All posts by روزبه

اولین مرحله‌ی برخورد ما با غم: شوکه می‌شیم، بی‌حس می‌شیم، باور نمی‌کنیم و رد می‌کنیم

یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در برابر غم از دست دادن، شوک (shock) و بی‌حسی (numbness) است که تنها مرحله‌ای است که فقط همین یک بار اتفاق می‌افته و دوباره تکرار نمی‌شه. این وضعیت ممکنه از یکی دو ساعت تا یکی دو هفته طول بکشه، بسته به اون چیزی که از دست داده شده. شوک و بی‌حسی به نوعی یک مکانیزم دفاعی برای ماست که ما رو در برابر فشار عاطفی و روانی محافظت کنه (چیزی شبیه به شوک اولیه در موقع صدمه‌ی جسمانی). این عکس‌العمل کمک می‌کنه که از شدت درد زیاد از پا نیفتیم.

شوک و بی‌حسی پیش‌درآمدهایی برای عکس‌العمل‌های بعدی ما هستن: باور نکردن (disbelief) و رد کردن (denial) موضوع. ما با رد کردن موضوع به نوعی تعیین می‌کنیم که چه مقدار از واقعیت رو حاضر هستیم بپذیریم و هضم کنیم. به این ترتیب خودمون رو بیش از اندازه پر نمی‌کنیم و به خودمون اجازه می‌دیم که متناسب با ظرفیت و توانایی‌مون از حقیقت موجود قبول کنیم. مثالش شبیه به یک کرکره است که به آرومی روشن‌اش می‌کنیم تا بیش‌تر و بیش‌تر از صحنه‌ی پشت پنجره ببینیم تا جایی که به طور کامل کرکره رو بالا کشیده باشیم (یعنی پذیرش کامل واقعیت).

به عنوان یک نمونه از باور نکردن غم از دست دادن، در یک کارگاه آموزشی برای پلیس ایالتی ویسکانسین یک افسر چنین خاطره‌ای تعریف کرده: آقایی در بزرگ‌راه کشته شده بود و می‌خواستیم این خبر رو به خانمش برسونیم. خانم از ساعت هشت و نیم شب منتظر شوهرش بوده اما از شوهر خبری نشده. وقتی من ساعت یک بامداد با یکی از همسایه‌ها به در خونه‌ی خانم رفتیم و خبر رو بهش دادیم، خانم از حال رفت. وقتی به هوش اومد، به من و همسایه گفت «شوهر من به زودی می‌رسه. فعلا براتون یک قهوه بگذارم تا اون هم کم‌کم بیاد؟»

اگر گاهی می‌بینین که کسی به جای ناراحتی برای از دست دادن کسی یا چیزی به طور غیرطبیعی خوشحال و راحته، شاید به این معنا نباشه که مساله حل شده؛ بلکه شاید معنی‌اش این باشه که هنوز در مرحله‌ی رد کردن قرار داره. عیب کار این‌جاست که در این شرایط اطرافیان ممکنه پشتیبانی و همراهی با شخص از دست داده رو کم کنن (به خیال این که دیگه نیازی نداره) در حالی که اتفاقن طرف در وضعیت بحرانی‌ای قرار داره.

در کنار باور نکردن و رد کردن، یکی دیگه از عکس‌العمل‌ها چونه‌زنیه. شخص به نوعی این کار رو می‌کنه که مقداری قدرت به دست بیاره که بتونه با مساله مبارزه کنه. برای مثال بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از بابت از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش ناراحته. ممکنه تمام تقصیرها رو به گردن خودش بندازه و تصمیم بگیره که بچه‌ای باشه که به طور استثنایی خوب باشه که بتونه به این ترتیب جبران اشتباهات گذشته‌اش رو کرده باشه.

یکی دیگه از عکس‌العمل‌های اولیه، فروپاشی (disintegration) است. معمولن بعد از پایان شوک و بی‌حسی، شخص احساس‌اش نسبت به خودش رو از دست می‌ده و منجر به این می‌شه که احساس تکه‌تکه‌شدگی بهش دست بده. اگر یک بچه دچار این وضعیت بشه، ممکنه از فراگیری بعضی مهارت‌های بچگی باز بمونه و یا حتا بعضی از مهارت‌های قبلن یادگرفته رو از دست بده. تجربه‌ی شخصی من اینه که وقتی با غم از دست دادن مواجه شده‌ام، بازی بدمینتون‌ام به میزان قابل توجهی افت پیدا می‌کنه و مهارت‌های ساده‌ای که قبلن به خوبی یاد گرفته‌بودم رو نمی‌تونستم تکرار کنم.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چند خطی درباره‌ی غم

فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده می‌کنین. همه‌ی نوشتن‌هاتون با اون بوده و همیشه هم همراه‌تون بوده. یک روز به داخل کیف دست می‌برین، ولی پیداش نمی‌کنین. خیلی می‌گردین، اما بی‌فایده است. به تمام جیب‌ها دست می‌زنین، نتیجه‌ای نداره. اطراف رو می‌گردین و باز هم پیدا نمی‌کنین. دوباره به سراغ جیب‌ها می‌رین و می‌گردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو می‌گردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در هنگام غمه).

