Category Archives: پراکنده

بالا و پایین‌های رومانیایی

چند وقت پیش یک بازدیدکننده داشتیم که در اصل اهل رومانی بود. موقع ناهار تعریف کرد که در رومانیایی، معادل عبارت «انجام بده» هست «فاک‌یو». در یک فروشگاه دیده که یک مادر و پسر در مورد این که کدوم‌شون خریدها رو روی غلتک صندوق‌دار بگذاره بحث می‌کرده‌ان: پسر به مادر می‌گفته فاک‌یو و مادر هم به پسر می‌گفته نه عزیزم، فاک‌یو!

کسی رومانیایی بلده که تایید کنه که قضیه درسته؟ (یا این دختره همه‌ی ما رو سر کار گذاشته بوده؟)

احساس از کجا می‌آید؟

سال‌ها پیش کتابی خوندم که مصاحبه‌ای بود با فرامرز پایور. از سختی کوک کردن سنتور می‌گفت و این که همین سختی کوک، استفاده از سنتور رو در اکسترهای بزرگ ناممکن کرده. فکر کنم مصاحبه کننده پرسید که اگر دستگاه کامپیوتری ساخته بشه که به صورت اتوماتیک و سریع سنتور رو کوک بکنه چه‌طور؟ فرامرز پایور (نقل به مضمون) گفت که ممکن هست، اما وقتی به وسیله‌ی کامپیوتر کوک بشه، دیگه ساز اون حس و حال رو نخواهد داشت.

همون موقع برام سوال شد که مگه منشا حس و حال چیه که با کوک کامپیوتری حاصل نمی‌شه، اما با کوک انسانی حاصل می‌شه؟ بعد از سال‌ها، دوباره چند روز پیش همون موضوع برام سوال شد.

اگر کامپیوتر کوک‌کننده‌ی سنتور دقت صددرصدی داشته باشه، نتیجه این می‌شه که نت‌ها دقیقن همونی می‌شن که باید باشن (هرکدوم یک فرکانس مشخص دارن). اما انتظار دارم که یک انسان اشتباهش بیش‌تر از کامپیوتر باشه و هیچ نتی رو نتونه به اندازه‌ی کامپیوتر، نزدیک به فرکانس مورد نظر دربیاره. نتیجه این که (اگر درست نتیجه‌گیری کرده باشم)، منشا حس و حال از نظر پایور، خطای انسانی موقع کوک کردن سازه.

یک آزمایش ساده انجام دادم: هر نت سنتور با استفاده از چهار سیم نواخته می‌شه. پس ما هم می‌تونیم به جای هر نت، چهار نت مشابه استفاده کنیم. با اجرای چند نت، یک قطعه موسیقی ساده اجرا کردم و نتیجه رو ضبط کردم. در مرحله‌ی دوم فرض کردم یک انسان سنتور رو کوک کرده و در کارش خطا داشته. کوک نهایی هرکدوم از سیم‌ها، یک توزیع نرمال خواهد بود که میانگینش فرکانس مورد نظر برای اون نت هست و انحراف معیارش هم دو. در ضمن عدد دو رو با دست‌کاری و بازی به دست آوردم، وگرنه که هیچ دلیل خاصی پشت انتخاب این عدد نیست (اگر پیشنهادی دارین لطفن مطرح کنین). نتیجه این می‌شه که بعد از کوک به وسیله‌ی انسان، به جای هر نت، چهار نت مختلف با توزیع نرمال حول فرکانس مورد نظر خواهیم داشت. همون قطعه موسیقی ساده رو دوباره اجرا کردم و حاصل رو ضبط کردم.

در پایین هر دوی قطعه‌ها رو گذاشته‌ام. می‌تونین حدس بزنین کدومش خطای کوک داره و کدومش بدون خطاست؟ آیا یکی‌شون بیش‌تر به دل‌تون می‌نشینه یا هردو براتون یکی هستن؟

اگر نظری دارین یا فکر می‌کنین اشتباهی داشته‌ام، لطفن مطرح کنین. تا این‌جا فقط یک توضیح به نظر من می‌رسه: اگر کوک‌ها دقیق باشن، نسبت تقسیم فرکانس نت‌ها به هم مشخص و اعداد گویایی هستن. اگر فرکانس‌ها عددهای واقعن تصادفی (گیرم حول و حوش عدد اصلی) باشن، نسبت تقسیم فرکانس نت‌ها به هم عددهای گنگی خواهند بود. شاید همین گنگ بودن نسبت‌هاست که از نظر پایور منشا حس تلقی می‌شده.

