در دوران کودکی (مثلا وقتی که حدودن ده ساله بودم) برای خودم یک بازی (یا یک بیماری) اختراع کرده بودم که به این شکل بود: تصور میکردم که یک طناب به پشت من وصل شده و اون یکی سرش نامحدوده و به جای نامعلومی گره خورده. حالا اگر میخواستم به جایی برم، خیلی احتیاط میکردم که حتمن مسیر برگشتم با مسیر رفت یکی باشه. در غیر این صورت طناب گیر میکرد. مثلن اگر از یک اتاق به اتاق دیگه میرفتم و سر راه یک ستون بود، مهم نبود که از سمت چپ ستون رد بشم یا از سمت راست؛ مهم این بود که حواسم باشه که بعدن از همون سمت ستون برگردم. در غیر این صورت طناب به ستون گیر میکرد. وقتی که سوار ماشین میشدم، حتمن اصرار داشتم که از همون دری پیاده بشم که سوار شده بودم. در غیر این صورت طناب از داخل ماشین رد شده و گیر کرده بود. گاهی مثلن از در سمت راست سوار میشدم و بعد مجبور میشدم از در سمت چپ پیاده بشم. در این مواقع حواسم بود که دفعهی بعدی از در سمت چپ سوار بشم و از در سمت راست پیاده بشم که به این ترتیب طناب از توی ماشین در اومده باشه.
دیشب داشتم بدمینتون بازی میکردم. سرویس دست ما بود و من باید برای شروع به پشت سر همبازیام میرفتم. از این که از سمت چپاش حرکت کردم معذب شدم، چون احساس کردم من قبلن از سمت راستاش اومده بودم. با این ترتیب طناب به دور همبازیام میپیچید و گیر میکرد.
این بازی-بیماری اختراعی من سالها پیش به پایان رسیده بود، چیزی نزدیک به بیست سال پیش. اما عجیب بود که بعد از این مدت زیاد، به طور ناگهانی و بدون مقدمه خودش رو نشون داد. گویا به پایان نرسیده بوده.
نتیجهگیری یک: اگر دیدین که بچهها گاهی کارهای عجیب و غریب میکنن، در نظر بگیرین که شاید دارن بازی میکنن.
نتیجهگیری دو: اگر دیدین که بزرگترها گاهی کارهای عجیب و غریب میکنن، در نظر بگیرین که شاید هنوز از بعضی درگیریهای کودکی رها نشدهاند.