All posts by روزبه

تکامل و مذهب و یک ویدیوی آموزشی

در مورد تکامل تدریجی، هنوز هم برام عجیبه که چرا تا این اندازه در تضاد با دین شناخته می‌شه. به نظر من نظریه‌ی تکامل تدریجی یک مدله برای تکامل موجودات که تا حالا هم کمابیش مدل خوبی ظاهر شده (یعنی تا الان و با یافته‌های الان، مساله رو خوب مدل کرده). این هم یک مدله مثل خیلی از مدل‌های دیگه و الزاما هم ربطی به وجود یا عدم وجود خدا نداره. انسان خیلی چیزهای دیگه رو هم مدل کرده و مشکلی به وجود نیومده. یک نمونه‌اش: وحدت علوم. در روابط فیزیکی و شیمیایی و بیولوژیکی، می‌تونین به روابط یک‌سان و مشابه‌ای برسی که تا حدودی هم مدل شده‌ان و همگی از یک قانون پیروی می‌کنن. این قوانین هم تا الان به طرز خیلی جالبی هماهنگ با هم ظاهر شدن که به نظر من شگفتی این کم از شگفتی حیات نداره. انسان هم سعی کرده که این روابط همه جا یکسان رو مدل کنه. اما جالبه که این کارش دخالت در کار خدا و آفرینش حساب نمی‌شه. جالبه که پیدا کردن روابط فیزیکی حاکم بر اجسام و مدل کردن تعامل بین اون‌ها در تضاد با وجود خدا شناخته نمی‌شه، اما مدل کردن تکامل موجودات مشکل داشته.

می‌دونم که می‌شه کلی مطلب آورد و در مورد جزییات‌اش ایراد گرفت. اما عزیزان (به سبک رهبر)، سعی کنین که مساله رو از بالاتر نگاه کنین و کمی با این دید نگاه کنین که در کل می‌خواین یک فرایند رو مدل کنین، هرچی که باشه. چه قوانین روابط بین اجزای مختلف باشه و چه قوانین حاکم بر تکامل تدریجی جانداران. کلیات مساله (به نظر من) یکی هستن، با این که جزییات و ظاهرشون متفاوت هستن.

پیشنهاد من اینه: نظریه‌ی تکامل تدریجی و حتا از اون مهم‌تر نظریه‌های آغاز حیات مدل‌هایی هستن برای شرح یک سری واقعیت. این‌ها همون اندازه برای دین و مذهب و خداباوری خطرناک هستن که قانون‌های اول تا سوم نیوتون خطرناک هستن. اگر قوانین نیوتون وجود خدا رو نقض می‌کنن، پس نظریه‌ی تکامل و آغاز حیات هم نقض می‌کنن. اگر اون سه قانون وجود خدا رو نقض نمی‌کنن، پس (به نظر من)‌ این نظریه‌ها هم نقض نمی‌کنن. از اون طرف هم اگر وجود خدا به معنای بی‌معنی بودن تکامله، پس به همون ترتیب به معنای بی‌مورد بودن قوانین نیوتن هم هست (و برعکس).

یادآوری این که نظریه‌ی تکامل چیزی در مورد آغاز حیات نمی‌گه. اون یک فرایند کامل جداست. نظریه‌ی تکامل مدل کردن رو از وقتی شروع می‌کنه که حیات وجود داره.

متن بالا رو چند روز پیش در راستای بحث‌های تکاملی به یک دوست نوشتم. اتفاقا امروز یک ویدیو و یک پست جالب در این مورد پیدا کردم که به بعضی سوال‌های من به خوبی جواب می‌داد. برای خوندن کل مطلب، این پست وبلاگ «ناباور به ادعاهای بدون مدرک» رو بخونین. اگر مایل هستین که مستقیم به سراغ خود ویدیوی فارسی برین، این‌جاست

احساس حماقت در علم

امروز استاد نسخه‌ی چاپ شده‌ی یک مقاله رو به دانشجوها داد. متن کامل‌اش رو می‌تونین این‌جا بخونین که در Journal of Cell Sciences چاپ شده (که پیشنهاد هم می‌کنم اصل‌اش رو بخونین). به هر حال ترجمه‌ی خلاصه‌ای از متن (رد شده از فیلتر خودم به همراه کمی از برداشت‌های خودم) اینه:

