Category Archives: داستان
با گیر کردن که کسی نمیمیره
– دیفرانسیل جلوه؟
– بعله… معلومه که دیفرانسیل جلوه!
وسط هول دادن گفت «ولی فکر میکنم دیفرانسیل عقب باشهها… اینی که من میبینم چرخ عقباش داره لیز میخوره». بعد از پنج سال فهمیدم که ماشین ما دیفرانسیل عقبه و نه جلو. انگار که یک بچه رو سالها با زحمت بزرگ کردی و تازه فهمیدی بچه دزد از آب در اومده. اون همه امید و آرزو و اعتمادی که بهش داشتی، اون همه روش حساب کرده بودی و براش نقشه کشیده بودی، همه دود شد و رفت هوا. حالا هم من رو توی این برف و یخ و سرما گذاشته وسط خیابون.
ماشینها از روی برف رد میشدن و فقط ماشین من بود که توی شیب نزدیک خونه گیر کرده بود و لیز میخورد و دور خودش میچرخید. خیابون تاریک بود. توی ماشین نشسته بودم. بخار غلیظی که با هر نفسم خارج میشد، دلهرهام رو بیشتر میکرد. از تقلا نا امید شده بودم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. رادیو داشت موسیقی پخش میکرد. کلی کلارکسون با جیغ و داد میخوند که «اون چیزی که تو رو نمیکشه، تو رو قویتر میکنه». برای اولین بار بود که به شعرش گوش دادم. یعنی توی این سرما میمردم؟ اگه نمیمردم ،پس قویتر میشدم؟
– باید راه بیفتی!
دیدم پلیس یک نفر رو فرستاده که ازم پول بگیره و ماشینم رو یدک کنه و بکشه کنار. نه به خاطر این که وسط اون برف و سرما گیر کرده بودم و به کمک احتیاج داشتم. نه. به خاطر این که جاده رو بسته بودم و مزاحم ماشینها میشدم. حتمن با خودشون گفته بودن این رو هم بزنیم کنار که این جادهی برفی بینقص بشه. حیفه شب به این قشنگی منظرهاش تکمیل نشه. من رو با ماشینم کشوندن تا نزدیک خونه و اونجا ولم کردن، جایی که باید یک شیب رو بکشم بالا تا به خونه که اون بالای تپه است برسم. تک و تنها.
توی تپه، وسط راه، ماشین گیر کرد. به جای حرکت، چرخهاش لیز میخوردن. ماشین نه جلو میرفت، نه عقب. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. همون بچهای که دزد از آب در اومده بود، داشت به من دهنکجی میکرد و من هم دستم به هیچ جا بند نبود. اون هم با بیخیالی وسط جاده رو برای اقامت امشبش انتخاب کرده بود. گذاشتمش و به سمت خونه پیاده راه افتادم. برف چنان همه جا رو سفید کرده بود که در پیدا کردن راه خونه هم مشکل داشتم. فقط میخواستم به خونه برسم که خودم رو نجات بدم. گور باباش. پدرسگ.
ساعت شیش و نیم صبح، با صدای کوبیدن به در از خواب پریدم. کتی، صاحبخونهام، اومد گفت که همسایه میخواد بره بیرون، ماشین من راهش رو بند آورده و باید جابهجاش میکردیم؛ اما اون هم با من میاد، چون که این همسایه خیلی نحسه. با سختی زیاد ماشین رو جابهجا کردیم که راه باز بشه. همسایه موقع رد شدن شیشه رو پایین کشید و شروع کرد به داد و بیداد. کتی هم شروع کرد سرش داد کشیدن. من هم با چشمهای گرد شده داشتم نگاه میکردم. همسایه داد زد «ف*ک یو جوییش ب*چ!» و کتی هم در جواب داد زد «ف*ک یو!». کتی یهودیه. همسایه کناری هم مسلمونه. این دوتا داشتن با هم دعوا میکردن. مشکلات همسایگی داشتن یا مشکلات مذهبی، نمیدونم. این رو میدونم که این دو تا که همدیگه رو نمیکشتن، حتمن قویتر هم میشدن. من هم که گیر کرده بودم، حتمن قویتر میشدم. با گیر کردن که کسی نمیمیره.
