دبکه رقصی است شبیه به کردی خودمون که در منطقهی عراق، فلسطین، اردن، لبنان، سوریه، ترکیه و مصر رایج است. از بین اجراهایی که دیدهام، این رو خیلی خوشم اومد
All posts by روزبه
کنترل به مثابهی ابزار خوشحالی
یکی از چیزهایی که در دوران کرونا آزاردهنده است، اینه که هیچ ایدهای نداریم که کی تموم میشه. چرا؟
در کتاب Stumbling on Happiness by Daniel Gilbert میخوندم که در یک آزمایش، داوطلبها رو به دو گروه تقسیم کردن. به یک گروه یک شوک با ولتاژ بالا و یکسان وارد میکردن و به یک گروه دیگه همون تعداد شوک رو وارد میکردن، با این تفاوت که بیشتر وقتها ولتاژ پایین بود و فقط گاهی بالا بود. برای اون گروهی که شوک با ولتاژهای مختلف میگرفتن، این آزمایش بیشتر آزاردهنده بود، با این که شوک با ولتاژی برابر یا حتا کمتر از گروه اول گرفته بودن. علتاش این بود که پیشبینیای از شوک بعدی نداشتن و به همین ترتیب حس میکردهاند که کنترل به دستشون نیست.
در یک خانهی سالمندان، گروهی داوطلب (مثلن دانشجوها) میاومدن و با ساکنان وقت میگذاشتن. سالمندها به دو گروه تقسیم شدن. گروه اول میتونستن تعیین کنن که داوطلبها چه زمانی بیان و چه مدت بمونن و گروه دوم چنین انتخابی نداشتن. بعد از مدتی مشاهده کردن که گروه اول از نظر سلامتی جسمی و روحیه، در وضعیت بهتریاند. بعد از این که مطالعه تموم شده و نتیجهگیری کردهاند، کل برنامه رو تعطیل کردهاند و داوطلبها دیگه نیومدهاند. گروهی که بیشتر ضربه خورد، همون گروه اول بود. اونها کسانی بودن که اول کنترل داشتن و همین موضوع به سلامتیشون کمک کرده بود و بعد همین کنترل ازشون گرفته شده بود.
چرا ترجیح میدیم فوتبال تیم مورد علاقهمون رو زنده تماشا کنیم به جای این که برنامهی ضبط شدهاش رو ببینیم (حتا اگر نتیجه رو ندونیم؟). شاید همچنان اعتقاد داریم که هیجان و هورا و امید ما در برد تیم مورد نظرمون تاثیر داره و در نتیجه ما کنترل داریم. وقتی که برنامهی ضبط شده رو نگاه میکنیم، کنترل رو از دست دادهایم و دیگه لذتای نداره.
دوران کرونا هم همین طور شده. در یک وضعیت ناخوشایند گیر کردهایم. یا این که ته نداره، یا اگر هم داره، ما ازش خبری نداریم. همین نداشتن کنترل یکی از عواملیه که اضطراب، تنش و نا آرومی ایجاد میکنه. اگر میدونستیم که مثلن تا یک سال دیگه تموم میشه، شاید (دست کم از نظر روحی) راحتتر با قضیه کنار میاومدیم تا این که یک ماه دیگه این بساط جمع بشه، اما ما بیخبر باشیم.
حالا که نمیتونیم آدم ببینیم، دست کم سیر بخوریم
در این وضعیت گیر کردهایم، وضعیت ناخوشایندی است و واکنش من به سوگواری شبیه بود. چرا؟
مرحلهی اول سوگواری، شوک و انکار است. از وقتی زمزمهاش رسید که شاید مجبور بشیم در خونه بمونیم، اولین واکنش من همین بود: باور نمیکردم. در آخر هم نتیجه گرفتم که دست بالای بالا، یک مدت بسیار کوتاه (مثلن دو روز) قراره از خونه کار کنیم و تمام.
مرحلهی دوم سوگواری، خشم و عصبانیت است. باور کردم که اوضاع خرابه. با خودم گفتم به محض این که این مشکل حل شد، خودم میرم به ووهان، جلوی اون بازار کذایی دراز میکشم و میگم باید از روی جنازهی من رد بشین. یک خشم بینتیجه، اما طبیعی.
