Category Archives: فرزندخواندگی

فرزندخواندگی: درد

سخت بتونم احساسات واقعی‌ام رو توصیف کنم. تنها این رو می‌دونم که همیشه هست: این دردی که همیشه حاضره، گاهی راکده و گاهی هم چنان تیز و برنده است که غیرقابل تحمل می‌شه.

فرزندخوانده

درد یکی از بخش‌های واقعی فرزندخواندگی است. درد ناشی از فرزندخواندگی چیزی است که معمولا نادیده گرفته می‌شود، چه از طرف سه راس مثلث فرزندخواندگی (پدرمادر، فرزندخوانده و پدرمادر زیستی) و چه از طرف دیگران. به طور معمول انتظار این است که فرزندخواندگی یک رخ‌داد شاد باشد که نیازهای همه‌ی افراد درگیر در آن برآورده می‌شوند و همه‌چیز به به‌ترین شکل ممکن ختم به خیر می‌شود. هرچه‌قدر هم که فرزندخواندگی رخ‌داد مبارکی باشد، هم‌چنان احساسات دردناکی هم با خود به همراه دارد. درد می‌تواند به شکل‌های متنوعی ظاهر شود؛ از حس غمگین بودن گرفته تا تنهایی، عصبانیت، سرخوردگی یا حتی تمایل به خودکشی. بعضی فرزندخوانده‌ها احساس می‌کنند نیاز عمیقی دارند که جایگاهی داشته باشند و خود را متعلق بدانند. بعضی پدرمادرهای زیستی حس گناه و شرم‌ساری دارند. بعضی پدرمادرها هم نسبت به فرزندخوانده‌هایشان احساس سرخوردگی و سردرگمی دارند و دوست دارند بدانند بچه‌های زیستی‌شان چه طور می‌بودند.

گاهی در چنان دردی هستم که دیگه نمی‌دونم چه کار کنم. فقط می‌خوام فراموش کنم که چنین اتفاقی افتاده. دلم می‌خواد به زندگی‌ام برگردم و تا این اندازه غمگین و افسرده نباشم.

پدر/مادر زیستی

از وقتی وجود درد فرزندخواندگی مورد تصدیق قرار می‌گیرد و پذیرفته می‌شود، می‌تواند به‌تر فهمیده شود و از آن به بعد دوران التیام یافتن آغاز شود. شما نمی‌توانید چیزی را التیام دهید وقتی حتی وجودش را تصدیق نمی‌کنید. تصدیق وجود درد می‌تواند به سادگی این باشد که به خود اجازه دهید غمگین باشید و خود را به خاطر احساسات‌تان سرزنش نکنید. بعضی‌ها می‌توانند از گروه‌های پشتیبانی و دیگر فرزندخوانده‌ها، پدرمادرهای زیستی و پدرمادرها کمک بگیرند و به این ترتیب دردهای خود را تصدیق کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: فراتر از مثلث

چیزی که جامعه درک نمی‌کنه اینه که من فقط پدر زیستی و مادر زیستی‌ام رو از دست ندادم؛ من پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، عمه و خاله و عمو و دایی، بچه‌های اون‌ها و خواهر و برادرهام رو هم از دست دادم.

فرزندخوانده

گفته شده به ازای هر فرزندخواندگی که رخ می‌دهد، پانزده نفر تاثیر می‌گیرند. نه تنها سه راس مثلث، بل‌که کسانی که به آن‌ها ربط دارند هم تاثیر می‌گیرند؛ از جمله پدر بزرگ مادربزرگ فرزندخوانده و زیستی، برادران و خواهران پدر مادر و پدر مادر زیستی و پسرعمه‌ها و دخترعمه‌ها و برادران و خواهران.

مجبور شدم شغلم رو عوض کنم. بعد از مدتی، بالا و پایین‌ها و تصمیم‌گیری‌های لازم در زمینه‌ی فرزندخواندگی بیش از اونی بود که بتونم تحمل کنم. خوشحالم که تجربه‌اش رو داشتم، اما مجبور شدم فقط تا جایی زمان بگذارم که در توان دارم.