استفاده از یک خودکار جدید رو شروع می‌کنین. مثل قبلی نمی‌نویسه. به رنگ و روانی و ضخامت خودکار قبلی عادت داشتین. ممکنه حتا مدتی به خودکار جدید زل بزنین. اما فایده‌ای نداره. به دل نمی‌نشینه. حتا در مدت نوشتن هم به این فکر می‌کنین که خودکار قبلی رو کجا ممکنه گم کرده باشین (هم‌چنان دست از جستجو نمی‌کشین). بعد از یک هفته ممکنه یک جستجوی دوباره به راه بندازین که بلکه خودکار قبلی رو پیدا کنین و باز هم از پیدا نکردن‌اش افسوس می‌خورین.

هر از گاهی خودکار قبلی رو به یاد میارین، اما به مرور زمان فاصله‌ی بین این به یاد آوردن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه تا این که به طور کامل فراموش‌اش می‌کنین. از این‌جا به بعد تمرکزتون رو به طور کامل بر خودکار جدید می‌گذارین. این که چه قدر گذروندن این مراحل طول می‌کشه، بستگی به این داره که تا چه اندازه شخص از دست‌دهنده در اون چیزی که از دست داده شده، دخیل بوده. مثلا دخیل بودن شخص (self) در یک خودکار خیلی ضعیفه و در نتیجه کنار اومدن با غمش خیلی سریع‌تر و راحت‌تر انجام می‌شه در حالی که اگر کسی یکی از والدین‌اش رو از دست بده، به خاطر ارتباط بیش‌تری که بین والد و خودش حس می‌شه، کنار اومدن با غم از دست دادن سخت‌تره.

مهم نیست که یک خودکار رو از دست داده باشین یا یک انسان رو. گذروندن مراحل غم (grief) به طور کیفی کمابیش مشابه هستن و عمده تفاوت‌شون در کمیت هست. معمولا این مراحل رو باید گذروند:
– واکنش اولیه‌ی پس از از دست دادن، مثل شوک و به هم‌ریختگی (disorganization) و بروز مکانیزم‌های دفاعی
– آرزو کردن (yearning)، حسرت خوردن (pining) و جستجو کردن
– احساسات قوی و با شدت زیاد
– یاس (despair) و نا امیدی (hopelessness)
– بازسازی انسجام قبلی (reorganization)

شاید در بیش‌تر موارد این مرحله‌ها به ترتیب طی بشن، اما همیشه این طور نیست. برای بعضی افراد ترتیب این مرحله‌های بروز غم به هم می‌ریزه. در ضمن همیشه این مراحل مجزا نیستن و در بعضی موارد بروز این مراحل هم‌پوشانی دارن و ممکنه دو یا بیش‌تر از این عکس‌العمل‌ها هم‌زمان بروز کنن.

یک نکته‌ی جالب: بزرگ‌ترها بعضی از عکس‌العمل‌ها رو تحت کنترل قرار می‌دن یا سرکوب می‌کنن، در حالی که بچه‌ها آزادتر هستن. برای مثال در مورد جستجو، بچه‌ها ممکنه در مواقع غم به صورت واقعی و فیزیکی به دنبال اون چیز یا کسی بگردن که از دست داده‌اند. مثلا در یک مورد یک دختربچه‌ی سه ساله که به فرزندی گرفته شده بوده، این رو درک کرده که خانمی غیر از مادرش اون رو به دنیا آورده و از بابت از دست دادن (loss) مادر بیولوژیکی‌اش غم داشته. این دختر جلوی خانم‌های غریبه رو می‌گرفته و می‌پرسیده که آیا اون خانم اون کسی بوده که اون رو به دنیا آورده؟

یک نکته‌ی جالب دیگه: بزرگ‌ترها معمولا غم رو به یک‌باره و با تمام ابعادش تجربه می‌کنن، چون درک کافی از کل مساله دارن. اما بچه‌ها این طور نیستند. یک بچه ممکنه با توجه به درک محدودش غم داشته باشه، ناراحتی‌اش رو بروز بده و مساله تموم بشه. چند سال بعد که به سطح جدیدی از درک و شناخت (level of cognition) می‌رسه، درک جدیدی از غم‌اش پیدا می‌کنه و ناراحتی‌اش رو دوباره بروز می‌ده. این روند ممکنه تا چند سال ادامه داشته باشه و هر چند سال یک بار بچه غم‌اش رو دوباره بروز بده، اما با درک و شناختی بیش‌تر و دقیق‌تر (نیاز به گفتن نیست که این روند کاملا هم طبیعی هست).

