خبر نداشتم که چه قدر در بیمارستان ناراحت خواهم بود. به نظر میرسید که فرزندخواندگی بهترین انتخاب ممکنه. اما وقتی دخترم رو دیدم، نمیتونستم جلوی گریهام رو بگیرم. فکر کنم واقعیت وقتی خودش رو نشون داد که فهمیدم دخترم یک انسان واقعیه و قرار هم نبود که من بزرگش کنم.
پدر/مادر زیستی
مقداری رواندرمانی انجام دادهام و تا تولدم به عقب برگشتم. برام خیلی دردناک بود. همینطور گریه میکردم و مادرم رو میخواستم، اما مادرم نبود. واقعن احساس تنهایی و ترس داشتم.
فرزندخوانده
جدا کردن فرزند و مادر در زمان تولد، چیزی نیست که از طرف مادر یا کودک فراموش شود. کودک میتواند با استفاده از حواس پنجگانهاش مادرش را از بین دیگر مادران تشخیص دهد؛ حواسی که در رحم رشد داده و به کار انداخته. مادرها میتوانند گریهی فرزندشان را از بین دیگر کودکان تشخیص دهند و حتا میتوانند تنها با فکر کردن به فرزندشان، شیر ترشح کنند.
دکتر یک چیزی به من داد که شیر درستکردنام متوقف بشه، اما نمیتونست عشقم رو نسبت به دختری که دیگه هیچوقت نخواهم دید پاک کنه.
مادر زیستی
واقعبینانه نیست اگر فکر کنیم تجربههایی که مادر و فرزندش داشتهاند و طبیعی هم هستند، به خاطر فرزندخواندگی از بین میروند. فرض این که فرزندخواندگی این رفتارها و عواطف طبیعی را متوقف میکند، انتظارهای غیرواقعی بر دوش همهی اعضای مثلث فرزندخواندگی میگذارد.
این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشتهی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.