اعتقاد داشتم که یک باد اگر قوی باشه، میتونه من رو به راحتی از جا بکنه، چون هیچ چیزی نداشتم که من رو به جایی گره زده باشه. حتا شاخههای درختها هم به چیزی وصلن که میشه ردشون رو گرفت و به ریشهای رسید که زیر زمینه. حتا رد رودخونهها رو هم میشه گرفت و به منشا اصلیشون رسید. با فرزندخواندهها، از جمله خودم، طوری رفتار میشه انگار که هیچ وقت بند ناف نداشتهایم، ولی همچنان یک جورهایی به دنیا اومدهایم.
فرزندخوانده
وقتی بچه بودم، همیشه حس میکردم که جزیی از بقیه نیستم و با دیگران فرق دارم، جوری که انگار به جایی تعلق نداشتم. به هیچ چیز و هیچ کس وصل نبودم و میخواستم بدونم پدر و مادر زیستیام چه کسانیاند. پیش رفتن در زندگی سخت بود وقتی که گذشتهام رو نمیشناختم. در درونم عطش داشتم که بدونم واقعن کی هستم.
فرزندخوانده
فرزندخواندهها تکلیفی عاطفی برای خود دارند و آن هم پیوستن و وصل شدن است. از جمله بخشهای مهم پیوستن این است که به دیگران نزدیک شوند، ارتباط برقرار کنند و اعتماد کنند که یک رابطه دوام خواهد داشت. بعضی فرزندخواندهها آگاهی دارند که احساس انفصال میکنند و بعضی دیگر چنین نیستند. ارتباطات برای فرزندخواندهها به دلیلهای مختلف میتواند دشوار باشد.
سالها طول کشید تا از پوستهام بیرون بیام. با مردم به خوبی آشنا میشم، همیشه در اجتماع کار کردهام، اما همیشه هم احتیاط میکنم که کسی بیش از اندازه نزدیک نشه. بیشترین مقداری که تا به حال به یک نفر دیگه نزدیک شدهام، یک فرزندخواندهی دیگه بوده. ممکنه عجیب به نظر برسه، اما هیچ وقت از اون مانع وحشتناکی که خودم ساختهام عبور نمیکنم و احتمالن هیچ وقت هم ازش عبور نخواهم کرد. صدمه خیلی عمیق بوده و خیلی طولانی.
فرزندخوانده
پیوستن و ارتباط داشتن با دیگران مرتبههای مختلفی دارد. به طور معمول ارتباطهای نزدیکتراند که برای فرزندخواندهها دشوارند. همین مرتبههای عمیقتر ارتباط با دیگران، نیازمند اعتمادند و شامل ایناند که یک نفر احساسات خود را آشکار کند.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.