سخن پایانی این که چه بچه‌ها و چه بزرگ‌ترها ممکنه در بروز غم و ناراحتی تاخیر داشته باشن. گاهی مسوولیت‌ها و نگرانی‌ها مانع از بروز به موقع غم می‌شه. گاهی هم شخص احساس می‌کنه توانایی هضم کل ماجرا رو نداره و برای همین بروز ناراحتی‌اش رو به تعویق می‌اندازه. مثال فرزندخواندگی‌اش هم اینه که یک بچه که فرزندخوانده‌ی خانواده است، برای این که پدر و مادرش رو ناراحت نکنه، بروز غم برای پدر و مادر بیولوژیکی‌اش رو به بعدتر موکول می‌کنه و بعید نیست که با بروز یک اتفاق ناخوشایند دیگه (و نامربوط به فرزندخواندگی) کل ناراحتی‌اش رو یک‌جا نشون بده.

این پست عمدتا با برداشتی از این کتاب نوشته شده بود.

برای محافظت از خودمان و دختر ناموجودمان

اون‌جایی که همه جزو دوستان‌ام هستن و جمعیت زیادی هم در حلقه‌ی دوستان‌ام دارم، زندگی نیست: فیس‌بوکه. زندگی واقعی، فیس‌بوک نیست.

در فیس‌بوک در تلاش هستم که تعداد دوستان‌ام زیاد باشه. از این موضوع لذت می‌برم (تعداد دوستان‌ام هم نسبتن زیاد شده). اما تازگی به این نتیجه رسیدم که در زندگی واقعی به دنبال چیز دیگه‌ای هستم. دوستی‌هایی که عمیق‌تر باشن و از ارتباطاتم لذت بیش‌تری ببرم. به جای کمیت، بیش‌تر از قبل به دنبال کیفیت هستم.

جایی بود که متوجه شدم دغدغه‌های کسانی که باهاشون ارتباط دارم هم مهمه. جایی بود که تصمیم گرفتم در مورد افرادی که باهاشون ارتباط دارم، مقداری کمیت رو کاهش بدم و به جاش به دنبال کیفیت باشم. هر چه قدر هم که از گوناگونی بگیم و از برتری‌های تنوع سلایق حرف بزنیم، باز هم عمر کوتاهه و زمان و انرژی و ظرفیت محدود؛ جایی باید جلوی تنوع رو گرفت. وقتی با کسی اختلاف دغدغه‌ی بنیادی دارم، مساله چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش گذشت.

اما چه چیزی باعث شد که اولین بار به این نتیجه برسم؟
برای ما که فعلا نه به داره، نه به باره. با وجود این، از وقتی که وارد پروسه‌ی فرزندخواندگی شدیم، مساله جدی‌تر شد. انگار که اثر ناخودآگاه (و شاید غریزی) محافظت از فرزند بوده که به من در رسیدن به این نتیجه کمک کرد. دست کم برای محافظت احتمالی از فرزند آینده‌ای که هنوز در کار نیست، ناخودآگاه به این سمت کشیده شدم: در روابطم با کسانی که ممکنه به هر نوعی از طرف‌شون به بچه‌ام آسیبی برسه، محتاط‌تر باشم؛ حتا اگر که اون آسیب در حد یک نظر آزاردهنده‌ی جزیی و بیان شده از روی بی‌فکری باشه (حالا حالاها که بچه‌ای در کار نیست؛ اما ظاهرن خود بچه حضورش رو پیشاپیش اعلام کرده!).

پس‌نوشت: محافظت از بچه به نوعی کاتالیزور بود. مساله کلی‌تر از اینه: زمانی رسید که دغدغه‌های اون‌هایی که باهاشون ارتباط دارم هم مهم شد.

همه سهمی از دردهای این دنیا داریم، پس سعی کنین دردها رو خودتون انتخاب کنین

چه بخواهیم، چه نخواهیم، همه سهمی از دردهای این دنیا داریم. خودتون دردهای خودتون رو انتخاب کنین، قبل از این که براتون انتخاب بشه.