سوال پایانی: در مورد منشا حس در دیگر هنرها چه‌طور؟ آیا ماهیت اصلی «احساس» همون خطای انسانیه؟


یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

صاحب‌خونه از دو ماه قبل از پایان قرارداد به من گفت که اتاقت رو مرتب نگه دار که اگر مستاجر جدید اومد، قشنگ باشه. گفتم ای خانوم!؟ من چند دهه است که اتاقم مرتب نیست، حالا از من می‌خوای که دو ماه تمام مرتب نگهش دارم؟ قربون شکلت، یه چیزی بگو جور در بیاد.

چند روزی رو سفر بودم. وقتی برگشتم، دیدم خودش اومده وارد اتاقم شده و اتاق رو مرتب کرده؛ پیرهن‌ها و شلوارها و تی‌شرت‌ها رو همه روی مبل چیده و کیسه‌ی لباس‌های کثیف رو زیر میز قایم کرده و تخت رو هم مرتب کرده. کارد می‌زدی، خونم در نمی‌اومد. دستم به جایی بند نبود و فقط دلم می‌خواست با همون دو دست، که به جایی هم بند نبودن، خفه‌اش کنم.

می‌خواستم توی اتاقم دزدگیر نصب کنم که اگر این دفعه وارد شد، جیغ و داد بکنه؛ ترسیدم سکته‌اش بدم و بکشمش، خونش بیفته به گردن من. یاد حرف خودم افتادم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیف‌تره و عقل ناقصی داره، خیلی سخت‌تر از سر و کله‌زدن با دیگر موجوداته.

اتاقم با راهروی باریکی شروع می‌شه و بعد فضای اصلی قرار داره. صبح قبل از ترک اتاق، یک مبل اون سر راهرو چپوندم و صندلی ام رو هم وسطش گذاشتم که تا حد ممکن مسدود بشه. شب وقتی برگشتم، خودم گیر کردم. نمی‌تونستم رد بشم و صندلی رو هم نمی‌تونستم جا به جا کنم. یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

اتوبوس چینی

هر یکشنبه از نیویورک تا بوستون رو با اتوبوس سفر می‌کنم. همیشه اتوبوس‌های شرکت‌های چینی رو سوار می‌شم: کیفیت پایینی دارن، اما عوضش قیمت پایینی هم دارن (وسع‌مون به اتوبوس‌های شرکت‌های آمریکایی نمی‌رسه). چند وقت پیش یکی از اداره‌های فدرال مسوول امنیت کامیون‌ها و اتوبوس‌ها یکی از شرکت‌های مهم حمل و نقل اتوبوس چینی به اسم فونگ‌واه رو تعطیل کرد. علتش هم این بود که بازرس‌ها متوجه شدن که از هر چهار اتوبوس ناوگان، سه تاشون ترک جدی دارن!

اما تعطیل کردن اثرات جانبی هم داشت. بلیت من با یک شرکت چینی قبلن پونزده دلار بود، الان بلیت همون شرکت رسیده به بیست و پنج دلار. بلیت شرکت‌های آمریکایی هم به همون ترتیب افزایش قابل توجه داشتن. در عین حال بلیت نایاب شده؛ بلیت رو حتمن باید زودتر بگیرم، وگرنه بدون ماشین می‌مونم. دیروز مسافرها برای سوار شدن به اتوبوس صف تشکیل داده بودن. صف چنان طولانی بود که برای رسیدن از سر به تهش باید مدت قابل توجهی پیاده‌روی می‌کردم. یک چینی اومد به نفر جلویی من گفت: «این چیه؟ صف دستشوییه؟».

به وضوح دیدیم که «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» یعنی چی… البته اگر چین این حرف رو بزنه.

