وقتی پیشفرض زندگی کردن باشه، موهبتی است. قبلتر هم این رو گفته بودم. دوباره گفتم.
Category Archives: زندگی
از سیاه در آوردن
از بچگی به یاد دارم که در آوردن دیگران از سیاه (مثلن با کادو دادن یک لباس رنگی) یک جور مراسم بود. اما این رو هم به یاد دارم که با تنش همراه بود. مثلن کسی که سیاه پوشیده بود حاضر نبود از سیاه در بیاد و نفر مقابل داشت به زور لباس رنگی میداد و بذار و بکش بود سر این که طرف بالاخره بیرون بیاد یا نه.
یک جور از جنس تعارف بود. اما مشکل اینه که تعارف (این غدهی چرکین) راهاش رو به درونیترین و شخصیترین امور هم باز کرده بود: سوگواری
درست قبل از مرگ
تا به حال شده مثلن غذایی در گلوتون گیر کرده باشه و یک لحظه حس کنین چند ثانیهای بیشتر زنده نخواهین موند؟
اگر شده، در اون مدت بسیار کوتاه (تا قبل از این که مشکل لقمه حل بشه یا خطر هرچی که بوده برطرف بشه)، به چه چیزی فکر کردهاین؟ بزرگترین نگرانی یا حسرتتون در اون لحظه چی بوده؟ چه چیزی جلوی چشمتون اومده؟
برای من مدت زیادیه که یک چیز بوده و هست و همون مونده. البته فکر کنم غذا زیاد در گلوم گیر میکنه که باعث میشه هر از گاهی یک نیم نگاهی هم به مرگ میاندازم.
فکر کنم اون یک چیز همونیه که باید دنبالاش رو بگیریم. اگر قراره یک حسرت باشه که همیشه موقع مرگ جلوی چشم مییاد، همون یک حسرت ارزش پیگیری رو داره.
حالا که نمیتونیم آدم ببینیم، دست کم سیر بخوریم
در این وضعیت گیر کردهایم، وضعیت ناخوشایندی است و واکنش من به سوگواری شبیه بود. چرا؟
مرحلهی اول سوگواری، شوک و انکار است. از وقتی زمزمهاش رسید که شاید مجبور بشیم در خونه بمونیم، اولین واکنش من همین بود: باور نمیکردم. در آخر هم نتیجه گرفتم که دست بالای بالا، یک مدت بسیار کوتاه (مثلن دو روز) قراره از خونه کار کنیم و تمام.
مرحلهی دوم سوگواری، خشم و عصبانیت است. باور کردم که اوضاع خرابه. با خودم گفتم به محض این که این مشکل حل شد، خودم میرم به ووهان، جلوی اون بازار کذایی دراز میکشم و میگم باید از روی جنازهی من رد بشین. یک خشم بینتیجه، اما طبیعی.
مرحلهی سوم سوگواری، چانهزنی است. صد بار با خودم گفتهام که اگر این مشکل حل بشه، قول میدم و قسم میخورم قدر خیلی از چیزها رو بدونم، از متروهای خرتوخر و بوی شاش گرفته بگیر، تا حضور فیزیکی در محل کار و سر و کله زدن حضوری با همکارها. یک چانهزنی بیخاصیت، اما طبیعی.
مرحلهی چهارم سوگواری، افسردگی است. پریشب خواب محل کارم رو دیدم. از خواب بیدار شدم و احساس خفگی میکردم و هیچ راه فراری نداشتم. دلام برای زندگی قبلی تنگ شده بود. وضعیت فعلی رو نمیخواستم، کلافه بودم و کاری هم از دستام بر نمیاومد. غم عالم به دلم نشست و دوباره به خواب رفتم.
مرحلهی پنجم سوگواری، پذیرش است. به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی ما همین باشه و تا مدت نامعلومی هم همین بمونه. گفتم دست کم بذار بیشترین استفاده رو از این وضعیت ببریم. سالها بود دلام میخواست با دل سیر، سیر بخورم. در ۱۴ سال گذشته، در تمام ۷ روز هفته و تمام ۳۶۵ روز سال، حتا یک روز هم امکاناش پیش نمیاومد. همیشه در کمتر از ۲۴ ساعت یک نفر رو میدیدیم و جا نداشت با بوی سیر ملت رو خفه کنیم. حالا که قراره در حبس باشیم و کسی رو نبینیم، دست کم بیشترین استفاده رو از وضعیت ببریم و اون سیری رو بخوریم که آرزوش به دلمون مونده بود. بلکه هم به حق این مزهی بهشتی سیر، روزگار بهتری پیش رو باشه.