داستان روز: صحرای محشر شده این فروشگاه
یا ابالفضل! صحرای محشر شده این فروشگاه. چه یورشی آوردن! دیوانهان این ملت به خدا. همهاش ترس و وحشت، همهاش هول و ولا. نگاه کن اینو، چه چرخدستیشو پر کرده. این ملت روانیان. من که این نون رو خواستم، برای این مسخرهبازیها نبود، برای صبحونهی فردام بود. ما گرگ بارون دیدهایم، مثل اینا نیستیم که با این چیزها وحشت کنیم. این خانومه رو ببین! یک تنه یک ظرف ده لیتری آب رو بغل کرده داره با خودش میبره. البته من هم برای خونه آب احتیاج دارم، اما نه به خاطر طوفان… ولی… اکّهی؟! یعنی یک دونه بطری آب هم باقی نگذاشتن. یعنی کل قفسه رو خالی کردن. به خدا کار خود فروشگاههاست. جَوّ میدن و شلوغش میکنن که ملت جنس بخرن. در حالت عادی که کسی این آشغالها رو نمیخره، تو وحشتِ طوفان کل قفسه رو خالی میکنن. بفرما! الان هم بلندگوی فروشگاه داره تبلیغ بیمهی طوفان رو پخش میکنه. حالا چیه؟ یه طوفان ساده است. قبلن هزار تا از اینا اومده، هیچی نشده. البته قبول دارم که اونی که پارسال اومد چند تا کشته داد، اما اون استثنا بود… البته سال قبلش هم کشته داده بود… اما خب، دلیل نمیشه که آدم این جوری وحشت بکنه. حالا یه طوفانه، حتمن میاد و خودش هم میره. این شلوغبازیها رو نمیخواد که. حالا فوق فوقش آدم یه دو روز تو خونه میشینه. گیرم دو روز نه، سه روز. ملت همیشه تو هراس به سر میبرن. چرخ دستیام!… چرخ دستیام چی شد؟! چرخ دستیام! نونم توش بود! آخرین نون قفسه رو من برداشته بودم. پدسّگای بیشرف چرخ دستیام رو بردن. کثافتا به چرخ دستی توی فروشگاه هم رحم نمیکنن. من بدبخت یک دونه نون برداشته بودم برای روز مبادا. این رو هم نتونستن به ما ببینن. خاک بر سر گهشون بکنن. یه خطر پیش میاد، همه وحشی میشن. اِه؟! این چرخ دستی منه؟! ها! چرخ رو تو این ردیف گذاشته بودم یادم رفته بود. حواس نمیذارن برای آدم به خدا… به به! نونم هم سر جاشه! خب خدا رو شکر… بالاخره آدم چه میدونه؟ میتونه خطرناک باشه. یه موقع همین یه ذره نون هم لازم میشه. برم زودتر. باید باک ماشین رو پر بکنم. ممکنه نیاز بشه. خوب شد همین یک دونه نون رو برداشتم… هرچی باشه آدم خبر نداره.
داستان روز: عاشق شدیم رفت
– علاقهمند شدیم آقا جان، علاقهمند شدیم. چی کار کنیم؟ گیرم بیربط به هم بوده باشیم و برای ماموریت اومده باشیم، آدم که هستیم. آدمه، علاقهمند میشه.
– تا چه زمانی سرتون به ماموریتتون بود و گیر علاقه و این جور چیزها نیفتاده بودین؟
– نمیدونم. شاید تا وسطش… شاید هم تا یه جای دیگهاش… مرز که نداره… خبر نداری، یک دفعه چشم باز میکنی میبینی دلهره داری. توی دلت یه چیزی وول میخوره. همون موقع است. اون موقع دیگه تموم شده. عاشق شدهای.