مرحلهی سوم سوگواری، چانهزنی است. صد بار با خودم گفتهام که اگر این مشکل حل بشه، قول میدم و قسم میخورم قدر خیلی از چیزها رو بدونم، از متروهای خرتوخر و بوی شاش گرفته بگیر، تا حضور فیزیکی در محل کار و سر و کله زدن حضوری با همکارها. یک چانهزنی بیخاصیت، اما طبیعی.
مرحلهی چهارم سوگواری، افسردگی است. پریشب خواب محل کارم رو دیدم. از خواب بیدار شدم و احساس خفگی میکردم و هیچ راه فراری نداشتم. دلام برای زندگی قبلی تنگ شده بود. وضعیت فعلی رو نمیخواستم، کلافه بودم و کاری هم از دستام بر نمیاومد. غم عالم به دلم نشست و دوباره به خواب رفتم.
مرحلهی پنجم سوگواری، پذیرش است. به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی ما همین باشه و تا مدت نامعلومی هم همین بمونه. گفتم دست کم بذار بیشترین استفاده رو از این وضعیت ببریم. سالها بود دلام میخواست با دل سیر، سیر بخورم. در ۱۴ سال گذشته، در تمام ۷ روز هفته و تمام ۳۶۵ روز سال، حتا یک روز هم امکاناش پیش نمیاومد. همیشه در کمتر از ۲۴ ساعت یک نفر رو میدیدیم و جا نداشت با بوی سیر ملت رو خفه کنیم. حالا که قراره در حبس باشیم و کسی رو نبینیم، دست کم بیشترین استفاده رو از وضعیت ببریم و اون سیری رو بخوریم که آرزوش به دلمون مونده بود. بلکه هم به حق این مزهی بهشتی سیر، روزگار بهتری پیش رو باشه.
دختر بهتره یا پسر بهتره؟
این بحثهای دختر بهتره/پسر بهتره، دختر بامزهتره/پسر بامزهتره، دختر آرومتره/پسر آرومتره، دختر جالبتره/پسر جالبتره، دختر شیرینتره/پسر شیرینتره و مشابهاش، شاید روی بزرگترها تاثیری نداشته باشه. بزرگترها خیلی راحت ندیده میگیرن و اهمیت نمیدن. اما روی بچهها تاثیر داره و تاثیرش میتونه بلندمدت هم باشه.
به نظر من این نگاه، با این که شاید هیچ نیت بدی پشتاش نباشه، کمی جنسیتزده است (البته نظر شخصی منه و شاید خیلیها مخالف باشن). به نظر من مهم نیست صحبتهای یکطرفهی ما در تحسین پسرها باشه یا دخترها. فرقی نمیکنه: وقتی داریم بین دو جنس فرق میگذاریم و بلندبلند تکرار میکنیم (به خصوص جلوی خود بچهها)، داریم تبعیض و جداسازی رو به صورت نامحسوس بهشون یاد میدیم. به نظرم داریم بهشون یاد میدیم که به صرف جنسشون با هم فرق دارن، فارغ از هر ویژگی دیگهای که میتونن جدای از جنسیتشون «کسب کنن».
به نظر من وقتی به همهی دخترها میگیم «چه قدر شما خوشگلی» و به همهی پسرها میگیم «چه قدر شما قوی/باهوش هستی»، شاید داریم به آرومی این ایده رو در ذهنشون میگذاریم که پسرها زشت/کریهاند و دخترها چلغوز/خنگاند. قبول دارم که با یک بار و دو بار شنیدن، یک بچه عوض نمیشه. اما از اون طرف وقتی بچه یک ورودی رو در تعداد زیاد و از تعداد افراد زیاد ببینه، تاثیر میگیره. نتیجهاش هم تا حدی میشه همون وضعیتای که زنان در دنیای فعلی دارن که هم به ضرر زنان شده و هم به ضرر مردان.
حالا شاید بگیم که شوخی میکنیم (و «ول کن بابا حوصله داری» یا «گیر دادیها»). بله، و همون طور که گفتم، بزرگترها خیلی راحت نادیده میگیرن (فوقاش به عنوان یک شوخی تکراری). اما بچهها الزامن فرق شوخی و جدی رو متوجه نمیشن و همین جملهها رو به معنای واقعی کلمه میگیرن. با حرفهای ما، وقتی به اثرش توجه نکنیم، یک پسر ممکنه ناخودآگاه در پس ذهناش این رو بنشونه که نچسبه یا جالب نیست یا آزاردهنده است و یک دختر هم ممکنه در پس ذهناش این رو بنشونه که که قوی نیست یا قابل اتکا نیست یا هوش کافی نداره.