بس که ایمان دارم به دستآوردهای خودم
وقتی میگویند ازدواجات مبارک، به دنیا آمدن بچهات مبارک، رسیدن به خیر، قبولی دانشگاهات مبارک یا هر ابراز خوشحالی دیگر برای آنچه موفقیت تصور میکنی، تشکر کن و پس از آن زبان در کام بگیر: لازم نیست بگویی ایشالا قسمت شما
تولد
در تولد یکی از دوستاناش، همهی بچهها دور یک میز نشسته بودن. چراغها رو خاموش کردن و تنها نور اتاق، نور زرد-نارنجی شمعها بود. رو به روی صاحب تولد نشسته بود و تنها بچهای بود که روی صندلیاش ننشسته بود. دستهاش رو به هم قفل کرده بود و از خوشحالی بالا و پایین میپرید. دهناش به بزرگترین اندازهی ممکن باز شده بود؛ هرچی دندون داشت دیده میشد. تنها بچهای هم بود که چشمهاش برق میزد و از صدای ذوق و خنده، وسط تولد خوندن، نفساش در نمیاومد.
دلام براش سوخت. تنها چیزی که میدیدم، یک صحنهی تلخ و غمانگیز بود. نمیدونم چرا. دلام به حالاش میسوخت؟ نگران آیندهاش شدم؟ از این که روزی تمام خوشیهاش رو از دست بده ترسیدم؟ غم دنیا به سرم ریخت. صاحب تولد همون چهار شمع رو هم فوت کرد و اتاق تاریک شد.
گردنی کج، چشمی نیمه بسته و گوشی افتاده
همکارم ظرف غذایی رو که از خونه آورده بودم در دستم دید و گفت «خوش به حالت! این قدر هوس غذای خونگی کردهام…» خانمش و بچههاش هنوز نیومده بودن و تا یک ماه دیگه میرسیدن. خودش کمتر از یک ماه بود که ازشون دور شده بود و امکان آشپزی نداشت که برای سر کارش غذای «خونگی» بپزه.
اگر قبلتر بود، خجالت میکشیدم. عذاب وجدان میداشتم که من دارم غذای خونگی میخورم و اون بیچاره مجبوره از رستوران محل کار غذا بگیره. الان اوضاع فرق کرده: نه خجالت میکشم و نه عذاب وجدان دارم.
خودم به مدت چهارماه در اتاقی از خونهی «کتی» خانم زندگی کردم و همیشه غذای محل کار رو خوردم. آخر هفتهها هم غذای بیرون میخوردم. یک بار دست به آشپزی شدم که کتی اعتراض کنان اومد و تقریبن سرم جیغ کشید که توی تفلن غذا نپز، ضرر داره. پرسیدم برای من؟ گفت «تو رو کار ندارم، طوطی من آسیب میبینه». مدت پنج ماه هم در اتاقی از خونهی «ان» زندگی کردم. اونجا هم هیچ باری دست به آشپزی نزدم و فقط غذای بیرون خوردم. با اخلاق گه «ان»، دیگه حتا جرات نکردم آشپزی رو امتحان کنم.
اگر کسی از بدبختی تنهاییاش بگه، ما هم داشتهایم. اگر ما سر خودمون رو گرم کردهایم، پس اونها هم میتونن کاری کنن. اگر ما فاصلهی کمی از هم داشتیم و باز هم مجبور بودیم به خاطر اخلاق بد صاحبخونه، سال جدید رو دور از هم تحویل کنیم، پس اونها هم میتونن مقداری دوری رو تحمل کنن.
اگر کسی از بحران مالی بگه، ما هم داشتهایم، خوبش رو هم داشتهایم. اگر کسی از مرگ اطرافیاناش شکایت کنه، ما هم داشتهایم، از همه رقم، ریز و درشت، پیر و جوون.
اگر کسی از بیماری بگه، ما هم داشتهایم. در یک مورد احمقانه، با چهار جراح مختلف کار کردم و بعضیها رو اونقدر زیاد ملاقات کردیم که با دکتر و پرستار و منشی صمیمی شده بودیم و ما از جیک و پوک اونها با خبر بودیم و اونها هم از جیک و پوک ما. یکی از کادرها رو از قبل از تولد هامون میشناختیم و اینها در دو سال گذشته، در ملاقاتهای مرتبی که باهاشون داشتیم، با عکسهایی که نشونشون میدادیم، شاهد بزرگ شدن بچه بودن. در آخرین ویزیت اون دکتر، هامون رو هم بردیم و همگی با هم در مطب عکس یادگاری انداختیم. اون قدری که با بعضی از دکترها صمیمی شدیم، با خیلی از دوستهامون صمیمی نشدیم.
اگر کسی از در به در به دنبال هر کاری گشتن بگه، چشیدهایم. وقتی لازم شده، دست به هر کاری هم زدهایم و بالاخره یک جایی اون وسط لذتی هم بردهایم.
