اگر برای نوشتن گزارش، مقاله، نامه و یا ساختن ارایه با لاتک (LaTeX) راحت نیستین، پیشنهاد میکنم به این سایت سر بزنین. میتونین به صورت آنلاین متنتون رو بسازین و آنلاین هم کامپایلش کنین و نتیجه رو ببینین. در ضمن میتونین چند نفری روی یک متن کار کنین.
Category Archives: پراکنده
جوش
با شست دست راستش گونهاش رو نگه داشت و با شست و اشارهی دست چپش سعی کرد جوش صورتش رو بکنه. کمی وقت گذاشت و بعد اونچه که از صورت خودش کنده بود رو جلوی چشمهاش گرفت و نگاه کرد. هرچی که دستش بود رو با تلنگری پرت کرد. کمی گردناش رو به راست و چپ گردوند و به دور و برش نگاهی انداخت. کفشش رو درآورد و بعد جورابش رو درآورد و جوراب رو روی صندلی کنار دستش گذاشت. دست برد و بین انگشتهای پاهاش رو واکاوی کرد. چیزهایی از لای انگشتهاش در آورد، جلوی چشمش گرفت و با دقت برانداز کرد. اونچه رو که درآورده بود، با انگشتش لوله کرد و زیر صندلی انداخت.
کمی به اطراف نگاه کرد. نگاه سریعی به مسافرها انداخت و نگاه سریعی به جاده. خم شد، به زیر صندلی دست برد و یک ظرف یک بار مصرف از جنس فوم رو بالا آورد. در ظرف رو باز کرد و با دست راستش یک تیکه رون مرغ از توش در آورد. به مفصل استخون مرغه نگاه کرد. با دست چپش اون یکی نیمهی مرغ رو گرفت و سعی کرد مفصل رو جدا کنه. کمی دو قطعهی مرغ رو به چپ و راست تکون داد، اما موفق نشد. با همون مفصل به مرغ گاز زد و تیکه گوشتی رو که با دندون گرفته بود، جوید. با هر بار جویدن لقمه، زبونش و دندونهاش دیده میشدن. صدای خوردنش به صندلیهای کناری میرسید. بوی مرغ پیچیده بود. بقیهی مرغ رو در ظرف یک بار مصرف گذاشت، در ظرف رو بست و دوباره پایین پاش زیر صندلی گذاشت. دو دستش رو بالا آورد، کمی به انگشتهاش نگاه کرد و بعد کف دستهاش و انگشتهاش رو به هم مالید. کمی با انگشتهاش دهنش و دندونهاش رو جست و جو کرد. قطعاتی از غذا از داخل دهنش در آورد، جلوی چشمهاش گرفت و بعد دوباره به داخل دهن برگردوند. کمی انگشتهای خودش رو لیس زد. روی صندلی ولو شد، دستش رو زیر چونهاش گذاشت و با انگشتهاش به استخون گونهاش ضربه زد؛ استخون گونهای که از صورتش بیرون زده بود. به جاده خیره شد.
تنها یک تیشرت به تن داشت. آستینش رو تا کتف بالا زد. سر آستین نخنخ شده بود. برای خودش بازو گرفت. کمی به عضلهی بیرون زدهاش از بین استخونها نگاه کرد. دست چپش رو به سمت بازوش برد و با جوشهای روی بازوش ور رفت. دستش رو پایین انداخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پاچهی راست شلوارش رو بالا زد و مقداری ساق پا و بعد مقداری زانو و در نهایت رون پاش رو خاروند. کمی به پای خودش خیره شد. کمی پلک زد و با یکی از جوشهای روی پاش ور رفت. شلوار رو به جای اولش برگردوند. به جاده نگاه کرد. نگاهی به راننده انداخت. پاچهی چپ شلوارش رو بالا زد و با همون ترتیب، اول ساق، بعد زانو و بعد رونش رو خاروند و کمی هم به دنبال جوش گشت. پاچهی شلوار رو به جای قبل برنگردوند. در حالت نیمه درازکش پای راست رو روی پای چپش انداخت. کمی مچ پای راستش رو حرکت داد و به تکون خوردن پای خودش نگاه کرد. دست به سمت پاش برد و کمی با انگشتهاش بازی کرد. انگشتهای پاش رو در مشت گرفت و مدتی همونجور نگه داشت. دست به گوشش برد و کمی گوشش رو خاروند. انگشت کوچیک رو به داخل گوشش کرد و کمی چرخوند. انگشت رو از گوشش در آورد و جلوی چشمش گرفت. دوباره انگشت رو به داخل گوشش برد و گردوند. دو دستش رو چند بار به هم زد و بعد به تیشرتش مالید. وزنش رو روی دست راستش انداخت و نگاهش رو به جلو دوخت.
