در كتابخونه ساكت نشستم، دارم كتاب ميخونم، ملت هم پشت ميزهاي ديگه نشستن، همه مشغول هستن. عطسه ميكنم. از ميزي اون طرفتر خانومه با صدايي بلندتر از عطسهي من ميگه «بلس يو»!
All posts by روزبه
محدوديتها را جدي بگيريد!
كمي به يك بازي (مثلا فوتبال) فكر كنين. يك مجموعه قوانين داره كه بازيكنها مجبور هستن كه مطابق با اون مجموعه قوانين عمل كنن و بيشترين نتيجه رو بگيرن.
تا حالا فكر كردين كه اگر در فوتبال علاوه بر محدوديتهاي فعلي، زدن پا و سر و هر جاي بدن به توپ ممنوع باشه و يا اصلا ايجاد هرگونه تغيير براي موقعيت توپ ممنوع باشه؟ چه طور ميشه؟
يا اين كه قوانين ساده باشن و در فوتبال به ازاي هر بازيكن يك توپ وجود داشته باشه چه طور ميشه؟ كه هركس به دنبال توپ خودش بره و به بقيه كاري نداشته باشه؟ (در ضمن بازيكن اين اجازه رو داشته باشه كه در صورت تمايل به توپ دست هم بزنه)
.
.
.
و اينجاست كه در بين اين دو حالت، يعني يك حالت كه جواب از پيش كاملا مشخصه (مثلا توپ حركتي نميكنه و هيچ گلي زده نميشه) تا حالتي كه در اون هرج و مرجه و هركاري مجازه و هر اتفاقي ميتونه بيفته، يك حالت وسط درميياد: بازياي كه تا حدودي محدوديت داره، يه چيزي اون وسطها، و واقعا يك بازيه، واقعا!
.
.
.
مساله قابل تعميم هم هست. در خيلي از موارد با چنين مسايلي مواجه هستيم. مثلا در بازي شطرنج، تعدادي محدوديت داريم كه بازيكنها با توجه به اون محدوديتها بازي ميكنن. فرض كنين در بازي هيچ محدوديتي براي هيچ حركتي نباشه و همه جور حركتي در صفحهي شطرنج ممكن باشه. در اين صورت فضاي حالتهاي ممكن براي بازي تبديل ميشه به تعداد زيادي حالت (اين رو خودتون حساب كنين!) و تمام. از اون طرف فرض كنين محدوديت در بازي خيلي خيلي زياد باشه، مثلا هيچ مهرهاي نتونه هيچ مهرهاي رو بكشه و حركتهاي مجاز هم محدود باشن. در اين صورت يك تعداد حالت محدود خواهيم داشت و تمام. نه جذابيتي خواهيم داشت و نه هيجاني! تنها وقتي كه حالتي در اون وسط رو انتخاب ميكنيم، اين همه پيچيدگي از همين يك صفحه و اين سي و دو مهره به وجود ميياد و بازي تبديل ميشه به بازي شطرنجي كه بعد از قرنها هنوز پيچيده است و حل نشده و هنوز هم در موردش حرف هست.
كي فكر اينجاش رو ميكرد؟
گاهي خجالت ميكشم از اين كه در ايران زندگي نميكنم.
به خدا قیافهات خوبه!
فرض اول: اعتقاد دارين كه زيبايي در اينه كه انسان خودش رو زيبا ببينه، به تلقي شخصي ربط داره و به اين كه يك نفر چه نگرشي نسبت به خودش داشته باشه. يعني كسي كه خودش رو زيبا ميدونه، واقعا هم زيبا جلوه ميكنه و برعكس اين كه كسي كه زيبا به نظر ميرسه، حتما خودش رو زيبا ميدونسته. اگر كسي در مورد زيبايياش اعتماد به نفس كافي داشته باشه، حتما هم موجود زيبايي به نظر ميرسه.
واقعيت اول: كسي رو ميشناسين كه خودش رو زشت ميدونه.
عكسالعمل اول شما: هزار و يك دليل و قسم و آيه مييارين كه قبول كنه كه زيبايي به اعتماد به نفس ربط داره و نه به چيدمان اجزاي صورت. قبول كنه كه اگر خودش رو زيبا بدونه، حتما زيبا هم به نظر ميرسه و اگر خودش رو زيبا ندونه، حتما هم زيبا به نظر نميرسه.
واقعيت دوم: با اين اوصاف طرف همچنان خودش رو زشت ميدونه.
سوال اول: فرضي كه داشتيم (فرض اول) تنها اعتقاد شخصي شما است و واقعيت اينه كه اون طرف به اعتقاد شما اعتقادي نداره، خودش رو زشت ميدونه و دلايل شما هم باعث نميشن كه اون تصميم بگيره كه اعتماد به نفس بيشتري به خرج بده و خودش رو زيبا بدونه. حالا سوال اينه كه آيا واقعا اون طرف زشت هست؟ با اين وجود كه شما اعتقاد ندارين كه زشتي يك امر اختياريه و نه جبري، ولي آيا اون طرف زشت هست؟ با اين كه طرف خودش مطمئنه كه زيبا نيست؟
نتيجهگيري اول: شايد به وجود توانايي اعتقاد داشته باشيم، اما به اين شرط كه اين رو هم در نظر بگيريم كه به وجود توانايي براي انجام اون عمل اعتقاد داريم نه هر توانايياي. اين طوري بگم: اعتقاد داريم كه انسان ميتونه خودش رو زيبا ببينه، اما آيا ميپذيريم كه انسان حتما ميتونه اعتقاد داشته باشه كه اعتقاد داشته باشه كه ميتونه خودش رو زيبا ببينه؟ يعني آيا همه ميتونن اعتقاد داشته باشن كه زيبا هستن؟ (يا تنها گروهي چنين اعتقادي دارن؟)
نتيجهگيري دوم: گروهي به اين اعتقاد دارن كه نوعي اختيار در يك لايه (مثلا اعتقاد داشتن به زيبايي) وجود داره. اما از اين گروه، خيليهاشون ميپذيرن كه در لايهاي بالاتر در اسارت نوعي اجبار هستن. مثلا به يك نفر ميتونين بگين كه اعتقادش به زيبايي، زيبايي ايجاد ميكنه، اما نميتونين بگين كه به اين موضوع اعتقاد داشته باش.