«اخیرا یکی از دوستان‌ام رو دیدم که همزمان دانشجوی دکترا بودیم. بعدتر از دانشگاه بیرون اومده بود، به دپارتمان حقوق دانشگاه هاروارد رفته بود و حالا وکیل شده بود. از این پرسیدم که چرا تحصیلات تکمیلی رو ترک کرده. تعجب کردم که گفت چون بهش احساس حماقت می‌داده. مدت زیادی به این حرف‌اش فکر کردم. خود من مدت‌هاست که به همین احساس حماقت عادت کرده‌ام و حتا الان دیگه خودم به دنبال فرصتی هستم که این احساس به من دست بده. در دبیرستان یا دانشگاه درس‌های علوم داشتیم و در اون درس‌ها شرایط مشخصه: اگر خوب به سوال‌ها جواب بدیم، نمره‌ی بالا می‌گیریم و دانش‌آموز یا دانشجوی خوبی به حساب می‌آییم و اون موقع هست که احساس باهوش بودن بهمون دست می‌ده. در مورد دکترا قضیه کاملا متفاوته. مساله رو باید خودمون طرح کنیم، سعی کنیم بهش جواب بدیم، سعی کنیم آزمایش‌های مناسب و قانع‌کننده براش طراحی کنیم و در عین حال مشکلات آینده رو تا حدودی در نظر داشته باشیم. یک بار در تحقیقاتم با یک مساله مواجه شده بودم که نمی‌تونستم حل کنم. از یکی از استادهای دانشکده به اسم Henry Taube سوالم رو پرسیدم و جواب داد که نمی‌دونه. با خودم گفتم که وقتی این آدم نمی‌تونه این مساله رو حل کنه، پس نه من می‌تونم حل‌اش کنم و نه هیچ کس دیگه (دو سال بعدش اون استاد جایزه‌ی نوبل شیمی رو برد). ولی یک چیز این وسط من رو تکون داد: هیچ کس نمی‌تونه این مساله رو حل کنه و به همین خاطر هم بود که یک مساله‌ی تحقیقاتی بود. از اون جایی هم که مساله‌ی تحقیق من بود، پس من باید این مساله رو حل می‌کردم. وقتی که خودم رو با این واقعیت مواجه کردم، یکی دو روز نشستم و روی مساله کار کردم تا این که حل‌اش کردم. در واقع سخت هم نبود و تنها باید چند چیز رو امتحان می‌کردم تا راه حل رو پیدا کنم. ما باید برای دانشجویان دکترا روشن کنیم که تحقیق کار ساده‌ای نیست چرا که داریم کاری می‌کنیم که در موردش چیزی نمی‌دونیم و حتا شاید ایده‌ای هم نداشته باشیم و مجبور باشیم گاهی دست و پا بزنیم. از طرف دیگه ما به دانشجوها یاد نمی‌دیم که چه طوری آگاهانه به حوزه‌ی حماقت‌شون وارد بشن و باور کنن که اگر احساس حماقت نمی‌کنن، پس یک جای کار اشکال داره. لازمه‌ی یادگیری علم حماقت ماست، حماقت مطلق (این که نسبت به دیگران حماقت‌های نسبی کوچیکی نشون بدیم، کافی نیست). امتحان‌هایی مثل امتحان جامع دکترا که استادها دانشجو رو سوال‌پیچ می‌کنن، در واقع برای این نیستن که استادها ارزیابی کنن که آیا دانشجو می‌دونه یا نه. استادها اون قدر سوال می‌پرسن که دانشجو یا جواب اشتباه بده یا بالاخره کوتاه بیاد و صریحا بگه «نمی‌دونم». هدف اینه که حد دانشجو رو ببینین و این که تا کجا درست می‌ره و کجا کوتاه می‌یاد. آیا حوزه‌ی ندونستن‌اش اونی هست که برای تحقیق لازمه یا نه. هدف امتحان جامع این نیست که دانشجو تمام سوال‌ها رو درست جواب بده (در صورتی که این طور شد یعنی این که استادها رد شدن). یکی از هدف‌های علم اینه که به ما فرصت جستجو بده، مرتب خراب کنیم و دوباره جستجو کنیم و باز هم خراب کنیم و باز هم جستجو کنیم و تا زمانی که داریم همچنان چیزی یاد می‌گیریم، احساس خوبی داشته باشیم و راضی باشیم. نیاز به گفتن نیست که این روش برای دانشجوهایی که همیشه به جواب‌های درست عادت کرده‌ان جور در نمی‌یاد. هر چه قدر که در حوزه‌ی حماقت‌مون راحت‌تر باشیم، راه پیش‌رفت برامون بازتره و حوزه‌های جدیدتر رو راحت‌تر می‌تونیم کشف کنیم».