برای این که صحبت من جور دیگهای برداشت نشه، اینطور خلاصه بگم:
- صحبتهای ما، چه به شوخی چه جدی، روی بچهها تاثیر میگذاره. تازه در مورد تاثیرش روی خودمون صحبتای نمیکنم.
- اگر به دنبال برابری جنسیتی هستیم، یکی از بهترین و سادهترین روشها کلام خودمون، به خصوص جلوی بچههاست. این که سعی کنیم تا جای ممکن، هیچ ویژگیای رو (به جز ویژگیهای فیزیولوژیک)، به صرف جنسیت به هیچ کدومشون نسبت ندیم.
دو دقیقه ول کن، فقط دو دقیقه
از دستشویی کناری صدای صفحه کلید میاومد. امان بده سر جدت.
اول از همه
همکارم میگفت:
من چند وقت پیش در مورد زندگی برادران رایت خوندم. اینها تونستن چیزی رو که هزاران سال برای انسان آرزو بوده، تبدیل به واقعیت بکنن. برای اولین بار این محصول رو به چشم میشده دید. هیچ کس باورش نمیشده که بالاخره این آرزو بر آورده شده. این که بعد از هزاران سال تلاش، اینها این راه رو پیش گرفتن و موفق هم شدن، جالبه. اما جالبتر اینه که بعد از هزاران سال انسان موفق شد پرواز کنه. منتها تا محصول رو دید گفت چه طوری میتونم باهاش چیزی بسازم که من رو به همون چیزی برسونه که من میخوام؟ ظرف پنج سال از اختراع هواپیما، از همون محصول برای جنگ استفاده کردن! یعنی پنج سال بعدش در جنگ جهانی اول از هواپیماهای جنگی استفاده کردن.
مثلن انسان تونست در فرایند هستهای ماده رو به انرژی تبدیل کنه که قدم بسیار بسیار بزرگی بود و اتفاق خیلی بزرگی حساب میشد. صاف رفتن گفتن خوب، چه طور میتونیم از این امکان استفاده کنیم که همه چیز رو بپکونیم!
غذاخوری گروهی
نمیدونم که تا به حال چنین ایدهای جایی پیاده شده یا نه (که بعید هم نیست شده باشه): در یک رستوران، غذایی که داده میشه بیش از مصرف مورد نیاز یکی دو نفر باشه و اگر کسانی بخوان برن و غذا بخورن، مجبور میشن با مشتریهای دیگه هماهنگ کنن و یک گروه همگی با هم یک غذا بگیرن (که هزینه رو تقسیم کنن) و به همین ترتیب دور یک میز بنشینن و با هم بخورن. به این ترتیب هم مجبور میشن با دیگران وارد مذاکره بشن و بعد همون غذا رو که با هم خریدهاند هم با هم بخورن و به این ترتیب یک ارتباط موقت و احتمالن موفق شکل میگیره.
زبان مصونیت نیست، محدودیت است
هر چه قدر هم که در روز به انگلیسی حرف بزنم، به انگلیسی بنویسم، به انگلیسی بخونم، داستان و ناداستان بخونم، فهمیدهام که باز هم در گفت و گو کم میآرم. زبونام نمیچرخه و مشکلام همون چرخیدن به انگلیسیه. نه طنز درست و حسابی به انگلیسی دارم (حالا نه این که به فارسی داشتهام) و نه حرفهای عمیقی میتونم بزنم (باز هم نه این که حالا به فارسی عمیق باشم). به هر جهت، وقتی که زبون نخواد بچرخه، نمیچرخه.
هوش عاطفی یا همون چیزی که منظور نظر بوده
اگر تعریفی از هوش عاطفی باشه (و اگر افسانه نباشه)، همون هوش عاطفی از صد بار هوش یا اون چیزی که به اسم آیکیو میشناسیم (تازه اگر تعریفی براش باشه)، مهمتره. تا وقتی که کمینهای از هوش عاطفی باشه، با آدم کمهوش یا هوش متوسط یا باهوش سر و کله زدن مشکلی نداره.