ایده‌ی اول از صحبت‌های دکتر «جیمز مور»، یکی از استادهای مهندسی پزشکی دانشگاه‌مون بود. می‌گفت که اگر شغل آکادمیک گرفتین، باید سه بخش «تحقیق»، «تدریس» و «خدمات» رو در برنامه‌تون داشته باشین. برای تدریس، سعی کنین پیش‌قدم بشین و خودتون درس برای ارایه دادن به دپارتمان پیشنهاد بدین. این‌جوری موضوع مورد علاقه‌تون رو درس می‌دین و زمان کم‌تری برای آماده‌سازی سپری می‌کنین. اگر این کار رو نکنین، براتون درس انتخاب می‌کنن. برای خدمات هم همین‌طور. باید به هر حال به دیگران خدماتی برسونین، مثل عضویت افتخاری در کمیته‌ها یا همکاری با ژورنال‌ها یا کمک به انجمن‌های دانشجویی. پس همون به‌تر که خودتون زمینه‌ی خدمات خودتون رو تعیین کنین؛ زمینه‌هایی که بیش‌تر دوست دارین. از اون به بعد، اگر درخواست کمک‌های بیش‌تری بهتون ارجاع شد، می‌تونین بگین که با مشغولیت‌هایی که دارین گرفتار هستین و امکان سپری کردن وقت بیش‌تر ندارین (و راست هم گفتین).

شاید کمی خودخواهانه باشه، اما به نظرم رسید که در مورد زندگی هم شاید بشه چنین کاری کرد. درد در دنیا که زیاده. پس همون به‌تر که خودمون در انتخاب دردها پیش‌قدم بشیم و ظرفیت‌مون رو پر کنیم. ظرفیت ما هم که قاعدتا محدوده. پس به احتمال زیاد ظرفیت ما با دردها و سختی‌هایی پر می‌شن که با ما سازگاری بیش‌تری دارن. این طوری دست کم وجدان راحت‌تری خواهیم داشت (چرا که سهم‌مون رو قبلا برداشته‌ایم) در حالی که به اون دردهایی از این دنیا می‌رسیم که از داشتن‌شون راضی‌تر هستیم. یک موقع هم دیدین که زندگی با دیدن دردهایی که در اختیار داریم، از معرفی دردهای جدید صرف‌نظر کرد!

پس‌نوشت: نیاز به گفتن نیست که منظور از «درد»، دردهایی مثل کمردرد نیست!

عکس‌هایی که با دیدن‌شون چند روز گذشته رو سرخوش بودم

اگر در یک دنیای دیگه از من بپرسن «در یک جمله بگو از زندگی در اون دنیا چی دیدی؟»، جا داره بگم که این چند عکس پایین رو دیدم (به خصوص عکس آخری). همین چند عکس رو گواهی بگیرم که زندگی‌ای بود که پر از کشمکش بود برای زنده موندن و همین چند عکس رو شاهد بیارم که چرا موجودات این دنیا زنده موندن: زندگی همیشه راه خودش رو باز می‌کرد (حرکت خودسرانه‌ی دختر در عکس آخر یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌هاییه که تا به حال دیده‌ام).

این خانم، «لیچیا رونزولی» (اگر تلفظ اسم رو درست نوشته باشم)، یکی از نمایندگان ایتالیایی پارلمان اروپاست که دخترش ویکتوریا رو هم با خودش به محل کارش می‌بره. هفته‌ی پیش به خودش ایمیل زدم و گفتم که چه قدر از دیدن عکس‌هاشون لذت بردم و به پس‌زمینه‌ی دسکتاپ کامپیوترم راه پیدا کرده‌ان (و راست هم گفتم). امروز به ایمیلی که فرستاده بودم جواب داد!

زندگی‌ای که همه‌جا جاری است

در آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال چیزی هست که برای من جالبه (یا در من چیزی هست که برای آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال جالبه).

چهار سال پیش کمک استاد (TA) درس برنامه‌نویسی بودم. دانشجویی به اسم باب داشتم که کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بود و حالا تصمیم گرفته بود درس بخونه تا بتونه نرم‌افزاری بنویسه که به کهنه‌سربازهای دیگه کمک کنه. ارتباط ما از اون موقع حفظ شده. هنوز هم هر از گاهی به من ایمیل می‌زنه و اخبار روز رو به همراه مقداری تحلیل شخصی می‌فرسته. از حال و روز سلامتی‌اش هم خبری می‌ده (به خاطر جنگ یک جور حافظه‌اش رو از دست داده). مثلا این که دکتر در مورد مشکل سرگیجه‌ی همیشگی‌اش چی گفته و قراره چه درمانی انجام بده و مانند این‌ها. امروز هم ایمیل زده بود و از واکنش همسر تام بریدی (که من نمی‌شناسم) در سوپربول امسال گفته بود. این رو هم یادآوری کرده بود که ویتنی هیوستون فوت کرده. خبررسانی‌اش رو هم خیلی با جدیت انجام می‌ده.