کسی که قبلا متخصص فرزندخواندگی بوده

ممکن است متخصصانی که درگیر امور فرزندخواندگی‌اند هم تحت تاثیر فضای احساسی آن قرار بگیرند. مددکارها، وکیل‌ها و قاضی‌ها می‌توانند به راحتی تاثیر موقعیت‌های مربوط به فرزندخواندگی را حس کنند. جداکردن و از نو ساختن خانواده‌ها کار ساده‌ای نیست، چرا که یک بار قوی عاطفی و احساسی به همراه دارد.

مادرم رو نگاه می‌کردم که اشک می‌ریخت و اشکاش صورتش رو پوشونده بود. این اولین نوه‌اش بود و نمی‌خواست من این بچه رو برای فرزندخواندگی بگذارم. می‌دونستم که این فرزندخواندگی برای همیشه همه‌ی خانواده‌ام رو عوض می‌کنه. همین طور هم شد!

پدر/مادر زیستی

برای خیلی از پدربزرگ مادربزرگ‌های زیستی، فرزندخواندگی به این معناست که اولین نوه‌شان را از دست می‌دهند و لذت تماشا کردن این نوه و بزرگ‌شدنش را تجربه نمی‌کنند. دیگر اعضای خانواده که تحت تاثیر قرار می‌گیرند، هم برادر و خواهرهای پدر و مادر زیستی‌اند و هم برادر و خواهرهای پدر و مادر. تمام این خاله‌ها و عموها و … از فرزندخواندگی تاثیر می‌گیرند، به خصوص اگر این موضوع مخفیانه بوده باشد.

می‌خوام دیگران بدونن که فرزندخواندگی قربانیان بی‌گناه دیگه‌ای هم داشته. اگر کسی به من می‌گفت که پسر اولم (که برای فرزندخواندگی گذاشتم) حال و اوضاعش خوبه، می‌تونستم پسر دومم رو با اعتماد به نفس بیش‌تر و نگرانی کم‌تری بزرگ کنم. فکر می‌کنم تمام ترس‌ها و اضطراب‌های من به پسر دومم منتقل شد و اون هم از این فرزندخواندگی تاثیر بزرگی گرفت.

پدر/مادر زیستی

وقتی یک بچه می‌بینم، به این فکر می‌کنم که بچه‌ی ما چه سنی می‌بود اگر زنده می‌موند. سقط جنین داشته‌ام، اما هنوز جای خالی بچه‌ای که از دست دادیم رو احساس می‌کنم.

مادر

بچه‌هایی که وجود خارجی ندارند و مثل شبح‌اند می‌توانند صدای رسایی داشته باشند و در زندگی افراد حضور داشته باشند. در عمل ناممکن است که بتوان بچه داشتن یا مشکلات در بچه‌دار شدن را فراموش کرد. تصدیق کردن و پذیرفتن چنین واقعیت‌ها و تجربه‌هایی کمک می‌کند که افراد راحت‌تر با موضوع کنار بیایند و روند التیام یافتن را سریع‌تر کنند. وقتی این فقدان‌ها را محترم می‌داریم و وجودشان را تایید می‌کنیم، به نوعی به افراد و حتی روح کسانی احترام می‌گذاریم که چنین تاثیری در زندگی ما گذاشته‌اند، حتی اگر اصلا ارتباطی هم وجود نداشته. اگر سعی کنیم این فقدان‌ها را نادیده بگیریم یا وجودشان را رد کنیم، در واقع تلاش می‌کنیم کسی را که از دست داده‌ایم جای‌گزین کنیم و یا مراحلی که برای سوگواری سالم لازمند را متوقف کنیم.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: عبارت‌هایی که برای سه گروه مثلث به کار می‌روند

در بچگی مردم از من می‌پرسیدن پدر و مادر واقعی‌ات کجان؟ من هم می‌گفتم خونه.

