داشته باشن و همیشه از همون قانونها پیروی کنن، راهی برای سواستفاده از اون قانونها پیدا میشه. قانون سادهی مامان و بابا هم اینه که هر موقع بچه به سمت سیم رفت، تذکر بدیم و بچه هم گوش بکنه؛ اما این رو در نظر نمیگیرن که با همین قانون ساده و حتا با اجرای کامل همین قانون، بچه داره به سیم نزدیکتر میشه.
وقتی به اندازهی کافی به سیم نزدیک باشم، در یک لحظه با تمام سرعت به سمت سیم حمله میکنم. بیچارهها، «هامون! هامون!» گویان، از اون طرف اتاق به این طرف میدون که جلوی من رو بگیرن. من هم دیگه به صدا کردنشون توجهی نمیکنم و تا وقتی هم که دستشون به من برسه، وقت کافی داشتهام که سیم رو به اندازهای که میخواستم کشیده باشم.
همیشه وقتی من رو بلند میکنن و میبرن، اون وسط، هن و هن کنان، با تعجب میگن «عجیبه… این چه طوری خودش رو به سیم رسوند؟».