هیتلر + چراغ راهنمایی و رانندگی در چین

امروز خبردار شدم که هیتلر گیاه‌خوار بوده (از سایت به نسبت کم سن و سال و بسیار جالب کورا). در ضمن دیروز در یکی از مقاله‌های مجله‌ی اکونومیست خوندم که در زمان انقلاب فرهنگی کمونیستی در چین، به این نتیجه رسیده بودن که معنی رنگ‌های سبز و قرمز در چراغ راهنمایی باید جابه‌جا بشن. معتقد بودن که قرمز به معنای پیش‌رفت و جلو رفتنه و راننده‌ها هم باید با دیدن رنگ قرمز از تقاطع عبور کنن و با دیدن رنگ سبز توقف. اگر درست متوجه شده باشم، این طرح هیچ وقت عملی نشده.

پس نوشت: مجله‌ی اکونومیست اجازه می‌ده هر روز شش مقاله رو به رایگان در سایتش مطالعه کنین. این فرصت رو از دست ندین.

لاتک

اگر برای نوشتن گزارش، مقاله، نامه و یا ساختن ارایه با لاتک (LaTeX) راحت نیستین، پیشنهاد می‌کنم به این سایت سر بزنین. می‌تونین به صورت آنلاین متن‌تون رو بسازین و آنلاین هم کامپایلش کنین و نتیجه رو ببینین. در ضمن می‌تونین چند نفری روی یک متن کار کنین.

جوش

با شست دست راستش گونه‌اش رو نگه داشت و با شست و اشاره‌ی دست چپش سعی کرد جوش صورتش رو بکنه. کمی وقت گذاشت و بعد اون‌چه که از صورت خودش کنده بود رو جلوی چشم‌هاش گرفت و نگاه کرد. هرچی که دستش بود رو با تلنگری پرت کرد. کمی گردن‌اش رو به راست و چپ گردوند و به دور و برش نگاهی انداخت. کفشش رو درآورد و بعد جورابش رو درآورد و جوراب رو روی صندلی کنار دستش گذاشت. دست برد و بین انگشت‌های پاهاش رو واکاوی کرد. چیزهایی از لای انگشت‌هاش در ‌آورد، جلوی چشمش ‌گرفت و با دقت برانداز کرد. اون‌چه رو که درآورده بود، با انگشتش لوله کرد و زیر صندلی انداخت.

کمی به اطراف نگاه کرد. نگاه سریعی به مسافرها انداخت و نگاه سریعی به جاده. خم شد، به زیر صندلی دست برد و یک ظرف یک بار مصرف از جنس فوم رو بالا آورد. در ظرف رو باز کرد و با دست راستش یک تیکه رون مرغ از توش در آورد. به مفصل استخون مرغه نگاه کرد. با دست چپش اون یکی نیمه‌ی مرغ رو گرفت و سعی کرد مفصل رو جدا کنه. کمی دو قطعه‌ی مرغ رو به چپ و راست تکون داد، اما موفق نشد. با همون مفصل به مرغ گاز زد و تیکه گوشتی رو که با دندون گرفته بود، جوید. با هر بار جویدن لقمه، زبونش و دندون‌هاش دیده می‌شدن. صدای خوردنش به صندلی‌های کناری می‌رسید. بوی مرغ پیچیده بود. بقیه‌ی مرغ رو در ظرف یک بار مصرف گذاشت، در ظرف رو بست و دوباره پایین پاش زیر صندلی گذاشت. دو دستش رو بالا آورد، کمی به انگشت‌هاش نگاه کرد و بعد کف دست‌هاش و انگشت‌هاش رو به هم مالید. کمی با انگشت‌هاش دهنش و دندون‌هاش رو جست و جو کرد. قطعاتی از غذا از داخل دهنش در آورد، جلوی چشم‌هاش گرفت و بعد دوباره به داخل دهن برگردوند. کمی انگشت‌های خودش رو لیس زد. روی صندلی ولو شد، دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و با انگشت‌هاش به استخون گونه‌اش ضربه زد؛ استخون گونه‌ای که از صورتش بیرون زده بود. به جاده خیره شد.