فرزندخوانده

استفاده از عبارت «واقعی» یا «طبیعی» برای توصیف پدر یا مادر توهین‌آمیز است. اگر یک پدر/مادر واقعی است، پس پدر/مادر دیگر باید غیرواقعی باشد. پدر/مادر «غیرواقعی» یا «غیرطبیعی»ای وجود ندارد.

زبانی که استفاده می‌کنیم می‌تواند خیلی تاثیرگذار باشد. کلمه‌ها می‌توانند به احساسات دیگران لطمه بزنند. خیلی مهم است که در موضوعی مثل فرزندخواندگی از عبارت‌هایی استفاده کنیم که محترمانه و به دور از پیش‌داوری باشند.

در فرزندخواندگی منظور از عبارت‌های «پدر» و «مادر» همان کسانی است که کودکی را به فرزندی گرفته‌اند. گاهی صفت «خوانده» (adoptive) هم برای ابهام‌زدایی اضافه می‌شود، به خصوص وقتی که هم‌زمان در مورد پدرمادر و پدرمادر زیستی صحبت می‌کنیم. به طور معمول در محاوره، یک فرزندخوانده از پدر و مادرش با عبارت‌های «پدر» و «مادر» و از پدر و مادر زیستی‌اش با عبارت‌های «پدر زیستی» (birth father) و «مادر زیستی» (birth mother) یاد می‌کند.

عبارت‌های birth mother و birth father برای توصیف پدر و مادر زیستی به کار می‌روند. استفاده از این عبارت‌ها برای پدر و مادر زیستی به اجتماع امکان می‌دهد که عنوان و جایگاهی برای پدر و مادر زیستی در نظر بگیرد. همان‌طور که برای پدربزرگ، مادربزرگ، ناپدری و نامادری عبارت‌ها و جایگاه‌هایی در زبان داریم، به این ترتیب پدر و مادر زیستی هم جایی در زبان ما برای خود باز می‌کنند.

عبارت «فرزندخوانده» (adoptee) عبارت مناسب برای کسی است که به فرزندی پذیرفته شده. گاهی برای فرزندخوانده‌ها از عبارت «بچه‌های فرزندخوانده» (adopted children) استفاده می‌شود؛ وقتی فرزندخوانده پنجاه سال سن داشته باشد، این عبارت کمی مسخره به نظر خواهد رسید! عبارت ساده‌ی «فرزندخوانده» برای هر سنی کاربرد دارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: اعضای مثلث

خیلی عجیبه که به کسانی ربط دارم که تا به حال اون ها رو ندیده‌ام. یک جایی در این دنیا کسانی هستن که خون و ژن مشترک با من دارن. شاید هیچ وقت ملاقات‌شون نکنم، اما هم‌چنان بخشی از زندگی من هستن.

فرزندخوانده

به پسرم خیلی فکر می‌کنم. خیلی سخت بود که بگذارم بره، اما ته دلم اعتقاد دارم که این براش به‌ترین انتخاب بود. خوشحالم که می‌تونم از حالش باخبر باشم. برام قابل تصور هم نیست که روزی بیاد که دیگه نتونم ببینمش.

پدر/مادر زیستی

دنیای ما با ورود جسیکا عوض شد. الان دیگه یک خانواده‌ایم.

پدر/مادر

مثلث فرزندخواندگی سه راس دارد: فرزندخوانده، پدر/مادر زیستی و پدر/مادر (گاهی هم فقط یکی از این دو). این سه گروه در هر فرزندخواندگی وجود دارند، چه یک‌دیگر را بشناسند یا نه. مثل هر مثلثی، هر سه راس ضروری‌اند و به یک‌دیگر تکیه دارند. سه راس مثلث فرزندخواندگی تا آخر زندگی به هم مرتبط هستند. همگی در ارتباطی شریک هستند که ضعیف نمی‌شود؛ نه با زمان و نه فاصله‌ی مکانی و نه انکار این حقیقت.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: اعتقادات

ای کاش چیزی رو که الان فهمیده‌ام، اون موقع می‌دونستم.

