تا جایی که یادمه، در مدرسه یک برهان دربارهی وجود خدا به ما یاد میدادن به اسم برهان علیت. خلاصهاش هم این بود که هرچیزی علتی داره، پس حتمن این دنیا هم علت داره، پس نتیجه میگیریم خدا هست. از اون طرف یک برهان دیگه بود به اسم برهان تسلسل. اون این جور بود که اگر هرچیزی یک علت داشته باشه، اون علتش هم یک علت داشته باشه، علت اون هم علت داشته باشه… خب این جوری که نمیشه! پس نتیجه میگیریم که یک جایی توقف میکنه و درنتیجه وجود خدا علت نخواهد داشت.
Category Archives: پراکنده
درد مشترک و نزدیکی
قبلترها معتقد بودم که اگر دو نفر یا یک گروه با هم در یک درد یا دردسر شریک باشن، همون میتونه باعث نزدیکیشون به همدیگه بشه. الان فکر میکنم سختی مشترک شرط کافی نیست. لازم که هست، اما کافی نیست. بعد از داشتن سختی مشترک، شرط لازم برای نزدیکی آدمها گذار از اون سختیه. این که چه طور با هم میتونن اون دوران رو بگذرونن و پشت سر بگذارن. تازه اون وقته که آدمها به هم نزدیک میشن.
به نظرم این نوع نزدیکی یکی از عمیقترین فرمهای نزدیکی آدمها به همدیگه است.
آدم امن
کسی که دروغ میگه، شاید آدم امنی نیست. کسی که تشویق به دروغ گفتن میکنه، صد درصد آدم امنی نیست. کسی که در حضورش باید محتاط باشین، شاید آدم امنی نیست. کسی که در کنارش آرامش ندارین و باید هشیار باشین، آدم امنی نیست. کسی که روابط رو دستکاری میکنه، شاید آدم امنی نیست. کسی که همیشه دراما داره، شاید آدم امنی نیست.
همین دیگه. همین رو داشتم که بگم. یحتمل حرف مهمی هم نزدم.
نور کوتاه امید
وسط غم و قصه و بیرمق بودن، لحظههایی هستن که یک نور امید از جایی وارد میشه. نمیدونم جنساش چیه، شاید یک تغییر شیمیایی در مغز باشه که چنین اثری میگذاره. معمولن هم طول زیادی نمیکشه و دوباره وضعیت به همون وضع قبل بر میگرده. اما همون مدت چند ثانیه (بلکه هم کمتر از چند ثانیه) کافیه که دوباره امید برگرده و آدم رو هل بده به جلو، که روزی خواهد اومد که اینها هم میگذرندو
خیلی آدم بدی بود
اون موقع که گفتی «یک مدیری داشتم که خیلی بد بود»، «یک همکار داشتم که خیلی بد بود»، «یک فامیل داشتیم که خیلی بد بود»، همونجا، درست در همون نقطه خراب کردهای
به اخلاق و نرم و فلان کاری ندارم. همین که با این اطمینان از یک نفر دیگه میگی و از مخاطب انتظار داری همین یک روایت رو بپذیره، یعنی هم طرفت رو دست کم گرفتهای و هم دنیای کوچیک خودت رو نشون دادهای
بیحساب
دلش با رفتگان صاف نشد…
هیچ
.
چه قدر ساده است
یک عمر این طور شنیدم که ساده بودن خوبه. مثلن فلانی ساده است، آدم سادهای است، گاهی هم صفتهای دیگهای به همراهش میاومد مثل این که بیشیله پیله است.
اما تازگی به یک نتیجهی دیگه هم رسیدهام: ساده بودن اگر به خاطر بیاطلاع بودن، بسته بودن، باز بودن به تجربههای مختلف و تلاش برای دیدن هرچه بیشتر از دنیا نباشه، فضیلت نیست. در واقع جای سرزنش هم داره.
مقایسه
جملهای هست که comparison is the thief of joy و منسوب به روزولت است
در مورد این که آیا واقعن روزولت این رو گفته یا نه شک هست. اما به هر حال جملهی قشنگیه
افتخار
آرزو دارم که روزی بتونم بگم به کاری که کردهام افتخار میکنم. میدونم که یک جانی هم میتونه همین رو بگه، اما دست کم افتخار کنم و دلم هم راحت باشه، بهترین وضعیتی است که میتونم داشته باشم