فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده میکنین. همهی نوشتنهاتون با اون بوده و همیشه هم همراهتون بوده. یک روز به داخل کیف دست میبرین، ولی پیداش نمیکنین. خیلی میگردین، اما بیفایده است. به تمام جیبها دست میزنین، نتیجهای نداره. اطراف رو میگردین و باز هم پیدا نمیکنین. دوباره به سراغ جیبها میرین و میگردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو میگردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکسالعملها در هنگام غمه).
استفاده از یک خودکار جدید رو شروع میکنین. مثل قبلی نمینویسه. به رنگ و روانی و ضخامت خودکار قبلی عادت داشتین. ممکنه حتا مدتی به خودکار جدید زل بزنین. اما فایدهای نداره. به دل نمینشینه. حتا در مدت نوشتن هم به این فکر میکنین که خودکار قبلی رو کجا ممکنه گم کرده باشین (همچنان دست از جستجو نمیکشین). بعد از یک هفته ممکنه یک جستجوی دوباره به راه بندازین که بلکه خودکار قبلی رو پیدا کنین و باز هم از پیدا نکردناش افسوس میخورین.
هر از گاهی خودکار قبلی رو به یاد میارین، اما به مرور زمان فاصلهی بین این به یاد آوردنها بیشتر و بیشتر میشه تا این که به طور کامل فراموشاش میکنین. از اینجا به بعد تمرکزتون رو به طور کامل بر خودکار جدید میگذارین. این که چه قدر گذروندن این مراحل طول میکشه، بستگی به این داره که تا چه اندازه شخص از دستدهنده در اون چیزی که از دست داده شده، دخیل بوده. مثلا دخیل بودن شخص (self) در یک خودکار خیلی ضعیفه و در نتیجه کنار اومدن با غمش خیلی سریعتر و راحتتر انجام میشه در حالی که اگر کسی یکی از والدیناش رو از دست بده، به خاطر ارتباط بیشتری که بین والد و خودش حس میشه، کنار اومدن با غم از دست دادن سختتره.
مهم نیست که یک خودکار رو از دست داده باشین یا یک انسان رو. گذروندن مراحل غم (grief) به طور کیفی کمابیش مشابه هستن و عمده تفاوتشون در کمیت هست. معمولا این مراحل رو باید گذروند:
– واکنش اولیهی پس از از دست دادن، مثل شوک و به همریختگی (disorganization) و بروز مکانیزمهای دفاعی
– آرزو کردن (yearning)، حسرت خوردن (pining) و جستجو کردن
– احساسات قوی و با شدت زیاد
– یاس (despair) و نا امیدی (hopelessness)
– بازسازی انسجام قبلی (reorganization)
شاید در بیشتر موارد این مرحلهها به ترتیب طی بشن، اما همیشه این طور نیست. برای بعضی افراد ترتیب این مرحلههای بروز غم به هم میریزه. در ضمن همیشه این مراحل مجزا نیستن و در بعضی موارد بروز این مراحل همپوشانی دارن و ممکنه دو یا بیشتر از این عکسالعملها همزمان بروز کنن.
یک نکتهی جالب: بزرگترها بعضی از عکسالعملها رو تحت کنترل قرار میدن یا سرکوب میکنن، در حالی که بچهها آزادتر هستن. برای مثال در مورد جستجو، بچهها ممکنه در مواقع غم به صورت واقعی و فیزیکی به دنبال اون چیز یا کسی بگردن که از دست دادهاند. مثلا در یک مورد یک دختربچهی سه ساله که به فرزندی گرفته شده بوده، این رو درک کرده که خانمی غیر از مادرش اون رو به دنیا آورده و از بابت از دست دادن (loss) مادر بیولوژیکیاش غم داشته. این دختر جلوی خانمهای غریبه رو میگرفته و میپرسیده که آیا اون خانم اون کسی بوده که اون رو به دنیا آورده؟
یک نکتهی جالب دیگه: بزرگترها معمولا غم رو به یکباره و با تمام ابعادش تجربه میکنن، چون درک کافی از کل مساله دارن. اما بچهها این طور نیستند. یک بچه ممکنه با توجه به درک محدودش غم داشته باشه، ناراحتیاش رو بروز بده و مساله تموم بشه. چند سال بعد که به سطح جدیدی از درک و شناخت (level of cognition) میرسه، درک جدیدی از غماش پیدا میکنه و ناراحتیاش رو دوباره بروز میده. این روند ممکنه تا چند سال ادامه داشته باشه و هر چند سال یک بار بچه غماش رو دوباره بروز بده، اما با درک و شناختی بیشتر و دقیقتر (نیاز به گفتن نیست که این روند کاملا هم طبیعی هست).
سخن پایانی این که چه بچهها و چه بزرگترها ممکنه در بروز غم و ناراحتی تاخیر داشته باشن. گاهی مسوولیتها و نگرانیها مانع از بروز به موقع غم میشه. گاهی هم شخص احساس میکنه توانایی هضم کل ماجرا رو نداره و برای همین بروز ناراحتیاش رو به تعویق میاندازه. مثال فرزندخواندگیاش هم اینه که یک بچه که فرزندخواندهی خانواده است، برای این که پدر و مادرش رو ناراحت نکنه، بروز غم برای پدر و مادر بیولوژیکیاش رو به بعدتر موکول میکنه و بعید نیست که با بروز یک اتفاق ناخوشایند دیگه (و نامربوط به فرزندخواندگی) کل ناراحتیاش رو یکجا نشون بده.
این پست عمدتا با برداشتی از این کتاب نوشته شده بود.