سرش رو خاروند. ابروها رو بالا داد، خم شد و ظرف یک بار مصرف رو از پایین پاش برداشت. استخون مرغ رو به دست گرفت، کمی نگاه کرد و گاز زد. به جاده نگاه کرد.
احترام وزن
کنسرت شروع شده بود. دیر وارد شد و با کلی سر و صدا صندلیای در ردیف اول پیدا کرد. همون اول کار در کیف رو باز کرد، یک کرم در آورد و شروع کرد هر دو دستش رو تا بالای آرنج کرم زد، فارغ از موسیقیای که نوازندهها اجرا میکردن. کمی به اطراف نگاه کرد. در حین اجرا زیپ کیفش رو با صدای بلندی باز کرد، کند و کاو کرد و تعدادی سکه از توی کیف پولش در آورد و با جرینگ و جرینگ فراوان شمرد و گذاشتشون توی یک جیب دیگه از کیفش. زیپ رو بست. نوازندهها داشتن موسیقی یک دعا رو میزدن. کمی وول خورد و این پا و اون پا شد و وزناش رو جابهجا کرد.
زیپ کیفش رو باز کرد و یک بطری آب رو با سر و صدا در آورد. به بطری نگاهی انداخت، به اطرافیانش نگاهی انداخت. خم شد و بطری رو روی زمین کنار دستش گذاشت. زیپ کیف رو بست. در پایان هیچ کدوم از اجراها برای تشویق دست نمیزد. کیفش رو باز کرد و یک قوطی فلزی قرص نعنا درآورد و به بغلدستیاش تعارف کرد. بغل دستی هم نخواست و این هم، بدون این که خودش برداره، قوطی رو توی کیفش برگردوند و زیپ رو کشید. باز هم کمی وول خورد. نوازندهها همچنان اجرا میکردن. به کنار خم شد و بطری آب رو از کنار صندلیاش برداشت. با سر و صدا قلپ قلپ آب خورد. بطری رو جلوی چشمش آورد. مقداری بهش زل زد. نوشتههای روش رو ورانداز کرد. دوباره بطری رو بالا برد و قلپ قلپ آب خورد. موسیقی ملایم خاورمیانهای سالن رو گرفته بود. کمی به اطرافش نگاه کرد. زیپ کیفش رو با صدای «ویژژژژژ» باز کرد و بطری رو اون تو چپوند. زیپ رو بست. کیف رو روی پاهاش گذاشت.
کمی به اطراف نگاه کرد و کمی هم به نوازندهها. کیف رو پایین پاش گذاشت. نفس عمیقی کشید و بازدم رو با صدایی طولانی بیرون داد. برگشت و حاضران صندلیهای کناری رو از نظر گذروند. خم شد و از جلوی پاهاش کفشهاش رو برداشت و هنوهنکنان کفشها رو به پا کرد (نفهمیدم چه زمانی در آورده بود). با تقلا پای چپش رو روی پای راستش انداخت و باز هم برگشت و اطرافیانش رو نگاه کرد. کمی مکث کرد. پای چپش رو از روی پای راستش برداشت. با زحمت پای راستش رو بلند کرد و روی پای چپش انداخت. سر گردوند و به نوازندهها نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد و دیگران رو تماشا کرد.
اگر توی مغزش نزدم، فقط به احترام وزنش بود. دست خودم نیست؛ به این قشر علاقهی خاصی دارم.
این داستان نیست؛ فقط یک توصیف است
روی اسکلهی چوبی مینشستیم و پاهامون رو در آب میگذاشتیم. موجها اسکله رو بالا و پایین میبردن. پاهای ما هم توی آب بالا و پایین میرفتن. در اون منطقه حشراتی بود به نام فایرفلای. خصوصیتشون این بود که نزدیک غروب خاموش و روشن میشن. از نظر ردهبندی جزو کرمهای شبتاب حساب میشدن، اما از نظر ما جزو عجایب. هر از گاهی همین حشرات نزدیکمون پدیدار میشدن. برقی میزدن و میرفتن. مژدهی در راه بودن شب رو میدادن. زیاد پیش میاومد که گروهی مرغابی از بالای سرمون پرواز میکردن. پشت سرشون آسمون نارنجی بود و مرغابیها به شکل عدد هفت حرکت میکردن. در واقع هشت.
