من چهار بچه دارم. اولین دخترم رو همینجا به فرزندی گرفتیم. سه تای بعدی یک خواهر و دو برادر بیولوژیک بودن که هر سه تا رو همزمان از روسیه به فرزندی گرفتیم. اون زمان دختر اولم هشت ساله بود، دختر جدیدم پنج ساله بود و پسرها چهار و سه ساله.
باید هر چند وقت یک بار مددکار بیاد خونه و زندگیمون رو ببینه که تایید کنه که همچنان واجد شرایط برای فرزندخواندگی هستیم. مددکار این بارمون مادر چهار فرزند بود و گفتنیهای زیادی داشت. صحبتهاش رو تا جایی که به یاد دارم جمع کردهام. برای جلوگیری از طولانی شدن، صحبتهاش رو به همراه نوشتههای خودم در چند پست جداگانه مینویسم (بخشهایی که عرض کمتری دارن، صحبتهای مددکار هستن).
شاید این پستها برای خیلی از خوانندگان جالب یا هیجان انگیز نباشن. این مطالب نظر من رو جلب کردن، چرا که دید دست اول از کسی میدن که تجربهی این موضوع رو داشته. در ضمن، مددکار صادقانه خیلی از مشکلات و خاطراتش رو در میون گذاشته. برای ما این جلسه بیشتر فرصتی بود برای یادگیری بیشتر.
به نظرم فرزندخواندگی هم یک موضوع عادی و ساده است، مثل داشتن بچههای بیولوژیکی. خانوادههای فرزندخوانده هم مثل بقیهی خانوادهها هستن. یکی از خوبیهای این خاطرات ساده (و در نگاه اول پیش پا افتاده) هم اینه که همین معمولی و طبیعی بودن این خانوادهها رو نشون بده.
دوستی داریم که بارها، البته از روی نیت خوب، به ما گفته که چه کار بزرگی میکنین و چه قدر فداکاری میکنین. این که یک نفر فرزندخواندگی رو فداکاری میدونه و از این بابت از پدر و مادر قدردانی میکنه، ولی از پدر و مادرهای بیولوژیک بابت بزرگ کردن فرزندهاشون قدردانی نمیکنه و کار اونها رو فداکاری نمیدونه، نشون میده که هنوز این دوست نمیتونه در لایههای عمیق ذهنش، فرزخوانده رو فرزند واقعی پدر و مادر بدونه. اگر نوشتههایی از این دست بتونن حتا یک نفر (فقط یک نفر) رو قانع کنن که از این به بعد از پدر و مادر فرزندخوانده بابت «فداکاری»شون تشکر نکنه (یا از همهی پدر و مادرها به طور یکسان تشکر بکنه)، من به خواستهام رسیدهام. یک نفر هم یک نفره.