All posts by روزبه
نیاز به روانپزشک ایرانی
دیروز پیرمرد دهکدهمون میگفت: «به دخترم گفتم بابا جان، اگه میتونی یه روانپزشک ایرانی برای من پیدا کن. روانپزشک آمریکایی هرچهقدر هم که خوب باشه، حتا اگه مترجم خوب هم داشته باشم، من چه جوری باید بهش بفهمونم دارن تو دلم رخت میشورن؟…»
کشف امروز من: پیرمرد ایرانی دهکدهی ما
= اکس کیوز می. آی ام پرابلم. کن یو هلپ پیلیز؟
[آقایی با حدود هفتاد سال سن در کتابخونه جلوی من رو گرفت و با انگلیسی دست و پا شکسته فهموند که مشکل چک کردن ایمیل داره]
= آی اسکد دیس لیدی، نو هلپ! نو هلپ!
[ویندوزش به شبکهی بیسیم وصل نمیشد. براش درست کردم]
= آی ام ایرانین.
– می تو!
= اِه؟! به خدا اولش شما رو دیدم گفتم این آقا ایرانیه. میخواستم بیام بپرسم، جراتاش رو نداشتم. نمیدونستم چه طوری بپرسم. اسم شما چیه؟
– روزبه
= به به، به به. حالا به من بگین ببینم مشکلش چی بود که وصل نمیشد.
– باید اول به شبکه…
= بذار اینو بهت نشون بدم آقا بهروز. این عکس منه در جوونی. خیلی به خودت غره نشی که الان خوشتیپی و سرزندهای [در این قسمت به خودم افتخار کردم]. من هم اول شکل این عکس بودم ولی حالا به این قیافه افتادهام و دو تا دونه شیوید روی سر دارم. بعله…
– به به، چه عکس قشنگی! بعله… باید اول به شبکه…
= اینم گواهینامهی رانندگی من. سال هزار و سیصد و چهل و دو. الان سال نود و یکه. میشه چند سال…؟
– شاهنشاهی هم هست. تمدید نکردین؟
= نه دیگه. من چون خوب رانندگی میکنم، پلیس هیچ وقت با من کاری نداشته. خانومم میگفت که وقتی تو رانندگی میکنی، من آرووومم. آروم. برای همین هم هیچ وقت لازم نبوده تمدید کنم. پلیس با من کاری نداره. عین آمریکاییها رانندگی میکنم. تو خط خودم، به موقع بپیچم، همه چی سر جاش. البته چند سال پیش دیدم که من نمیتونم رانندههای تهران رو عوض کنم ولی خودم رو که میتونم عوض کنم. برای همین از هفت هشت سال پیش رانندگی تو تهران رو گذاشتم کنار.
– خیلی عالیه. رانندگی خوب خیلی مهمه. بله، باید از توی این منو برین…
= صبرکن، صبرکن.
[این جا از سر میز بلند شد و رفت پیش خانم کتابخونه دار و بعد از مدتی برگشت]
= بهش گفتم که امروز من فرشتهی نجاتام رو پیدا کردم. شما رو گفتم. اون هم تایید کرد.
– خواهش میکنم.
= اینو که درست کردی، بهروز جان، به عنوان قدردانی برات این ایمیل رو میفرستم؛ بخونش که عالیه و حرف نداره [موضوع ایمیل این بود که یک نفر داستان پسری رو گفته بود که کلی کتاب دستاش بوده و میخواسته بره خونه، بچهها مسخرهاش کردن و بعد راوی با پسره دوست شده و بعد با هم آشناتر شدن و پسر موفقی از آب در اومده؛ بعد در جشن فارغالتحصیلیاش از راوی تشکر کرده که نجاتاش داده چرا که اون روز قصد خودکشی داشته و داشته کتابها رو به خونه میبرده که برای مادرش زحمت درست نکنه و در واقع راوی داستان جلوی خودکشی اون شخص رو گرفته]. شما اهل شیراز نیستین؟
– نه، من کرمانشاه بودهام.
= اِه؟! بهترین دوست من که کرمانشاهیه! یک مرد واقعی. کردها نژاد واقعی آریایی هستن. انسانهای خوب.
– شما لطف دارین.
= نه! نه! نه! این حرفو نزن بهروز. من از این حرف خوشم نمییاد. اصلن خوشم نمییاد. من اگه یه چیزی رو میگم، واقعن منظورم همینه [حالا از شانس ما، من هم عبارت «لطف دارین» رو به نسبت زیاد استفاده میکنم که با این ترتیب مجبور شدم قبل از هر جملهام یک بررسی دوباره بکنم]. من اینو چه جوری بگم… فارسی بگم، تعارفه. انگلیسی بگم، زیادی سرراسته. گفت که یک بار گفتی، باور کردم. اصرار کردی، شک کردم. قسم خوردی، باور نکردم. من هم این جوری بگم: شما اگه دوست داشتی، ما تلفن و ایمیلمون رو به هم بدیم. البته بعد از این که در موردش فکر کردی.
– حتمن، همین الان مینویسم.
= نه، نه. من میخوام اول فکر کنی. ببینی دوست داری آدرس ایمیلات رو به من بدی یا نه.
– فکر نمیخواد. این ایمیل من… این هم تلفن… بفرمایین!
= اِه؟ شما هم از جمیل استفاده میکنین؟ [متوجه نمیشدم منظورش از جمیل چیه تا این که متوجه شدم منظور همون gmail هست] دختر من هم از جمیل استفاده میکنه. البته یاهو هم داره. چون سرش شلوغه، چند تا ایمیل داره. خونهی من توی خیابون هیقلند [منظور خیابون هایلند highland بود که ما هم همونجا زندگی میکنیم] هست. هر موقع وقت داشتی، اگه دوست داشتی، بیا اونجا، یه اورَنججوسی، انارجوسی [یعنی آب اناری] چیزی با هم بخوریم. قهوههای خوبی هم درست میکنم. استارباکس، خوشمزه. البته میتونم برات قهوه ترک هم بذارم.