سر ساعت، قایق بزرگ مسافربری وارد میشد و کنار اسکله پهلو میگرفت تا مسافرها سوار بشن. در همون زمانها قطار هم سوتکشان وارد ایستگاهی میشد که پشت سرمون بود. مسافرهای قطار به آرومی از ایستگاه به سمت قایق میرفتن. خط غروب خورشید از اون طرف رودخونه میاومد و تا جلوی پای ما کشیده میشد. با حرکت آب، تصویر نور خورشید معوج میشد. ما کتاب دستمون میگرفتیم و گاهی خطی میخوندیم و گاهی به دور و بر نگاه میکردیم. همچنان با حرکت موجها بالا و پایین میرفتیم. گاهی چند بچه به دنبال هم میدویدن. بوی دریا به صورتمون میزد. دریا که نبود؛ رودخونه بود. ولی بو داشت.
همیشه تعدادی قایق بادبانی نزدیک اسکله، وسط آب، پارک میکردن. با حرکتهای موج، روی آب تکون میخوردن. گاهی یک کشتی باری از جلوی ما رد میشد. به آرومی حرکت میکرد و عجلهای نداشت. هیچ کس عجله نداشت. گاهی چند مرغابی، به هیئت یک خانواده، شناکنان به ما نزدیک میشدن. با سرعت کمی حرکت میکردن. بدون این که سرعتشون رو کم کنن، گردنشون رو به چپ میگردوندن و نگاهی به ما میانداختن. انگار مدتهاست که همدیگه رو میبینیم، ولی سلام و علیکی نداریم. ماه به مرور ظاهر میشد. نورش بیشتر و بیشتر توی آب منعکس میشد. شب نزدیک بود.
خوش به حال ملتی که از ناخوشی هم خوشی میسازه
– جناب پلیس ببخشین، این ماشینهایی که پشتشون گاری داره کجا میرن؟
– قبرستون.
– ؟
– اونجا نمایش ترسناک هست، یه چرخی میزنن و بر میگردن.
دیشب یکی از بلندترین صفهایی رو دیدم که تا به حال در این مملکت دیدهام. ملت منتظر بودن حالا که جشن هالووین رسیده، این وقت شب و در این تاریکی، نوبتشون برسه، دست زن و بچه رو بگیرن، بنشینن روی گاری پر از کاه که به ماشینها بستهشده و برن قبرستون شهر و یه دوری بزنن. والا که خوب بود. یه خیری هم از رفتگان به بازماندگان رسید. این شب یکشنبهای زیارت اهل قبور هم نصیب شد.
در کتابخونه آقای بامزهای اجرای موسیقی داشت. قبل از اجراش گفت «خب… فردا هم که قراره طوفان سندی بیاد اینجا. شاید این آخرین باری باشه که موسیقی میشنویم. پس بیایین و حالش رو ببریم». خودش و ملت هم زدن زیر خنده.
نقاشی روز
هنرمند نیستم، اما هنردوست هستم. هر از گاهی موقع بازیبازی، نمودارهای قشنگی تولید میشن که ممکنه [هنوز] ارزش علمی نداشته باشن، اما از نظر هنری خوشحال کننده هستن. نمودار زیر محصول کار دیشبه.
From Misc |
دخترک
Teagan (2, China), daughter of Jason and Terri Fleming, Chattanooga, Tennessee, Photographer: Terri Fleming, from http://www.AdoptiveFamilies.com
گردنبند
توی کتاب درسی داستانی نوشته بودن که یک گردنبند که هدیه شده بود، باعث شد که یک نفر سیر بشه و در عین حال صاحب لباس بشه و هم پولی به دستاش برسه که به خانوادهاش رسیدگی کنه. از اون طرف هم به خاطر این گردنبند، یک برده هم این وسط آزاد بشه، دو سه نفر هم اسلام بیارن و در نهایت هم گردنبند به صاحب اولش برگرده. ما هم مثل اسکلها حیرت کرده بودیم از این معجزه که چه قدر جالب که قانون بقای ماده و انرژی نقض شد بدون این که به کسی آسیبی برسه (هرچهقدر هم که سن پایین باشه، باز هم آدم درکی از این قانون داره). امروز تازه بعد از بیست و چند سال متوجه شدم که تمام این پولها رو «عمار» به سیستم تزریق کرده؛ وگرنه که قانون بقای ماده و انرژی سر جاشه و کسی معجزهای نکرده.
استاد دانشگاه
استادان دانشگاهها عمدتا از افراد باشخصیت اجتماع هستند. اما در عین حال بیشعورترین اقشار اجتماع هم در همین قشر دیده میشوند.
نوبل
جایزههای نوبل امسال رو هم تقسیم کردن. به ما هم چیزی نرسید.
به خدا همه چی شده باندبازی….