– گفتی شهری بودین به اسم کالج پارک؟
– کالج استیشن
– کالج چی؟
– استیشن
– این چه اسمیه؟
– اسم شهرشه. گذاشتهان. هوس کردن، این اسمو گذاشتهان.
– توی این شهری که میگی، کسی هم فهمید؟
– نه. همه فکر میکردن همیشه زن و شوهر بودهایم.
– ممکنه دوستاتون حدسی بزنن؟
– نه بابا… چه حدسی بزنن؟ با خودشون میگن یه زن و شوهر اومدن، یه مدت بودن، بعد هم رفتن پی کارشون. مثل بقیه. مثل هزار تا زن و شوهر دیگه که با هم میان و با هم میرن. خبر ندارن که ما دو تا با هم نبودیم. بیهم اومدیم، با هم رفتیم.
آدم سیبخوری نیستم
سعی میکنم به غذام برسم. خیر سرم برای خودم چهار تا دونه سیب خریدهام که بشینم گاز بزنم. شنیدهام که سیب معده رو فلان میکنه و روده رو بهمان. هنوز همون چهارتا سیب دست نخورده و سالم سر جاشون هستن. دو هفته هم بیشتر میشه که خریدمشون. یکیشون رو هر روز با خودم میبرم سر و کار و شبها برمیگردونم. انگار که بچهمه. آدم میوهخور نیستم. آدم شیروماستخورم. از بچگی هم همینطور بودم. نمیدونم چرا اینطوری شدم. محدودیت بوده؟ امکانات نبوده؟ شیر و ماست کافی نداشتیم؟ حالا گیرم محرومیت هم بوده، اما گاو هم که تو اون مملکت زیاد بود. پس چرا شیر کم بود؟
برای مدتی تنها زندگی میکنم. با تنهایی باید کنار اومد. مثل بقیهی چیزهای زندگی. شنبه رفتم نشستم کنار رودخونه. یه دونه مقاله هم دنبال خودم کشوندم. روی یک صندلی رو به غروب آفتاب نشستم و مقاله خوندم و زیر نکات مهماش خط کشیدم. مقاله در مورد مهاجرت بعضی گونههای جانوری بود و این که تعدادیشون به دلایلی بعضی از سالها تصمیم میگیرن مهاجرت نکنن. خدا میدونه چرا. از خیر مهاجرت و تولید مثل میگذرن و میشینن با دل خودشون همون جایی که از اول بودهان. تک و تنها. گروهی هم مهاجرت میکنن، با هزار بدبختی. حالا آیا تا به سرزمین جدید میرسن زنده مونده باشن یا نه، آیا سالم باشن یا نه، آیا اصلن رمقی برای تولیدمثلشون مونده باشه یا نه، کی میدونه؟ این همه رنج رو میپذیرن که برن یک منطقهی جدید که جمعیتشون رو زیاد بکنن. دلشون خوش باشه. حالا گیرم بچهدار هم شدن. آیا بچهشون سربهراه بشه یا نشه، آیا در کهنسالی خدمت پدر و مادر رو بکنه یا نکنه، هیچیاش معلوم نیست. مهاجرت میکنن و همه چیزشون رو هواست.
صبح میرم سر کار و شب با سیبم بر میگردم. عادت کردهام شبها در مسیر برگشت به یک برنامهی رادیویی گوش میکنم. خانومی به نام دیلایلا با مردم صحبت میکنه و براشون موسیقی دلخواهشون رو میگذاره. ملت به دلایل مختلف زنگ میزنن و درخواست موسیقی میکنن. یکی از رایجترین درخواستها اینه که طرف زنگ میزنه و میگه که یارش گذاشته و رفته و این هنوز عاشقه و دلتنگ. رایجترین جواب دیلایلا هم اینه که: «قربون شکلت، یه ذره به خودت برس، گور باباش که رفته. گه خورده تو رو نخواسته. حالا یه آهنگ برات میگذارم که گوش کنی و از تنهایی در بیایی».