چند وقت پیش یک رستوران ژاپنی نزدیک خونه‌مون باز شد. یک شب ساعت یازده سر زدیم که در مورد غذاهاشون سوال بپرسیم. با مادر صاحب رستوران که خانوم ژاپنی مسنی به اسم که‌ایکو بود وارد گفتگو شدیم و از خیلی چیزها صحبت کردیم و ساعت یک شب، بعد از دو ساعت گفتگو، بیرون اومدیم. احساس رضایت می‌کردم و خوشحال بودم. انگار که کسی رو دیده‌ام که سال‌ها می‌شناخته‌ام در حالی که ظاهرا هیچ ربطی به هم نداشته‌ایم. چند وقت پیش بهش ایمیل زدم و از حال و روز رستوران‌شون که موقتا تعطیل شده بود پرسیدم. اون هم گفت که آشپزخونه‌ی رستوران آتیش گرفته. مدتی بعدتر باز ایمیل زدم و از وضعیت رستوران پرسیدم. گفت که رستوران رو دارن می‌بندن. اما خوشحال بود که ایمیل من رو گرفته بود. گفت که «وقتی ایمیل‌ات رو دیدم، ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آهنگ‌های میوکی ناکاجیما!»

تا همین‌جاش هم راضی هستم و می‌تونم با خیال راحت سرم رو بگذارم زمین! خوشحالم از این که باب می‌دونه که یک نفر هست که اخبار و تحلیل‌هایی رو که براش می‌فرسته، می‌خونه. همین‌طور خوشحالم از این که که‌ایکو، یک خانوم مسن ژاپنی، در شهر کوچیک ما (که اکثریت مطلق با آمریکایی‌هاست) وقتی ایمیل من رو می‌بینه، یاد آهنگ‌های میوکی ناکاجیما می‌افته.

همیشه لازم نیست برای پیدا کردن زندگی جای دوری بگردم. همین آدم‌ها نمادهای زندگی هستن. کسانی که دارن با زندگی کلنجار می‌رن و جلوی چشم‌ام هستن و هنوز این فرصت رو دارم که باهاشون سر و کله بزنم و لذت ببرم.

چهارمین بچه‌اش هم در راهه، بلکه هم بعدتر پنجمی

یکی از استادهای ما، بچه‌ی چهارم‌اش در راهه.

برای بچه‌دار شدن نیازی نبوده از پلیس گواهی عدم سوپیشینه بگیرن (و بعدتر انگشت‌نگاری اف‌بی‌آی انجام بدن). لازم هم نبوده از هفت جد و آبادشون (آبائشون؟) بنویسن و مشخص کنن که رابطه‌اشون در بچگی با هرکدوم از والدین و خواهر و برادرهاشون چه‌طور بوده.  ضروری نبوده بگن که در بچگی بیش‌تر از پدرشون تاثیر گرفته‌اند یا از مادرشون (چون مکانیزم بچه‌دار شدن متفاوته و ربطی به گذشته‌ی هر فرد نداره). همین‌طور نیازی نبوده که روابط پدر و مادرشون رو واکاوی کنن و تحلیل و نظر و انتقادشون رو ارایه بدن. این که چه کسی در بچگی تنبیه‌شون می‌کرده و سر چه چیزهایی تنبه می‌شدن هم ربطی به این اتفاق نداشته. برای شروع پروسه‌ی بارداری هم نیازی به بیان عقاید مذهبی‌شون نبوده. رابطه‌شون با هم‌دیگه هم هیچ اهمیتی نداشته؛ آیا ازدواج موفقی داشته‌اند یا نه، آیا می‌تونستن مثل دو تا آدم بالغ با هم مذاکره کنن و مشکلات رو حل کنن، آیا رابطه‌ی پایداری با هم داشته‌اند یا نه، این‌ها هیچ کدوم ربطی به ورود بچه‌ی جدید نداشته‌اند. در ضمن برای بچه‌ی جدید رضایت‌نامه‌ی کتبی از تمام بچه‌های بیش‌تر از ده سال خانواده لازم نبوده.

استاد و همسرش لازم نبوده فیش حقوقی ارایه بدن به همراه برنامه‌های آینده‌ی شغلی‌شون. هیچ شغلی هم اگر نمی‌داشتن، باز امکان بچه‌دار شدن موجود می‌بود (باز هم تکرار می‌کنم که پروسه‌ی بچه‌دار شدن ربطی به هیچ کدوم از این عوامل نداره). این که هر ماه پول‌شون رو خرج چه چیزهایی می‌کنن و کروکی خونه‌شون چه شکلیه و نقشه‌ی اتاق خواب بچه‌ی آینده چه طوریه هم ربطی به موضوع نداشته.