پدر/مادر زیستی

فرزندخواندگی افراد را مجبور می‌کند به پاره‌ای اعتقادات باور داشته باشند. پدر و مادر باید اعتقاد داشته باشند که فرقی بین فرزندخواندگی و داشتن بچه‌های زیستی نیست. پدر و مادر زیستی باید اعتقاد داشته باشند که روزی با دغدغه‌ی این که بچه را رها کرده‌اند کنار می‌آیند. فرزندخوانده‌ها هم باید اعتقاد داشته باشند که زندگی‌شان در خانه‌ی پدر و مادرشان به‌تر است تا این که اگر به فرزندی گرفته نمی‌شدند و در عوض در خانه‌ی پدر و مادر زیستی‌شان زندگی می‌کردند. بدون این اعتقادات، احتمالا فرزندخواندگی رخ نمی‌داد.

این کتاب [و این مجموعه پست‌ها] در مورد بعضی اعتقادات پایه‌ای در مورد فرزندخواندگی است. بناست که کتابی ساده در مورد موضوعی پیچیده باشد. هرکسی هم الزاما با همه‌ی نوشته‌های این کتاب موافق نیست. ممکن است گروهی از خوانندگان از خواندن این نوشته‌ها شگفت‌زده شوند و گروهی هم خوشحال شوند که بالاخره آن‌چه را که مدت‌ها حس می‌کرده‌اند، در یک جا جمع شده دیده‌اند.

نقل‌قول‌ها از کسانی است که با فرزندخواندگی زندگی می‌کنند. نویسنده آگهی پخش کرده و از کسانی که درگیر فرزندخواندگی بوده‌اند درخواست کرده بنویسند که چه طور از این موضوع تاثیر گرفته‌اند و چه چیزهایی دوست دارند با دیگران مطرح کنند. شرکت کردن در این پرسش‌نامه به صورت ناشناس بوده و هم‌چنان تعداد زیادی ابراز کرده‌اند که با روشن شدن هویت‌شان مشکلی ندارند. این نقل‌قول‌ها از کسانی است که وقت گذاشتند و آن‌چه را در مورد فرزندخواندگی فکر می‌کردند یا احساس می‌کردند در میان گذاشتند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: رخ‌دادی که هم تلخ است و هم شیرین، مثل زندگی

فرزندخواندگى از سر تا ته نقل و نبات نيست. از بالا تا پایین زهر هلاهل هم نيست. فرزندخواندگی هم مثل زندگیه؛ حتا خود زندگیه: بالا داره، پایین هم داره. نه به اون شیرینیه که در سریال‌های تلویزیونی نشون می‌دن، نه به اون تلخی که از مردم کوچه و بازار می‌شنویم. به نظرم وقتی از فرزندخواندگی صحبت می‌کنیم، جای یک چیز خالیه: یک دید واقع‌بینانه و منصفانه همراه با درک بیش‌تر از وضعیت سه گروه درگیر در این پروسه، یعنی پدر و مادری که بچه رو به دنیا آوردند، پدر و مادری که بچه رو به فرزندی گرفتند و خود فرزندخوانده.

یک مدت گذشته رو به مطالعه‌ی کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل گذروندم. کتاب از بخش‌های کوچکی تشکیل شده به همراه نقل‌قول‌هایی از هر سه گروه مثلث فرزندخواندگی. کتاب به من دید جدیدی داد و من رو تحت تاثیر قرار داد، هرچند که بعضی جاها با نگرش کلی کتاب موافق نبودم. برای من مهم بود که یادبگیرم که فرزندخواندگی جنبه‌های دیگه‌ای هم داره و اون‌چه که تا به حال می‌دیده‌ام، تنها یک دیدگاه بوده.

