قبلا گفته بودم که دوستی شامل مرور زمان میشه و با گذشت زمان حرفها و دغدغههای مشترک کم میشن و متناسبا گفتنیها کم میشن و به همین ترتیب ارتباط سختتر میشه. هنوز هم به همون گفته اعتقاد دارم اما یک چیز رو در نظر نگرفته بودم. در ارتباط و دوستی یک جور حس هست که هنوز سر جاشه و با مرور زمان کمرنگ نمیشه. در این مدت سفر به ایران دوستان زیادی رو دیدم که الان دیگه دنیاهای کاملا متفاوتی داریم؛ اما هنوز یک حس مشترک بین ما هست. با خیلیهاشون که هستم حرفی برای گفتن نداریم اما حسی دارم که آرامش میده. این آرامش از کجا مییاد؟ نمیدونم! شاید تاریخ مشترک یا خاطرات مشترک. مثلا برای شوخی واقعی با یک دوست، حتما عمر دوستی هم مهمه. هرچه قدر که طرف باجنبه هم باشه، باز هم زمان لازمه که بتونن دو نفر با هم شوخی کنن. به هر حال، در مدل قبلی از دوستی باید تجدیدنظر کنم.
All posts by روزبه
خبر خوش غیر هستهای
با توجه به استقبال گستردهی امت همیشه در صحنه، از این پست به بعد، کامنتهای این مجموعه یادداشت باز میشوند. باشد که هر بار که به این جا سر میزنیم، صد کامنت غیر اسپم جدید اضافه شده باشند.
بقال و تکامل
مدت زیادیه که اعتقاد دارم که آزادی کامل حتما منجر به تعادل در شرایط مناسب میشه. آزادی کامل در اجتماع و اقتصاد هم دو نمونه هستند. اجتماع رو ول کنین به حال خودش، افراد و گروهها تعامل میکنن، همدیگه رو اصلاح میکنن و در بهترین و کاراترین حالت ممکن قرار میگیرن. سیستم اقتصادی رو به حال خودش بذارین و دستکاری (یا همون انگولک) نکنین، خودش به بهترین شکل ممکن در مییاد. اما در حال حاضر به نتایج دیگهای هم رسیدهام.
الان دیگه به نظرم صرف بازار کاملا آزاد بدون دخالت کافی نیست. علتاش هم مینیممهای محلی هستند که مجموعه در اونها قرار میگیره. برای نمونه بقال سر من کلاه میگذاره و من دستام به هیچ جا نمیرسه. بقال هم به طور موضعی و کوتاه مدت سود میکنه و اگه دخالتی انجام نشه، در همین نقطه میمونیم. این جاست که من مصرفکننده به کمی حمایت احتیاج دارم. در رانندگی هم همین طور، صرف این که مردم خودشون همدیگه رو کنترل کنن و رانندههای خوب از طریق بازخورد اعمالشون تشویق بشن به رانندگی بهتر، کافی نیست. اگر قرار بود کافی باشه، تا الان اکثر رانندگان ایرانی متوجه شده بودن که خوب رانندگی کردن هم کاراتره، هم سریعتر و هم آرامتر و سودش هم به همه میرسه.
در روند تکامل (مثلا تکامل تدریجی) این فرصت وجود داره که به نقاط دیگهای از فضای حالتها بریم و مناطق دیگهای رو کشف کنیم و اگه مناسب بود، اون جا بمونیم (البته این مساله هنوز برای من خوب جا نیفتاده). برای مثال چیزهایی شبیه به بال روی بعضی از موجودات سبز شدن و کمکم کارا نشون دادن و باعث بقای بیشتر شد و در نتیجه بال در بعضی موجودات باقی موند. احساس میکنم در مسایل اجتماعی و یا اقتصادی الزاما مساله به این سادگی نیست. البته شاید هم این سیستمها بتونن نقاط دیگهای از فضای حالت رو کشف کنن، اما با کمی دستکاری بتونیم به این روند سرعت بیشتری ببخشیم.
جا داره که تشکر کنم از دوست (۱) که در این مورد برای من صحبت کرد که اون چیزی که از بازار آزاد مهمتره طراحی مکانیزمه (که برای نمونه بازار آزاد هم یکی از مکانیسمهای طراحی شده است). با طراحی یک مکانیزم مشخص میکنین که سیستم در چه نقطهای قرار میگیره.