تنها یک تی‌شرت به تن داشت. آستینش رو تا کتف بالا زد. سر آستین نخ‌نخ شده بود. برای خودش بازو گرفت. کمی به عضله‌ی بیرون زده‌اش از بین استخون‌ها نگاه کرد. دست چپش رو به سمت بازوش برد و با جوش‌های روی بازوش ور رفت. دستش رو پایین انداخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

پاچه‌ی راست شلوارش رو بالا زد و مقداری ساق پا و بعد مقداری زانو و در نهایت رون پاش رو خاروند. کمی به پای خودش خیره شد. کمی پلک زد و با یکی از جوش‌های روی پاش ور رفت. شلوار رو به جای اولش برگردوند. به جاده نگاه کرد. نگاهی به راننده انداخت. پاچه‌ی چپ شلوارش رو بالا زد و با همون ترتیب، اول ساق، بعد زانو و بعد رونش رو خاروند و کمی هم به دنبال جوش گشت. پاچه‌ی شلوار رو به جای قبل برنگردوند. در حالت نیمه درازکش پای راست رو روی پای چپش انداخت. کمی مچ پای راستش رو حرکت داد و به تکون خوردن پای خودش نگاه کرد. دست به سمت پاش برد و کمی با انگشت‌هاش بازی کرد. انگشت‌های پاش رو در مشت گرفت و مدتی همون‌جور نگه داشت. دست به گوشش برد و کمی گوشش رو خاروند. انگشت کوچیک رو به داخل گوشش کرد و کمی چرخوند. انگشت رو از گوشش در آورد و جلوی چشمش گرفت. دوباره انگشت رو به داخل گوشش برد و گردوند. دو دستش رو چند بار به هم زد و بعد به تی‌شرتش مالید. وزنش رو روی دست راستش انداخت و نگاهش رو به جلو دوخت.

سرش رو خاروند. ابروها رو بالا داد، خم شد و ظرف یک بار مصرف رو از پایین پاش برداشت. استخون مرغ رو به دست گرفت، کمی نگاه کرد و گاز زد. به جاده نگاه کرد.

احترام وزن

کنسرت شروع شده بود. دیر وارد شد و با کلی سر و صدا صندلی‌ای در ردیف اول پیدا کرد. همون اول کار در کیف رو باز کرد، یک کرم در آورد و شروع کرد هر دو دستش رو تا بالای آرنج کرم زد، فارغ از موسیقی‌ای که نوازنده‌ها اجرا می‌کردن. کمی به اطراف نگاه کرد. در حین اجرا زیپ کیفش رو با صدای بلندی باز کرد، کند و کاو کرد و تعدادی سکه از توی کیف پولش در آورد و با جرینگ و جرینگ فراوان شمرد و گذاشت‌شون توی یک جیب دیگه از کیفش. زیپ رو بست. نوازنده‌ها داشتن موسیقی یک دعا رو می‌زدن. کمی وول خورد و این پا و اون پا شد و وزن‌اش رو جابه‌جا کرد.

زیپ کیفش رو باز کرد و یک بطری آب رو با سر و صدا در آورد. به بطری نگاهی انداخت، به اطرافیانش نگاهی انداخت. خم شد و بطری رو روی زمین کنار دستش گذاشت. زیپ کیف رو بست. در پایان هیچ کدوم از اجراها برای تشویق دست نمی‌زد. کیفش رو باز کرد و یک قوطی فلزی قرص نعنا درآورد و به بغل‌دستی‌اش تعارف کرد. بغل دستی هم نخواست و این هم، بدون این که خودش برداره، قوطی رو توی کیفش برگردوند و زیپ رو کشید. باز هم کمی وول خورد. نوازنده‌ها هم‌چنان اجرا می‌کردن. به کنار خم شد و بطری آب رو از کنار صندلی‌اش برداشت. با سر و صدا قلپ قلپ آب خورد. بطری رو جلوی چشمش آورد. مقداری بهش زل زد. نوشته‌های روش رو ورانداز کرد. دوباره بطری رو بالا برد و قلپ قلپ آب خورد. موسیقی ملایم خاورمیانه‌ای سالن رو گرفته بود. کمی به اطرافش نگاه کرد. زیپ کیفش رو با صدای «ویژژژژژ» باز کرد و بطری رو اون تو چپوند. زیپ رو بست. کیف رو روی پاهاش گذاشت.