صاحبخونهی خوبی دارم. یک خانوم پا به سن گذاشته است به اسم کتی. کتی تنهاست و یک طوطی داره که خیلی روی صاحباش غیرت داره. وقتی با کتی صحبت میکنم، طوطی جیغ میزنه و داد میزنه و به وضوح از اون طرف اتاق تهدیدم میکنه و برام خط و نشون میکشه. درست وسط جیغ کشیدناش میگه «هلو». باز هم صد رحمت به طوطی کتی. وسط اختلافات و منازعات و غیرتورزی هم سلاماش ترک نمیشه. رئیس ما که میاد رو سرمون، نه سلامی، نه علیکی، همینجوری سیباش رو گاز میزنه و به من نگاه میکنه. خجالت میکشم و میگم «هاو آر یو؟». اون هم خیلی تلاش بکنه، دو تا گاز دیگه بزنه و با دهن پر از سیباش بگه «گود». کاش دست کم سیبهام رو بدم بهش ببره خونه، خودش و زنش و بچههاش با هم بخورن. من که سیبخور نیستم. شیروماستخورم.
داستان روز: انسان به امید زنده است
باید کاری میکرد. شانس همین یک بار در خونهاش رو زده بود. براش یک جور امتحان بود. کار سختی بود، اما ارزشاش رو داشت. اگر میتونست این یک کار رو با موفقیت به پایان برسونه، به اطرافیانش کمک بزرگی کرده بود. با همین یک کار، بارش رو بسته بود. فرصتی پیش اومده بود که خدمتی به بقیه بکنه. برداشتن این یک مشکل هم خودش کار ارزشمندی بود. این همه آدم مثل مورچه داشتن توی این دنیا کار میکردن، جا داشت این هم به اندازهی خودش و در حد تواناش کاری بکنه. یک لحظه دلش هری ریخت. از این که میدید میتونه در کنار بقیهی مردم تلاشی بکنه، یکجور دلهرهی همراه با خوشحالی وجودش رو گرفت. پوستش مورمور شد. البته کار سادهای نبود. به این یک قلم عادت نداشت. اگر کار سادهای بود که حتمن همه انجام میدادن. اما چه ساده و چه سخت، قبول داشت که حتمن خوشایند نیست. تا حالا کسی از لذتبخش بودنش حرفی نزده بود. کار جدیای بود. شوخی که نبود. ولی امید داشت. میدونست که اگر بخواد، میتونه.
چپ دست بود. تیغ رو با دست چپ برداشت. اگر نجاتاش میدادن و دستِ تیغ خورده ناقص میشد، بهتر بود اون دست ناقص، دست راستش باشه؛ نه دست چپش….
به صبح هم امیدی نبود
مرد به زن پیشنهاد کرد که کمی بیشتر بنشینه. یک چای بخورن و بعد بره. زن اما اصرار داشت که زودتر خونهی مرد رو ترک کنه. معذب بود. به مرد هم اطمینان نداشت. البته به نظرش مرد خوش قیافهای بود و شاید هم آدم بدی نبود. اما با هم آشناییای نداشتن و نمیشد اعتماد کرد. مرد هم زیادی اصرار میکرد. یک بار اصرار، دو بار اصرار، صد بار اصرار. حتمن ریگی به کفش داشت که این همه اصرار میکرد. وگرنه که زن بارها گفته بود که مایل نیست بیشتر از این بمونه و باید زودتر بره. زن میترسید که مرد مسمومش کنه. یا داروی خوابآور بهش بده. از این خبرها که همیشه توی روزنامهها بود. برای اون هم ممکن بود چنین اتفاقی بیفته. مرد اما سمج بود و دست بردار نبود. اینقدر حرف زد و خواهش کرد و دلیل آورد و زبون ریخت که زن بیشتر موند و خسته شد و خوابآلود شد. زن دیگه چیزی نفهمید.
وقتی زن خوابش برد، مرد هم کمی جمع و جور و مرتبکاری کرد که بره و بخوابه. تا همین چند سال پیش احتمالش وجود داشت که زن، صبح که بیدار میشد، حافظهاش سر جاش باشه. چندسالی بود که دیگه به صبح هم امیدی نبود.