گروهی هستن که سرشون رو کج میکنن، یکی از پلکها رو نامتقارن تا نیمه میبندن و با ابروهای افتاده، از بدبختیهاشون میگن. اگر روی عضلههای گوششون هم کنترل داشتن، حتمن یکی از گوشها رو به پایین تا میکردن. به نظرم راه برخورد با اینها نه عذاب وجدانه، نه شرمندگی و نه نصیحت. هیچی، یادآوری تجربههای سخت و ناخوشایندیه که خودمون در گذشته داشتهایم؛ تجربههای مشابهای که به ما یادآوری میکنن که این چیزها نه گردن کج کردن دارن، نه یک چشم رو بستن و نه گوش پایین انداختن.
خالکوبی برای فرزند
سلام به همه! تقریبن سه هفته پیش، بچهی من «رن»، که در بلغارستان منتظرم بود، پیش خدا رفت. از شما پرسیده بودم که چه گلهایی در بلغارستان طرفدار دارن و امروز روی تنم یک خالکوبی قشنگ برای دخترم گذاشتم. امکانش رو نداشتم که در این دنیا در آغوش بگیرمش. خیلی هیجانزدهام که به خاطرش هر روز این خالکوبی رو به همراه دارم و هر موقع که بشه، میتونم داستاناش رو برای بقیه بگم.
[میدونم که خالکوبی چیزی نیست که همه دوست داشته باشن. کاملن به نظرتون احترام میگذارم. لطفن از حرفهای تند خودداری کنین]
در گروه فرزندخواندگی بلغارستان در فیسبوک، عکسی از خالکوبیاش گذاشته بود. خالکوبیای از گلهای رنگ و وارنگ بر شونهاش، که به یاد دختری گذاشته بود که هیچوقت ندیدش. یک نفر کامنت گذاشته بود:
من هم وقتی پسرم فوت کرد، یک بادکنک روی دستم خالکوبی کردم. پسرم به بادکنک خیلی علاقه داشت. بندش کمرنگ افتاده و بیشتر به یک قطره اشک شبیه شده، که با وضعیت من هم جور در مییاد. به بقیهی بچههام گفتهام که جای برادرتون توی بهشت خیلی خوبه و برای همین مجبورم ناراحتیام رو ازشون پنهان کنم. الان همین خالکوبی که همیشه هم به همراه دارمش، به نوعی مایهی آرامش برای من شده.
اگر پسری داشته باشین که علاقهی افراطی به بادکنک داشته باشه، دردناک بودن وضعیت دوم رو بیشتر هم حس میکنین. برای اولین بار دید جدیدی نسبت به خالکوبی پیدا کردم (البته خودم بنا ندارم نقشی روی تنم خالکوبی کنم). تازه متوجه شدم که خالکوبی الزامن از سر خوشی نیست و گاهی ابزاریه برای سوگواری: نماد دردیه که شخص همیشه همراه خودش داره.
پسنوشت: دو مورد بالا رو از گروه فرزندخواندهها و پدر و مادرها و منتظران فرزندخواندگی بلغارستان در فیسبوک آوردم. تجربهی خود ما نبودن.
چند خطی دربارهی سوگواری برای از دست رفتهها
متن زیر خلاصهای از برداشت من از یک کارگاه آموزشی در مورد «سوگواری» است که امشب شرکت کردم که به همراه کمی مطلب از خودم آوردهام.
سوگواری واکنشی است که در برابر از دست دادن چیزی یا کسی نشان میدهیم. سوگواری بسیار بسیار فردی است و از هر شخص به شخص دیگر فرق میکند. سوگواری میتواند در هریک از زمینههای زیر تاثیر بگذارد:
- فیزیکی: حتا جسم تحت تاثیر قرار میگیرد
- عاطفی
- شناختی (cognitive): قابلیتهای ذهنی شما ممکن است تحت تاثیر سوگواری کاهش یابند
- رفتاری
- روحانی: سوگواری ممکن است بر اعتقادات هم تاثیر بگذارد. برای مثال گروهی ممکن است اعتقادات مذهبیشان کمرنگ شوند و در گروهی ممکن است پررنگتر شوند
هیچ جدول زمانبندی مشخصی برای سوگواری وجود ندارد و نمیتوان گفت که سوگواری یک شخص حداکثر تا چه زمانی باید پایان پذیرد. چیزی که واضح است این است که درد ناشی از فقدان به مرور زمان کم میشود. شما بالاخره به همان سطح کارایی قبل از اتفاق میرسید و شاید حتا سطح کاراییتان بیشتر از قبل هم بشود. نکتهی جالب اینجاست که ما همچنان ارتباطات عاطفی (bonding) با کسی را که از دست دادهایم ادامه میدهیم.
کودکان در هر سنی عزاداری میکنند. سوگواریشان از خیلی جهتها هم به سوگواری بزرگترها شبیه است و هم از خیلی جهتها متفاوت است.