پس نوشت: من نه اقتصاددان هستم و نه جامعهشناس و نه خیلی چیزهای دیگه. احتمال زیادی وجود داره که متن نادقیق یا ناصحیح باشه.
(۱) محمد جنتی فرد
بیتعارف
در ادامهی صحبت قبلی، از مزایای مهاجرت به خارج از ایران، یکی هم این که احتمالا در معرض تعارف کمتری خواهید بود، اگر که قدر بدانید.
تعارف
تعارف یعنی تجاوز آشکار به جسم و جان و روح تعارف شونده. یعنی این که من در مورد مسایل پیش پا افتادهی خصوصی تو هم میتونم اظهار نظر کنم: باید پرتقال بخوری، حتا اگر مایل نباشی. یعنی این که چنان روی اعصاب و روانات راه برم که دیوانهات کنم (و با وقاحت تمام هم این کار رو ادامه خواهم داد). یعنی این که ما یک گروه انسانهای مشکلدار در ارتباط هستیم؛ من دویست بار گفتم بخور و تو دویست بار جواب دادی الان میل نداری و اگه مایل باشی خودت میخوری و نیازی به گفتن نیست. یعنی دویست بار یک جمله بره و برگرده، بدون تغییر. حالا کانال ارتباطی مشکل داشته؟ فرستنده یا گیرنده مشکل داشتهاند؟ دیکود یا انکود کردن پیام مشکل داشته؟ کسی این وسط از هوش کافی برخوردار نبوده که هنوز موفق نشده تجربه کسب کنه (فیدبک بگیره) که همچنان داره همون عمل قبلی رو تکرار میکنه و تکرار میکنه و تکرار میکنه و هنوز هم دو طرف سر خونهی اول هستند؟! «کلود شانون» جا داشت این شکل ارتباط رو هم در تئوری اطلاعاتاش وارد کنه. هر چی باشه از هر صد نفر انسان در دنیا، یک نفرشون ایرانیه.
ما متوهمها
از این میگه که ما ملت توهم توطئه داریم و من هم موافقت میکنم. از این میگه که خیلی سادهانگارانه است که فکر کنیم مسایل جهان رو میفهمیم و من میگم که خیلی سختگیرانه است که فکر کنیم از جهان هیچ چیزی نمیفهمیم. میگه که خیلی احمقانه است که فکر کنیم روابط دنیا به همین سادگیه که فکر میکنیم و من میگم که اتفاقا خیلی احمقانه است که برای هر واقعهای دلیلی پشت پرده قایل باشیم. با اطمینان میگه که دنیا رو سیصد نفر میگردونن که اکثرا هم یهودی هستند و معتقده که برای جنگ و اقتصاد و هر اتفاقی، همین سیصد نفر هستند که تصمیم میگیرند و ما همه هیچ کارهایم. من از این که این حرفها رو باور نمیکنم و هنوز توی این دنیا برای خودم نقش قایل هستم خوشحالم و اون از این که به سادگی تحمیق نشده خوشحاله. من دلم برای اون میسوزه، برای سادگیاش و زندگی سختاش. اون دلش برای من میسوزه، برای سادگی من و حماقتام.
از ایران
از محیط اطرافم در ایران امروز که برای من جالب بودهاند (برداشتها شخصی هستند و احتمالا غیر دقیق):
– از ویژگیهای نسل جدید زوجهای جوان ایرانی ساکن ایران اینه که شانس بالغ و پخته ظاهر شدن در روابط زناشوییشون زیاده. وقتی از زندگیهای مشترکشون میپرسم، خیلی آگاهانه و پخته مساله رو تشریح میکنن. توقعهای عجیب و غریب ندارند و به دنبال دستآوردهای کوچیک و پیوسته هستند. والا ما که جوون بودیم این قدر پخته نبودیم و خیلی هم کم عقل و احساساتی بودیم (در ضمن امشب چهارمین سال ازدواج ما تموم شد و سال پنجم رو شروع کردیم. مبارکا باشه!).
– آقای قالیباف سیستم خصوصی خدمات شهرداری (شبیه به پلیس + ده) رو به راه انداخته که مردم از این به بعد با بخش خصوصی طرف باشند. بخشهای خصوصی هم در رقابت با همدیگه برای خدمت دادن بهتر به مشتری هستند. در این کشور با تفکرات عمیق سوسیالیستی که به اعماق جانها هم نفوذ کرده، انصافا طرز فکر این آقای قالیباف دستمریزاد داره.
– انتخابات ریاست جمهوری هم که حقیقتا خدا به خیر بگذرونه.