برای این مجموعه پست‌ها با نویسنده‌ی کتاب، دکتر راسل، تماس گرفتم و برای بازنشرشون اجازه گرفتم. ایشون هم از من خواست که طرح پیشنهادی‌ام رو بنویسم. بعد از دیدن یک پست نمونه و دریافت طرح پیشنهادی، لطف کرد و اجازه‌ی کامل داد که مطالب کتاب رو در کروسان با قهوه بازنشر کنم. در پست‌های آینده این مطالب رو به تدریج منتشر می‌کنم. اگر نظری دارین، لطف کنین و در میون بگذارین.

در پایان این رو هم اضافه کنم که برای ترجمه، معادل‌هایی در نظر گرفته‌ام. برای parent معادلی که به دل بنشینه پیدا نکردم. وقتی که اشاره به یکی از والدین باشه، از «پدر/مادر» استفاده کردم و در غیر این صورت «پدرمادر». برای پدر و مادر بیولوژیک که در انگلیسی biological parents گفته می‌شه، از «پدر و مادر زیستی» استفاده کردم. برای adoptee یا adopted child از «فرزندخوانده» استفاده کردم و برای adoptive parents از عبارت «پدر و مادر» استفاده کردم. برای مورد آخر به معادل‌های دیگه هم فکر کردم؛ اگر می‌خواستم از «پدرخوانده و مادرخوانده» استفاده کنم، معنی‌های دیگه‌ای داشتن. اگر می‌خواستم از «پدر و مادر فرزندخوانده» استفاده کنم، چیزی شبیه به «پدر پسر شجاع» می‌شد. برای همین به عبارت ساده‌ی «پدر و مادر» بسنده کردم؛ برای adoptive parents معادل‌های خوبی‌اند: پدر و مادر، نه بیش‌تر و نه کم‌تر!

این پست‌ها به تدریج در سایت فرزندخواندگی در ایران هم منتشر می‌شوند. برای مراجعه‌ی آینده، فهرست مطالب رو در زیر آورده‌ام و به مرور که پست‌های جدید می‌نویسم، فهرست زیر رو به روز رسانی می‌کنم:

فصل یک: مثلث فرزندخواندگی

فصل دو: تاریخ‌چه‌ی فرزندخواندگی

فصل سه: واقعیت‌های ابتدایی فرزندخواندگی

فصل چهار: فقدان و سوگ‌واری در فرزندخواندگی

فصل پنج: واقعیت‌های فرزندخواندگی

فصل شش: فرزندخوانده‌ها

فصل هفت: پدرمادران زیستی

فصل هشت: پدران و مادران

فرزندخواندگی: یک روش ساده برای آگاه کردن بچه‌ها از سختی‌های نگهداری از چند بچه

گاهی بچه‌هایی که به فرزندی گرفته شده‌ان برای درک این موضوع مشکل دارن: چرا پدر و مادر بیولوژیکی از اون‌ها نگهداری نکرده‌ان و در عوض بقیه‌ی خواهر و برادرهای بیولوژیک بچه رو نگه داشته‌ان؟ احتمال داره گفتن این که «نگهداری از بچه‌ها سخت بوده و پدر و مادر بیولوژیکی مجبور شده‌ان این کار رو بکنن»، قانع‌کننده نباشه.

در کتاب Real Parents, Real Children: Parenting the Adopted Child خوندم که یکی از به‌ترین راه‌ها برای آگاه کردن (و شاید قانع کردن) بچه اینه که بهش پیشنهاد بدین به مدت یک هفته سرپرستی کامل چهار پنج عروسک (چه انسان، چه خرس، چه هر حیوون دیگه‌ای) رو به عهده بگیره. برای مثال، هر جا می‌ره هر پنج تا خرس رو با خودش به همراه ببره (و یا بتونه کسی رو پیدا کنه که در اون مدت نگهداری ازشون رو به عهده بگیره). در ضمن هر صبح بیدارشون کنه و بهشون لباس بپوشونه و هر شب براشون قصه بخونه و همه رو بخوابونه. در ضمن یک جایگزین دیگه به جای عروسک، نگهداری از چند تخم‌مرغ نپخته است.