کمی به اطراف نگاه کرد و کمی هم به نوازنده‌ها. کیف رو پایین پاش گذاشت. نفس عمیقی کشید و بازدم رو با صدایی طولانی بیرون داد. برگشت و حاضران صندلی‌های کناری رو از نظر گذروند. خم شد و از جلوی پاهاش کفش‌هاش رو برداشت و هن‌وهن‌کنان کفش‌ها رو به پا کرد (نفهمیدم چه زمانی در آورده بود). با تقلا پای چپش رو روی پای راستش انداخت و باز هم برگشت و اطرافیانش رو نگاه کرد. کمی مکث کرد. پای چپش رو از روی پای راستش برداشت. با زحمت پای راستش رو بلند کرد و روی پای چپش انداخت. سر گردوند و به نوازنده‌ها نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد و دیگران رو تماشا کرد.

اگر توی مغزش نزدم، فقط به احترام وزنش بود. دست خودم نیست؛ به این قشر علاقه‌ی خاصی دارم.

این داستان نیست؛ فقط یک توصیف است

روی اسکله‌ی چوبی می‌نشستیم و پاهامون رو در آب می‌گذاشتیم. موج‌ها اسکله رو بالا و پایین می‌بردن. پاهای ما هم توی آب بالا و پایین می‌رفتن. در اون منطقه حشراتی بود به نام فایرفلای. خصوصیت‌شون این بود که نزدیک غروب خاموش و روشن می‌شن. از نظر رده‌بندی جزو کرم‌های شب‌تاب حساب می‌شدن، اما از نظر ما جزو عجایب. هر از گاهی همین حشرات نزدیک‌مون پدیدار می‌شدن. برقی می‌زدن و می‌رفتن. مژده‌ی در راه بودن شب رو می‌دادن. زیاد پیش می‌اومد که گروهی مرغابی از بالای سرمون پرواز می‌کردن. پشت سرشون آسمون نارنجی بود و مرغابی‌ها به شکل عدد هفت حرکت می‌کردن. در واقع هشت.

سر ساعت، قایق بزرگ مسافربری وارد می‌شد و کنار اسکله پهلو می‌گرفت تا مسافرها سوار بشن. در همون زمان‌ها قطار هم سوت‌کشان وارد ایستگاهی می‌شد که پشت سرمون بود. مسافرهای قطار به آرومی از ایستگاه به سمت قایق می‌رفتن. خط غروب خورشید از اون طرف رودخونه می‌اومد و تا جلوی پای ما کشیده می‌شد. با حرکت آب، تصویر نور خورشید معوج می‌شد. ما کتاب دست‌مون می‌گرفتیم و گاهی خطی می‌خوندیم و گاهی به دور و بر نگاه می‌کردیم. هم‌چنان با حرکت موج‌ها بالا و پایین می‌رفتیم. گاهی چند بچه به دنبال هم می‌دویدن. بوی دریا به صورت‌مون می‌زد. دریا که نبود؛ رودخونه بود. ولی بو داشت.

همیشه تعدادی قایق بادبانی نزدیک اسکله، وسط آب، پارک می‌کردن. با حرکت‌های موج، روی آب تکون می‌خوردن. گاهی یک کشتی باری از جلوی ما رد می‌شد. به آرومی حرکت می‌کرد و عجله‌ای نداشت. هیچ کس عجله نداشت. گاهی چند مرغابی، به هیئت یک خانواده، شناکنان به ما نزدیک می‌شدن. با سرعت کمی حرکت می‌کردن. بدون این که سرعت‌شون رو کم کنن، گردن‌شون رو به چپ می‌گردوندن و نگاهی به ما می‌انداختن. انگار مدت‌هاست که همدیگه رو می‌بینیم، ولی سلام و علیکی نداریم. ماه به مرور ظاهر می‌شد. نورش بیش‌تر و بیش‌تر توی آب منعکس می‌شد. شب نزدیک بود.