این دیگه زور داره
فرض كنين ديكتاتور يك كشور (هر كشوري) دستگير شده و ميخوان اعدامش كنن. در نگاه اول به نظر ميرسه كه داره به سزاي اعمالش ميرسه، اما آيا تا به حال به اين فكر كردين كه اون خودش اين طوري فكر نميكنه؟ اعدامكنندگان رو يك تعداد شورشي يا كودتاچي يا هرچيز ديگه ميبينه؟ هنوز هم قويا اعتقاد داره كه محبوب هست و مردم اون رو ميخوان؟
شير يا خط با قاشق
اول: ميخوايم براي يك قرعهكشي بين دو نفر كه ببينيم حرف كدوم رو انجام بديم سكه بندازيم، ولي سكه نداريم. در عوض يك قاشق چايخوري داريم.
دوم: تصميم ميگيريم كه قاشق رو به هوا بندازيم و اگر از طرف گود روي زمين نشست، يك نفر برنده بشه وگرنه اون يكي برنده باشه.
سوم: نتيجهي نشستن قاشق برخلاف سكه كاملا مشخصه و مثلا معلومه كه طبق فلان قوانين، حتما قاشق از كدوم سرش روي زمين ميشينه.
چهارم: دو نفر درگير در قرعهكشي اين رو نميدونن و به همين دليل هركدوم يك طرف قاشق رو انتخاب ميكنن و قاشق رو ميندازن.
نكته: احتمالا اين سيستم قرعهكشي عادلانه است. درسته كه قاشق به هر حال از يك طرف پايين ميياد و هميشه يك جواب داره، اما چون هيچ كدوم از طرفين نميدونستن كه نتيجه چي ميشه (و با همون ناآگاهي يك طرف قاشق رو انتخاب كردن، مثل انتخاب شير يا خط)، نتيجه اين ميشه كه قرعهكشي عادلانه ميشه. اگر يكيشون از قوانين حاكم بر نشستن قاشق روي زمين آگاهي داشتن (چه به درست، چه به غلط)، شايد ديگه اين عدالت برقرار نبود.
نكته: تا حالا فكرش رو كرده بودين كه شرايطي هست كه در اون شرايط عدم وجود آگاهي و اطلاعات عدالت به همراه ميياره؟ خداوكيلي فكرش رو كرده بودين؟!
نكتهي روز
و از كرامات تكامل اجتماعي هم يكي اين كه دنيا را ديوانگان اداره ميكنند، نه عاقلان.
قرمز سبز آبي
بدبخت! بيچاره! گول رنگ پوست رو نخور! رنگ پوست چيه؟ يك RGB هست و نه بيشتر. اوني كه پوستش تيره است اين سه تا عدد قرمز و آبي و سبزش (يعني R و G و B اش) عددهاي كمتري هستن (مثلا نزديك به صفر) و اوني كه پوستش روشنه اين سه تا عدد براي پوستش بيشتر هستن (خيلي باشه عددهايي نزديك به دويست و پنجاه و پنج، كه تازه اين هم نيست). فقط همين!
به مناسبت دوم ارديبهشت ماه
هميشه فكر ميكردم همه چيز رو بايد براي خودم داشته باشم، يك خونهي خيلي بزرگ كه توش هم حياط بزرگ داشته باشه و هم اصطبل براي نگهداري اسب، يك استخر بزرگ، يك شركت بزرگ، يك مزرعهي بزرگ، يك كتابخونهي بزرگ… الان نظرم عوض شده. به اين نتيجه رسيدهام كه امكانات عمومي كارايياي بيشتر از اموال خصوصي دارن ضمن اين كه هزينهي نگهداريشون هم با من نيست. پارك تفريحي، اصطبل، استخر عمومي، محل كار (كه متعلق به من نيست)، كتابخونهي عمومي و خيلي چيزهاي ديگه كه بهتره از اول ذهنم رو به اين ترتيب بچينم كه ميخوام من هم جزيي از همين محيط اطرافام باشم كه همگي باهم يك مجموعه امكانات رو شريك شديم.
توضيح: با تمام اين اوصاف، هنوز هم اعتقاد دارم كه مالكيت خصوصي تنها راه براي رستگاري بشر هست و لاغير.
واقعا چرا؟
هيچ وقت به اين فكر كردين كه چرا وقتي كه زين دوچرخه رو به عقب ميكشين، دوچرخه به مسير مستقيم ميره، اما وقتي كه رو به جلو هل ميدين، ممكنه به هر طرفي بره (و شما كنترلي روش نداشته باشين، مگر اين كه فرمون رو دست بزنين)؟
اين طوري بپرسم: چرا وقتي كه دوچرخه رو به عقب ميكشين، فرمون خودش صاف ميشه، اما وقتي كه به جلو هل ميدين، فرمون جابهجا ميشه و ميچرخه؟ چه فرقي بين اين دو حركت بوده كه اين طوري شده؟