البته شاید خاصیت این روش به خانواده‌های فرزندخوانده محدود نباشه و پدر و مادرهای بیولوژیک هم بتونن برای وادار کردن بچه‌ها به هم‌کاری بیش‌تر، از این روش استفاده بکنن!

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – سیزده و پایان

در مورد طرز خوابیدن بچه‌هایی که از پرورشگاه اومده‌ان گفت:

سبک خوابیدن خیلی از بچه‌هایی که در پرورشگاه بوده‌ان مشابهه که به خواب پرورشگاهی معروفه: در طی شب چند نوبت می‌چرخن. اول شب سرشون روی بالشه و پاشون طرف مقابل. کم کم می‌چرخن تا این که پاشون روی بالشه و سرشون اون طرف. دوباره می‌چرخن و به همین ترتیب ادامه می‌دن. بچه‌های من هم این عادت خوابیدن رو داشتن تا این که کم‌کم ترک کردن.

من کمی به دنبال این موضوع جستجو کردم و موفق نشدم منبعی پیدا کنم. در مورد علتش این طور توضیح داد:

علتش اینه که بچه‌ها برای خودشون تخت ندارن و همگی به صورت ردیفی کنار هم می‌خوابن. جا کمه و ممکنه در طی شب وارد فضای همدیگه بشن. برای همین، ناخودآگاه چنین عادتی رو شکل می‌دن که در طی شب بچرخن. با این ترتیب اگر یکی از همسایه‌ها وارد فضاشون بشه، با چرخیدن‌شون همسایه رو از فضای منحصر به خودشون بیرون می‌کنن.

این آخرین پست از مجموعه پست‌های یک روز با مددکار بود. دو مورد کوچیک هم از صحبت‌هاش باقی مونده بود که نتونستم در هیچ گروهی جا بدم. یکی‌اش این بود که می‌گفت:

وقتی این سه بچه اومده بودن، برای دختر اولم سخت بود. این سه تا همیشه به من چسبیده بودن و نگاه‌شون به من بود. هر موقع روی مبل می‌نشستم، در چشم به هم زدنی، یک بچه روی پای راست من نشسته‌بود، یکی روی پای چپ، یکی هم بین پاهام. جایی برای بچه‌ی اول باقی نمی‌موند.

که به نظرم در کنار سختی‌هاش، جزو قسمت‌های جالب و بامزه‌ی تجربه‌هاش بود. یک مورد هم درباره‌ی عشق به فرزند می‌گفت که به نظرم دید منطقی و منصفانه‌ای بود. بدون منت و بدون این که عشق و علاقه‌اش رو فریاد بزنه، با یک جمله‌ی ساده عشقش به پسرش رو این طور نشون داد:

در یک دوره پسر بزرگم دو هفته به زندان افتاد. من به ملاقاتش می‌رفتم. بهش گفتم با این کارت زندگی خودت رو عوض کردی و اثر این زندان همیشه باهات خواهد بود. این کارهات رو هم تایید نمی‌کنم و از این بابت از دستت عصبانی هستم. اما این رو بدون که همیشه پسر من هستی، همیشه دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – دوازده

مددکار گفت:

دختر دومم خیلی سربه‌راه بود و همیشه یک لبخند گوشه‌ی لبش داشت. اگر ولش می‌کردم، مثل یک خدمت‌کار تمام وقت، تمام کارهای خونه رو به عهده می‌گرفت.

ظاهرش اینه که اتفاقن چه فرصت خوبی و خیلی خوبه که بچه تا این حد سازگار و همیشه خندان باشه. ادامه داد:

اما به نظرم رسید که این وضعیت غیرطبیعیه. بچه نباید تا این اندازه همکاری بکنه و این قدر دل‌نشین باشه. بیش‌تر روش کار کردم و فهمیدم این وضعیت بیش‌تر به خاطر ترسه. این بچه، خودآگاه یا ناخودآگاه، در درونش از این می‌ترسه که به خاطر بد بودن، دوباره برش گردونن به جایی که بوده و فرصت زندگی در خانواده رو ازش بگیرن.