یکی از کمکهای بزرگ به بازماندهها در دوران سوگواری شرکت در گروههای پشتیبانی (support group) است. این گروهها مزایای زیادی دارند از جمله این که:
- غم و سوگواری را معتبر میشمارند و بر وجودشان صحه میگذارند
- برای شخص پشتیبانی و امکانی برای آرامش فراهم میکنند
- پیشنهادها و راهحلهایی برای مقابله با غم ارایه میدهند
- امید ایجاد میکنند
آموزش در زمینهی سوگواری مهم است. آموزش به معتبر شناختن و صحه گذاشتن بر غم کمک میکند و راههایی برای مقابله با وضعیت فعلی پیش روی شخص میگذارد.
وقتی به کسی که سوگواری میکند پیشنهاد کمک میدهید، پیشنهادهای مشخص و روشن بدهید. به جای این که بگویید «هر موقع کاری داشتی، به من بگو»، پیشنهادهایی بدهید مثل این که «الان شاید بخواهی با خودت باشی. اگر بخواهی، من میتونم بچههات رو ببرم بیرون و بگردونم» یا «تا الان شوهرت آشغالها رو بیرون میگذاشته و یا چمنها رو میزده؛ بذار مدتی من این مسوولیت رو به عهده بگیرم». در مواقع سوگواری، ممکن است غافلگیر شوید از این که کسانی به شما کمک کنند که هیچگاه تصور نمیکردید روزی پشتیبان شما باشند (من خودم با چنین موردی زیاد مواجه شدهام).
یکی از سخنرانان میزگرد هم این طور گفت:
چهار سال پیش شوهرم رو از دست دادم. یک هفته قبل از شصت و دومین سالگرد ازدواجمون فوت کرد. من تمام عمرم یا پیش خانوادهام بودهام یا پیش شوهرم و به مدت هشتاد و سه سال هیچ وقت تنها نبودهام. حالا بعد از این همه مدت تنها شده بودم. همچنان با شوهرم زندگی میکردم. چراغ آشپزخونه رو همیشه روشن میگذاشتم؛ عکسهاش اون جا بود و نمیخواستم توی تاریکی باشه. برنامههای تلویزیونی مورد علاقهاش رو نگاه میکردم. برنامه رو نگاه میکردم و همچنان با شوهرم حرف میزدم. گاهی با خودم میگفتم عجب شوهر خوبی، هر چه قدر بخوام حرف میزنم و یک بار هم برنمیگرده جواب بده!
مدتی بعد از فوت شوهرم به خدم اومدم و دیدم که فقط من دارم برای خودم عزاداری میکنم، در حالی که شوهرم پدر بچههام هم بوده. در خانواده یک رسم درست کردیم: هر سال برای تولدش به همراه بچهها و نوههام به رستوران مورد علاقهاش میریم و از خاطراتمون در موردش صحبت میکنیم. همین رسم خیلی به ما کمک کرد.
خیلی دلم میخواست که من قبل از اون بمیرم. اما بهتر شد: مطمئنم اگر من میمردم و اون تنها میشد، گند میزد!
یک بار برادر یکی از دوستهای نزدیکام فوت کرد. من هم برای مراسمش تا لانگ آیلند رفتم. راه برگشت تا خونه خیلی طولانی بود و ترافیک سنگین بود. نزدیک به سه ساعت توی ترافیک بودم. اول همهاش نگران و عصبانی بودم که این همه در ترافیکم. بعد با خودم فکر کردم و گفتم که الان که کسی توی خونه منتظرم نیست؛ پس چرا نگران باشم؟ بهتره که ریلکس باشم و از همین ترافیک هم لذت ببرم. بعد احساس گناه کردم که دارم از یکی از مزیتهای نبود شوهرم لذت میبرم. بالاخره یک چیزهایی هم پیش میاد که من برای خودم داشته باشم و من لذت ببرم که اتفاقن همین لذتها از نبود طرف هم به من احساس گناه میدن. اما یک واقعیته که بالاخره باید نکتههای مثبتی هم از نبود کسانی که عاشقانه دوستشون داریم پیدا کنیم.
هر روز وزن کم میکنم
– من هم بعد از شما خودم رو وزن میکنم. وزنم همین جور کم میشه؛ نمیدونم چی کار کنم. بس که امسال توی خانواده مرگ داشتیم. در یک سال گذشته ده نفرمون مردن. همین طور پشت هم از بین میرن. دوست نزدیکم همین تازگی مرد… بله؟… پنجاه سال!… بله؟… آها، سرطان داشت… دوستم جوون مرد… ای بابا…
= …؟
– نه، زیاد نشده بود… کمتر هم شده بود…
= …
– امیدوارم. امیدوارم که زیاد بشه. نمیدونم… سگم هم سرطان داره….