استاد و همسرش برنامه‌ای برای تنبیه احتمالی بچه‌ای که در راهه ارایه ندادن. تعیین نکردن که چه اصول اخلاقی‌ای می‌خوان به بچه یاد بدن (همون‌طور که در مورد سه بچه‌ی قبلی هم برنامه‌ای ارایه نداده بودن و اتفاقا به نظر من، بنا بر مشاهداتم، خیلی هم لازم بوده که قبل از هر کاری، برنامه‌ی مدون‌تری برای تربیت بچه‌ها در نظر می‌گرفتن). پیشاپیش هم اعلام نکردن که بزرگ‌ترین ضعف‌هاشون در فرزندداری چه چیزهایی خواهند بود. به توصیه‌نامه هم برای اجازه‌ی بچه‌دار شدن نیازی نبوده.

تمام اون‌چه که گفتم که استاد و همسرش انجام نداده‌ان، برای کسانی که قصد فرزندخواندگی دارن لازمه. به این اضافه کنین چیزهای دیگه‌ای که ده برابر اونیه که این‌جا نوشتم (همین‌جا تشکر می‌کنم از اون دوستانی که قراره برای ما توصیه‌نامه بنویسن!). من هم موافق هستم. به نظرم ضروریه که به مقدار خیلی خیلی زیادی تحقیق بکنن (حتا شاید از این هم بیش‌تر) و مطمئن بشن که پدر و مادر آینده شرایط مناسبی دارن.

سوال: آیا اگر امکانش وجود داشت، موافق بودم که استاد و خانم‌اش هم قبل از بچه‌دار شدن همین مراحل رو طی بکنن؟
– نخیر. به نظرم دخالت در کار مردمه. قرار نیست دولت (یا حکومت، یک سیستم کنترل مرکزی) در امور شخصی مردم دخالت بکنه و چنین جزییاتی می‌تونه منجر به مشکلاتی در جامعه بشن.

این‌جاست که من به تناقض می‌رسم (جدی جدی در تناقض هستم). از یک طرف موافقم که باید به متقاضیان فرزندخواندگی خیلی سخت گرفته بشه (و حتا شاید مقدار فعلی رو کافی ندونم). از اون طرف هم معتقد هستم که دخالت در امور خصوصی مردم درست نیست و اگر هم امکان کنترل و نظارت وجود می‌داشت، باز هم هیچ گروه یا ارگانی مجاز نیست در تصمیم استاد و خانمش برای به وجود آورد یک بچه‌ی بیولوژیکی دخالت کنه. اصلا هم مهم نیست که این بچه، بچه‌ی چندمه و چه شرایطی خواهد داشت.

اگر حساسیت برای بچه‌ای که بعدتر به یک خانواده ملحق می‌شه خوب هست و برای آینده و امنیت بچه لازمه، پس شاید بد نباشه که حساسیتی مشابه برای بچه‌هایی در نظر گرفته بشه که بچه‌های بیولوژیکی یک خانواده خواهند بود. اما مساله به این سادگی نیست؛ ما نمی‌تونیم به همین راحتی جلوی بچه‌دار شدن استاد و خانمش رو بگیریم. مثلا بهانه بیاریم که بچه‌ی چهارم شما احتمالن آینده‌ی خوبی نداشته باشه و شاید شما پدر و مادر این بچه (یعنی استاد و همسر) صلاحیت کافی برای داشتن این بچه نداشته باشین.

حدس من: اون شرایطی که فعلا برقرار هست رو قبول دارم و به نظرم معقول هستن. شاید علت این که این دو مورد [به نظر خودم متناقض] رو پذیرفته‌ام، این باشه که فرزندخواندگی امری هست که به مراتب کم‌تر از تولد بچه‌های بیولوژیکی رایجه و همین کم بودن رخ‌دادش توجیه می‌کنه که به شکل خاص‌تری با مساله برخورد بشه. شاید اگر در کل بچه‌دارشدن‌ها، دو درصد بچه‌ی بیولوژیکی خانواده می‌بودن و نود و هشت درصد به فرزندی گرفته شده بودن، حساسیت روی سلامت و آینده و وضعیت بچه‌های بیولوژیکی بالاتر می‌رفت و موجه‌تر می‌بود که ملت‌ها و دولت‌ها بیش‌تر به فکر آینده‌ی این بچه‌ها می‌بودن.

پس‌نوشت: اگر معتقد هستین که عشق و محبت و مسوولیت تنها از طریق خونی و زیستی ایجاد می‌شن، اختلاف نظر عمیق داریم. لطفا قید هم‌نظر شدن با ما رو بزنین. به همین ترتیب اگر معتقد هستین که پدر و مادرهای فرزندخوانده ممکنه خطرناک باشن، اما استاد و خانمش هیچ خطری ندارن چون پدر و مادر بیولوژیکی بچه هستن، باز هم همین‌طور.