پس‌نوشت: حماقت رو به جای کلمه‌ی stupidity گذاشتم.

توضیح: بعدتر متوجه شدم که ترجمه‌ی خلاصه‌شده‌ی دیگه‌ای از این متن در این‌جا تهیه شده.

نوبل صلح اوباما

در تگزاس، آقا به ملت کارد می‌زنی، خون‌شون در نمی‌یاد. از ما گفتن.

پس نوشت: از قضا امروز اوباما دانشگاه ما سخنرانی داره.

توضیح: اشتباه کردم. سخنرانی‌اش هفته‌ی دیگه است.

به اجرای پیانو هم توجه کنید، لطفا

اعتقاد دارم که یکی از راه‌های بهتر درک کردن موسیقی، تلاش برای نواختن هست، حتا اگر این تلاش مذبوحانه باشه. کسی که تلاش می‌کنه قطعه‌ای رو اجرا کنه، بعد از اون تلاش، درک خیلی بهتری داره از این که یک اجرا تا چه اندازه می‌تونه سخت باشه و در نتیجه اون چیزی که می‌شنوه چه قدر ارزش‌منده. در مورد موضوعات هنری دیگه هم به نظرم همین طوره. سعی کنین یک فیلم‌نامه بنویسین. بعد از اون خیلی بیش‌تر به فیلم‌ها دقت می‌کنین. سعی کنین نقاشی بکشین و ببینین که بعدش چه قدر برای نقاشی‌های دیگه ارزش قایل هستین. سعی کنین یک داستان بنویسین، حتا کوتاه. بعدش می‌بینین که داستان نوشتن به اون سادگی‌ها هم نیست و چه قدر زحمت‌های یک داستان‌نویس ارزش داره.

مدتی هست به «فی وونگ» گیر دادیم. برای لذت بردن بیش‌تر، در قطعه‌ی زیر به نواختن پیانو توجه کنین و تصور کنین که خود شما می‌خواین این بخش رو اجرا کنین.

سیستم‌های پیچیده – هفت – اپیدمی شدن بیماری

«لورن مایرز» فرمول زیر رو نشون داد و گفت که با این فرمول می‌شه فهمید که آیا یک بیماری مسری می‌شه یا نه (البته احساس می‌کنم که کمی ساده شده باشه). در این فرمول Infection Rate نشون می‌ده که افراد با چه سرعتی یک بیماری رو می‌گیرن. Mortality مرگ و میر به خاطر بیماری رو نشون می‌ده و Recovery سرعت بهبود افراد بعد از بیماری.

From Misc

اگر این نسبت از عدد یک کوچیک‌تر باشه، بیماری از بین می‌ره. اما اگر این نسبت از یک بزرگ‌تر باشه، بیماری به صورت اپیدمی در می‌یاد و همه‌گیر می‌شه.

چه‌طور از اپیدمی شدن بیماری جلوگیری کنیم؟
باید این نسبت تا حد ممکن کم‌تر بشه. یکی از راه‌ها اینه که نرخ انتقال رو کاهش بدیم. برای همین منظوره که پیشنهاد می‌کنن دست‌هاتون رو زیاد بشورین که بیماری کم‌تر از طریق دست و ابزارهای مشترک (مثل دستگیره‌ی در) منتقل بشه. در عین حال بهتره که کسانی که بیمار می‌شن، استراحت کنن و در محل‌های عمومی ظاهر نشن که بیماری به دیگران منتقل نشه. اگر هم تعداد بهبودیافته‌ها رو افزایش بدیم، باعث می‌شه افراد مصون زیاد بشن و این هم به نوبه‌ی خودش شانس اپیدمی رو کاهش می‌ده. در پایان هم من پیشنهاد دادم که نرخ مرگ و میر رو افزایش بدیم. پیشنهاد با خنده‌ی حضار مواجه شد. سخنران گفت درسته که عاقلانه نیست، اما در اپیدمی نشدن اثر مثبت داره (کسانی که به خاطر بیماری کشته می‌شن، امکان انتقال رو حذف می‌کنن).