مثل این که پرورشگاه هم بی‌تاثیر نبوده. گفت:

گویا موقعی که داشتیم بچه‌ها رو می‌آوردیم، مربی‌های پرورشگاه به این‌ها گفته بودن که «اون‌جا که می‌رین، مراقب رفتارتون باشین؛ وگرنه برتون می‌گردونن به همین‌جا که بودین». شما تصور کنین که این بچه با این سن کمش چرا باید همیشه در چنین ترس و وحشتی به سر ببره که مجبور بشه همیشه نقش بازی کنه؟

از طرف دیگه، دختر دومم (یعنی بزرگ‌ترین بچه از این سه تا) تقریبن فرصتش برای موندن در اون پرورشگاه تموم شده بوده و باید به خاطر سنش به پرورشگاه دیگه‌ای می‌رفته. مربی‌ها هم نگهش داشته بودن که در کارها کمک بکنه و در عوض مدت بیش‌تری رو در همین پرورشگاه سپری کنه.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – یازده

مددکار گفت:

بعد از تصادف، پسر بزرگم اومد و گفت «می‌خوام یک چیزی بگم». گفت «راستش این مدت که نبودی، من علف کشیدم. حالا هم برات یک پیشنهاد دارم: بشینیم با هم علف بکشیم و با هم نشئه بشیم». شوکه شدم. هنوز اثر مسکن‌ها در من بود و گیج بودم. با همون حال گیج و منگ بهش گفتم بذار فکر کنم، فردا بهت جواب می‌دم. فرداش بهش گفتم بشین با هم حرف بزنیم. گفتم من در مورد پیشنهادت فکر کردم. سه چیز هست که مادر و پسر هیچ وقت با هم انجام نمی‌دن: با هم نشئه نمی‌شن، با هم مست نمی‌شن و سومی هم اگر بخوای بدونی، اینه که با هم روابط جن.سی ندارن. پسرم داد زد گفت «من کی از این حرف‌ها زدم؟». گفتم به هر حال خوبه بدونی. این آخرین بار بود چنین چیزی ازت شنیدم. از این به بعد هم حواسم بهت هست و اگر ببینم دست از پا خطا کردی، بیچاره‌ات می‌کنم. برای همین دیشب جوابت رو ندادم که در موردش فکر بکنم و جواب الکی نداده باشم.

این تنها نمونه‌ای از سختی‌های اون دوران بوده. البته این مادر هم راه‌حل‌های خودش رو داشته. پیشنهاد داد:

کافیه به بچه بگین که این کار تو به من حس خوبی نمی‌ده. همین. دیگه بحثی توش نیست. مثلن فرض کنین در جواب بچه بهش بگین این کار درست نیست. اون هم برمی‌گرده و استدلال می‌کنه که این کار درسته به این دلیل و اون دلیل. اما وقتی می‌گین یک موضوع حس بدی می‌ده، بچه هم می‌فهمه که هیچ کاری‌اش نمی‌شه کرد و مساله جای بحث نداره.

احتمالن این راه حل برای شرایط خاص پیشنهاد شده بود و شاید برای همه‌ی مساله‌ها موثر نباشه. در ادامه گفت:

بعد از فوت شوهرم، کار من سخت‌تر شد. این چهار بچه با هم متحدتر شدن و غلبه کردن‌شون بر من ساده‌تر شد. گاهی مجبور بودم در روابط‌شون دخالت‌هایی بکنم و اتحادشون رو به هم بریزم.

این‌جا هم چشمکی زد و به خودش حق داد که مجبور شده دست به چنین کارهایی بزنه که از پس زندگی در اون دوران بر بیاد.