پس‌پس نوشت: دیروز اولین جلسه‌ی ملاقات با مددکار اجتماعی (social worker) رو داشتیم که homestudy گفته می‌شه. فعلا که اوضاع به نظر خوب می‌رسه و ساده‌تر از اون چیزی بوده که انتظار داشتیم. البته شاید شانس ما بوده که یک مددکار شاد و شنگول گیرمون اومده.

سیستم‌های پیچیده – سی و پنج – چه زمانی تعارف کنیم؟

تلفنی صحبت کردیم و قرار شد ما با اتوبوس ساعت نه و ده دقیقه‌ی شب از دانشگاه راه بیفتیم و ایشون رو ساعت نه و نیم شب دم در خونه‌مون ببینیم که چیزی رو بهشون بدیم. ما به موقع خودمون رو رسوندیم (و حتا از این که اتوبوس کمی دیر حرکت کرد حرص خوردیم و نگران شدیم). در خونه به حالت آماده‌باش بودیم تا سر برسن، اما تا بیست دقیقه خبری نشد و بعد بالاخره پیداشون شد. وقتی از دوست پرسیدم که چرا دیر اومدین و چرا ساعت نه و نیم (که قرار داشتیم) نیومدین، گفت که ما با خودمون گفتیم حالا شما تازه رسیدین، خسته‌این، ما سر نه و نیم نیاییم به‌تره. کمی دیرتر بیاییم که شما هم بتونین خستگی در کنین و یک چای بخورین و بعد ما بیاییم!

این وقت اضافه برای ما موهبت حساب نمی‌شد. ما خیلی خسته بودیم و ترجیح می‌دادیم طبق قراری که گذاشتیم، اون چیز رو به موقع بهشون بدیم و بعد به استراحت خودمون برسیم. از اون طرف هم اون‌ها نیت بدی نداشتن؛ ترجیح دادن برای راحتی ما بدقولی بکنن و دیرتر از موقع بیان که ما چای خورده باشیم و خستگی‌مون در رفته باشه (البته ما شب‌ها چای نمی‌خوریم). به نظرم این یک نمونه است از این که یک طرف در ارتباط تعارف نداره (و فرض می‌کنه که طرف مقابل هم همین طور فکر می‌کنه) و یک طرف دیگه هم تعارف داره (و فرض می‌کنه که وقتی من ساعت نه و نیم رو پیشنهاد کردم، تعارف هم داشته‌ام). برای این که مساله رو کمی دقیق‌تر باز کنیم، استفاده از تئوری بازی‌ها به روش زیر رو پیشنهاد می‌کنم.

در جدول زیر هر خانه نشان می‌دهد که در هنگام برخورد دو شخص، هرکدام چه مقدار سود می‌برند (که به عبارت دیگر utility function گفته می‌شود). عددهای پایین سمت چپ در هر خانه سود بازیگر سطر را نشان می‌دهند و عددهای بالا سمت راست در هر خانه سود بازیگر ستون را.

اگر یک شخص تعارفی، با یک شخص تعارفی دیگر برخورد کند، هرکدام به اندازه‌ی ده واحد سود می‌برند (خانه‌ی بالا سمت چپ). اگر هیچ کدام تعارفی نباشند، هرکدام به اندازه‌ی بیست واحد سود می‌برند چرا که هردو ارتباط راحتی دارند و لازم نیست سختی‌ها و پیچیدگی‌های تعارف را هم تحمل کنند (خانه‌ی پایین سمت راست). اگر یک شخص تعارفی با یک شخص بدون تعارف برخورد کند، به هر دو سخت می‌گذرد و ضرر می‌کنند، چرا که هر دو گیج می‌شوند و هزینه‌ای بابت اختلاف در روش‌های ارتباطی پرداخت می‌کنند (خانه‌های بالا سمت راست و پایین سمت چپ). عددها را هم فرضی گذاشته‌ام، هرچند که پیدا کردن عددهای مناسب جزو مسایل سخت در تئوری بازی‌هاست.

این بازی دو نقطه‌ی تعادل نش دارد: یکی این که هردو تعارف کنند و یا این که هیچ‌کدام تعارف نکنند. به بیان دیگر، اگر بازیگرها در یکی از این وضعیت‌ها باشند، هیچ‌کدام مایل نیست که استراتژی‌اش را تغییر دهد چرا که در آن صورت ضرر می‌کند (مثلا بازی به نقطه‌ای می‌رود که یک نفر تعارف می‌کند و نفر دیگر خیر و این مساله موجب دردسر می‌شود، مثل وضعیت دیروز خود ما).

