به نظرم فرزندخواندگی یک نوع محک (benchmark) هست. اگر نمیتونین عشق رو بدون پشتوانهی غریزی (بیولوژیکی) نثار یک بچه بکنین، لطفا روی رابطه با فرزند بیولوژیکی اسمهایی مثل عشق نگذارین. شاید عبارتهایی مثل «شهوت ادامهی نسل از طریق تولید مثل» و یا «حرص برای نگهداشتن ژنها در استخر ژن» عبارتهای مناسبتری باشن.
All posts by روزبه
بهشت زیر پا – پنج
اون کسانی که از ورود ژنهای ناپاک به نسل پاکشون میترسن، واقعا انتظار بهشت زیر پا هم دارن؟
بهشت زیر پا – چهار
در راستای پست قبلی، این یکی از دلیلهاییه که برای خانوادههایی که بچهای رو به فرزندی میگیرن احترام زیادی قایل هستم. شاید که حاضر باشن برای خوشبختی بچهشون دست به هر کاری بزنن بدون این که آثار خودخواهیشون پشت وجود بچه بوده باشه.
بهشت زیر پا – سه
شاید که پدرمادرها حاضر باشن برای خوشبختی بچهشون دست به هر کاری بزنن. اما مسلمه که برای خوشبختی بچه اون رو به وجود نیاوردهان. طرفداران نظریههای مرتبط با برتری والدین به صرف والد بودن، یه لطفی بکنین مساله رو احساسی نکنین. تعارف که نداریم، به جز خودخواهی چه دلیل دیگهای پشتاش میگذارین؟
بهشت زیر پا – دو
این که فرزندان به پدر و مادر احترام بگذارن، شاید علتاش اینه که همیشه این پدرها و مادرها بودهان که رفتار «درست» رو آموزش دادهان و بچهها هم توان مقابله نداشتهان. شاید اگر تربیت به دست بچهها بود، این پدر و مادرها بودن که احترام به فرزندان رو سرلوحهی امور قرار میدادن.
بهشت زیر پا – یک
ممکنه چند پست آینده به مذاق بعضی از دوستان خوشایند نباشه (به هر دلیلی). یک لطف بکنین و اگر مطالب براتون آزاردهنده هستن، به آرومی از کنارشون بگذرین. اینها همه نظرات شخصی من هستن و در عین حال برای اکثر نظرات دیگه احترام قایل هستم. در هر صورت مشتاق شنیدن نظرات شما هستم.
یک نکتهی دیگه رو هم اضافه کنم: من، نویسندهی چند پست آینده، در مجموع فرزند سر به راهی بودهام. تا همین یازده سال پیش با پدرم و تا همین الان با مادرم رابطهی موفقی داشتهام. کمابیش همیشه هم از حضور همدیگه لذت بردهایم. منظور این که پستهای آینده نه از سر خشم که از سر مقدار فکر به ذهنم رسیدهان. امیدوارم که تا حدی بیطرفیام رو نشون داده باشم!
جیگرخون
دکتر لوکس در نایین
متن زیر یکی از خاطراتیه که حسین امینایی از دکتر لوکس نوشته و من هم متن رو عینا نقل میکنم.
برای داوری مسابقات روباتیک به نایین رفته بودیم. صبح با روزبه برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم. مشغول صبحانه خوردن بود که ما رسیدیم. به روزبه گفتم که مزاحمشون نشیم. سلامی از دور کردیم و روی یک میز نشستیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. در زاویهی دید من قرار داشت. هنوز اولین لقمهی صبحانه از گلویم پایین نرفته بود که دیدم کیف و سینی صبحانهاش را در دست گرفته و به سمت میز ما میآید. سینیاش را گذاشت و با دلی باز مشغول صحبت شد. از ماجرای مسافرتش به نایین شروع کرد و از هواپیمای ملخداری صحبت کرد که با آن به نایین آمده. و خندهای از ته دل سر داد. میخندید و میخندیدیم. وقت نشده بود که لقمهی دوم صبحانهام را بخورم. «از اون هواپیماهایی که توی جنگ جهانی ازشون استفاده میشد» و باز هم شروع به خنده کرد. چند دقیقهای بود که لقمه در دستم بود و لقمه رو به روی بشقاب گذاشتم. «هواپیمای چهار ملخه هم نبود، دو ملخه بود!» و خندهاش را ادامه داد. نمیدانم که آن صبح، صبحانه خوردم یا نه.
محل مسابقات در یک سالن ورزشی بود. وقتی که در سالن بودیم، مردمی که برای دیدن مسابقات آمده بودند، برای او موج مکزیکی راه میانداختند…
دلم بدجوری گرفته. دکتر لوکس از دنیا رفت.
نه! من هرگز نمینالم… میخواهم فریاد بزنم. اگر نتوانستم، سکوت میکنم. خاموش بودن بهتر از نالیدن است.
باز هم از دکتر لوکس: فرار مغزها
حالا که صحبت از دکتر لوکس داغه، پیشنهاد میکنم در مورد برداشتهای خودمون از زندگی دکتر لوکس کمی احتیاط به خرج بدیم. دوستی در مورد دکتر لوکس گفته بودن «اولین چیزی که ما به عنوان دانشجوی خارج از کشور باید از ایشان یاد بگیریم، برگشتن و ماندن در ایران است!!!».
یک بار دکتر اعرابی این طور میگفت (سعی میکنم با کمک حافظه نقل به مضمون کنم و جملهها الزاما دقیق نیستن): «وقتی که درسم تموم شده بود، دو دل بودم که به ایران برگردم یا در آمریکا بمونم. به دکتر لوکس زنگ زدم که مشورت بگیرم. دکتر لوکس گفت اگه تنها برای وطنپرستی یا ایثار یا چیزهای شبیه به این میخوای برگردی ایران، نیای بهتره. اگه اینجا رو دوست داری و از زندگی در ایران لذت میبری، برگرد. من هم برگشتم».
در پایین قسمتی از مصاحبهی دکتر لوکس با رشد رو آوردهام. پیشنهاد میکنم اگه وقت کردین، کل مصاحبه رو بخونین.
سوال مصاحبهکننده: برای ادامهی فعالیتهای علمی خودتان چه برنامهای دارید؟ شما چرا اصلاً مشمول مسألهی فرار مغزها نبودید؟
جواب دکتر لوکس: بهنظر من این سؤال اشتباهی است. بهخاطر اینكه اگر «بحران هویت» در جهان ما حاكم نبود همه سعی نمیكردند ماندن یا نماندن در جایی را توجیه كنند. جواب این بود كه شرایط اینطور ایجاب كرد. بعضی مواقع شرایط طوری ایجاب میكند كه عدهی زیادی از افراد در محل تولدشان زندگی میكنند و عدهی كمی هم برحسب شرایط، محل زندگیشان را تغییر میدهند. آن چیزی كه باعث میشود این مطلب بهصورت سؤال حادی پیش بیاید «بحران هویتی» است كه در جامعه حاكم است و همه سعی میكنند برای چیزی كه خیلی عادی است و هر كسی هم عاملی برای تعیین محل زیستش است توجیهی پیدا كنند. بهعنوان مثال، ابراز میكنند كه من بهدلایلی ایثار كردم در كشور ماندم یا دنبال واقعیت رفتم و در كشور نماندم. اما در مورد خودم میتوانم بگویم شرایطم در ایران بهاندازهی كافی ارضاكننده بوده است بهطوری كه شامل فرار مغزها نشدهام.