دست دادن یا دست ندادن، مساله این نیست، اما بیمساله هم نیست
مسالهی این که طرف مقابل دست میده یا دست نمیده، هنوز هم یکی از مسایل حل نشدهی من در برخورد با غریبهها و نیمه غریبههاست. به تجربه فهمیدهام که از بدشانسی، ترجیحات طرف مقابل در این مورد، هیچ ربطی هم به ظاهر نداره. من با دست دادن یا دست ندادن مشکلی ندارم، اما نمیخوام با کسی دست بدم که علاقه نداره یا با کسی دست ندم که ترجیح میده که دست بده! کسی راه حلی یا پیشنهادی داره که به این ترتیب خانوادهای را از نگرانی برهانید؟
پس نوشت: مساله فقط مختص ایران نیست. در منطقهی ما هم دیده شدهاند خانمهای آمریکایی که (شاید به دلایل مذهبی) مایل به دست دادن با آقایون نیستند!
فلانی ازدواج کرد
– خوب از فلانی چه خبر؟
* ازدواج کرد!
– اه؟! اون یکی چی؟
* نه. اون ازدواج نکرده.
– فلانی چی؟
* اون ازدواج کرد ولی جدا شد.
قسمت عمدهی مکالمات به همین شکل هستند. بعد از یک و نیم سال به ایران برگشتم و قاعدتا انتظار میره که چون مدتی دور بودم، حرفهای زیادی برای گفتن باشه، اما این طور نیست. اکثر ارتباطها چیزهایی هستن شبیه به رد و بدل کردن اطلاعاتی مثل بالا که شاید بشه هرکدوم رو به عواملی تقسیمبندی کرد و هر عامل رو با یک بیت نمایش داد (منظور از بیت، bit هست و با بیت در شعر اشتباه نشه!). بیت اول: آیا طرف ازدواج کرده؟ بیت دوم: آیا احیانا جدا شده؟ بیت سوم: آیا بچه داره؟ بیت چهارم: آیا مهاجرت کرده؟ و به همین ترتیب. در نتیجه اینها رو به هم میچسبونیم و وضعیت فعلی هرکس رو میشه با یک عدد (مثلا بین صفر تا هزار و بیست و سه) نمایش داد. همین؟ بله همین! کل ارتباط به این شکل در مییاد که اسم آدمها رو ببریم و شمارهی مربوطش رو به همدیگه بگیم، در حالی که یک ارتباط عادی این طوری نیست. مثلا در حالت عادی ممکنه حرفهای بیشتری برای گفتن داشته باشیم: فلانی با راننده تاکسی دعواش شده بوده. فلانی توی فروشگاه دریانی از اون خمیردندونها دیده که دنبالش بودیم. پس با این ترتیب اگر تعداد بیتها رو افزایش بدیم، ارتباطات شکل طبیعیتری به خودشون میگیرن؟ شاید! اما یک نکته هم هست و اون این که اگر میخواهیم یک فقره اطلاع رو منتقل کنیم، باید برای هردو نفر مفهوم داشته باشه. وقتی دغدغهها متفاوت هستند، ارتباط سخت میشه چون عوامل مشترک بین دو نفر برای ارتباط محدود میشن. باید چیزی باشه که هر دو نفر مشتاق باشیم در موردش اطلاعات رد و بدل کنیم.
در تلاش هستم که با اطرافیانم ارتباط مفصل برقرار کنم، اما کار کمی سخت شده.
زندگی آغاز میشود!
هم من به استاد گفتم هم استاد به من گفت: «مهرم حلال، جونم آزاد» و از هم جدا شدیم. حالا گیرم که یک سال و نیم هم این جا کار کردم، تاثیر خاصی در تصمیم جداییام نداشت. ترجیح دادم که از صفر شروع کنم، ولی ادامه ندم. استاد هم ترجیح مشابهای داشت. از این جا متوجه شدم که به همین ترتیب مهریه تاثیری بر دوام زندگیهای مشترک نداره! بچه هم همین طور!
در ضمن، با این که استاد تاکید کرد که تا پیدا کردن استاد جدید لازم نیست دفترم رو ترک کنم، به دلایل شخصی، من ترک کردم. الان هم هیچ جا و مکانی در این محوطهی دوهزار هکتاری دانشگاه ندارم؛ در آزمایشگاهها و کتابخونه میچرخم. بیخانمانهای سراسر عالم، من هم عضو نیمبند کلوپ شدم!