– اما در چه شرایطی تعارفی بودن به‌تر است و در چه شرایطی بدتر؟

در این حال باید سود تعارفی بودن و سود تعارفی نبودن را مقایسه کرد. هرکدام که بیش‌تر باشد، نشان می‌دهد که ما با انتخاب آن استراتژی وضعیت به‌تری داریم (یا utility بیش‌تری داریم). در شرایطی هم که این دو برابر باشند، مهم نیست که تعارفی باشیم یا نباشیم (هر دو سود یکی هستند). اگر کسر p از افراد جامعه تعارفی باشند، دو سود را برابر قرار می‌دهیم و نشان می‌دهیم که برای چه مقداری از p تفاوتی بین تعارفی بودن و نبودن نیست:

در این مثال می‌بینیم که اگر بیش از پنج هشتم افراد جامعه تعارفی باشند، به‌تر است که ما هم تعارف کنیم تا سود بیش‌تری به دست بیاوریم. اگر کم‌تر از پنج هشتم افراد جامعه تعارفی باشند، به طور متوسط به‌تر است در برخورد با دیگران تعارف نکنیم.

حالا مساله را کمی کلی‌تر کنیم. در شکل زیر به جای اعداد از پارامتر استفاده کرده‌ام تا مرز مناسب برای تعارف را به شکلی کلی‌تر پیدا کنیم (قبول دارم که مساله ساده شده است ضمن این که همه‌ی افراد جامعه را در برخورد با قضیه‌ی تعارف یک‌سان در نظر گرفته‌ام در حالی که در واقع این طور نیست؛ بعضی‌ها از تعارف بیش‌تر رنج می‌برند، مثل من. بعضی‌ها تعارف را رفتار خوبی می‌دانند، مثل همین دوست دیشب).

در این حال مرز تعارف را به این شکل حساب می‌کنیم:

– چه کار کنیم که تعارف در جامعه کم شود؟!

با فرض این که تمام عددهای جدول مثبت هستند، باید کاری کنیم که عدد p تا حد ممکن بزرگ کوچک شود (یعنی به یک صفر نزدیک بشود). در این حال باید:

– a تا حد ممکن کوچک بشود: به عبارت دیگر کاری کنید که وقتی دو طرف تعارف می‌کنند در سختی قرار بگیرند و از تعارف متقابل لذت کم‌تری ببرند.

– d تا حد ممکن بزرگ بشود: به عبارت دیگر کاری کنید که یک شخص بی‌تعارف در برخورد با یک شخص تعارفی راحتی بیش‌تری داشته باشد. این راه حل ممکن است برای کاهش تعارف کمی عجیب به نظر برسد. اما توضیحی که به نظر من می‌رسد به این شکل است: اگر انسان‌های بی‌تعارف از عادت‌شان راضی باشند و آزار کم‌تری ببینند، احتمال کم‌تری وجود دارد که به وادی تعارف وارد شوند (یعنی در شکل از مربع بالا سمت راست به سمت مربع بالا سمت چپ حرکت کنند).

– c تا حد ممکن کوچک شود: به عبارت دیگر هزینه‌ی تعارف کردن را برای افراد تعارفی در برخورد با غیرتعارفی‌ها زیاد کنید (مثلا ما دیشب به دوست گفتیم که این تاخیر نه تنها به ما کمک نکرد، بلکه باعث دردسر هم شد).

– b تا حد ممکن بزرگ شود: یعنی این که لذت زندگی در دنیای بدون تعارف را زیاد کنید که وقتی دو فرد بی‌تعارف با هم برخورد می‌کنند (یعنی خانه‌ی پایین سمت راست) بهره‌ی زیادی ببرند و تمایل بیش‌تری برای ماندن در این استراتژی داشته باشند.

پس‌نوشت: به نظرم رسید که این مساله شبیه به مساله‌ای است که قبل‌تر مطرح کرده بودم: چه ماشینی بخریم؟

از گذشته‌ام نامه‌ای داشتم

پارسال همین موقع در سایت FutureMe یک نامه برای خودم نوشتم که یک سال بعد به دستم برسه. پرسیده بودم که روزبه عزیز، آیا تا زمان دریافت این نامه، به فلان آرزو و بهمان آرزو که انتظارش رو می‌کشیدی، رسیده‌ای؟

امروز نامه رو دریافت کردم و اساسی سوختم. باید نامه‌های بیش‌تری به آینده‌ام بنویسم….

پس‌نوشت: پیشنهاد می‌کنم شما هم بنویسین. شاید دردناک باشه، اما خالی از لطف هم نیست.