– حتمن، حتمن!
= حالا آقا بهروز به من بگو به ایمیل چه جوری باید جواب بدم؟
– باید اول ایمیل رو باز کنین…
= مثلن اگه بخوایم این ایمیل رو جواب بدیم، اینو، ببینیم چیکار باید بکنیم. اینا رو که میگم روی کاغذ یادداشت کن. دوست عزیز من، از این که ایمیل با موضوع زیباترین قسم سهراب سپهری و ایمیل با موضوع هفت نکتهای که باید در زندگی بدانید و ایمیل با موضوع دوندهای که آخر شد اما همهی استادیوم تشویقاش میکردند و ایمیل با موضوع جزیرهی شگفتانگیزی که روی کشتی بنا شده را برای من فرستادی، از تو یک دنیا سپاسگزارم. لطفا به همسر عزیزت سلام برسان و به عروس من هم سلام برسان… نه نه، این رو عوض بکن به عروس خوشگلم [من هم عوض کردم]… دستت درد نکنه… صبرکن، صبرکن، اون جملهی آخر رو بذار به عروس مهربانم سلام برسان [من هم به عروس مهربان تغییر دادم]. به جای خوشگل… این بهتره… آها…
– خب حالا من با این نوشتههای روی کاغذ چیکار کنم؟
= اینا رو به انگلیسی ترجمه کن و بعد جواب این ایمیل آقای اسدالهی رو بنویس.
– [من شروع به ترجمه و تایپ میکنم] دیر مای فرند…
= بذار عکس نوهام رو بهت نشون بدم [در اینجا دوربین رو در آورد که عکس رو از روی اون نشون بده اما قبلاش یک عکس هم از من گرفت]. ایناهاش… نگاش کن، پدرسگ…. من برم خونه که ماست بگیرم، یه چند تا ماچ هم از این بکنم.
– زنده باشه.
= این اینترنتو برای من درست کردی آقا بهروز، واقعن دستت درد نکنه.
– خواهش میکنم، کاری نکردم!
= نه! نه! چرا! چرا! خیلی کمک کردی. به «من» کمک کردی. تو میدونستی، برات کاری نداشت. من که نمیدونستم. برای من خیلی سخت بود. خیلی تنکیو! خییییلی تنکیو!
روزمرههای زندگی جدید ما
به حومهی نیویورک نقل مکان کردهایم. بناست که سه ماه اینجا باشیم.
در تگزاس که بودیم همه جا تخت و مسطح بود. اینجا خیابونها پر از سراشیبی و سربالایی هستن. ما رو به یاد ایران انداختهان. شاید بالا و پایین زیاد از خصیصههای ایران بوده که دیدن این همه ناهمواری، یاد وطن رو در ما زنده کرده. خیابون پایینی ما رو به یاد درکه میاندازه، خیابون بالایی به یاد دربند، پارکینگ پشت خونه به یاد ولنجک، کلیسای روبهروی خونه به یاد کلیسای خیابون کریمخان و گاوها هم ما رو به یاد گاوهای کرمانشاه میاندازن.
دهکدهی ما «اوسینینگ» نام داره (اغراق نمیکنم؛ واقعن اینجا در تقسیمبندیها دهکده حساب میشه). گویا قبلترها اسماش «سینگسینگ» بوده که از سرخپوستها خریداری شده. جمعیت چندانی نداره؛ حدود بیست و پنج هزار نفر. اما یک کتابخونهی عمومی خوب داره. در تگزاس که بودیم، فکر میکردم که بهترین محیط برای رشد بچه کلیسا باشه که بچه مثبت از آب در بیاد. الان به این نتیجه رسیدهام که بهترین محیط برای رشد بچه کتابخونه است. بچه کتابخونه که باشه، دست بالا، اگر خیلی لازم شد، میتونه کتاب مذهبی مطالعه کنه. اما اگر در کلیسا باشه، دست بالا و دست پایین، انتخاب چندانی نداره.
برای پخت و پز مواد اولیهی محدودی داریم. از ادویه هم خبری نیست. امروز همبرگر پختم. سعی کردم نمک رو به اندازهای اضافه کنم که دستتنها نقش فلفل و پودر لیمو رو هم بازی کنه. غذا بینمک شد.
تختخواب نداریم. یک تشک نازک روی زمین پهن کردهایم و روی اون میخوابیم. احساس ژاپن بهم دست داده (البته من ژاپن نبودهام، اما موسیقیهاشون رو زیاد گوش کردهام). به این تجربه احتیاج داشتم تا بهم یادآوری بشه که چه قدر روی زمین خوابیدن رو دوست دارم.
اتاقمون چراغ نداره. راضیام. گاهی لازمه نور کم باشه تا آدم ارزش کار کردن در محیط پرنور اتاقاش رو بدونه.
از طبقهی بالا به طور پیوسته صدای پا مییاد. اول فکر میکردیم یک نفر دیگه هم توی خونهی ماست. بعدتر به صداش عادت کردیم. ما هیچ وقت طبقهی اول نبودهایم و تازه به شک افتادیم که شاید در شش سال گذشته ما همیشه همسایههای طبقهی پایین رو عذاب میدادیم.
یک پتو گوشهی دیوار پهن کردهایم که ما «مبل» صداش میکنیم. خونهی کموسیله رو دوست دارم. احساس میکنم نفس میکشم. خونه هم نفس میکشه. تنها تزیینات خونهمون یک روزشماره که از تگزاس با خودمون آوردیم و نشون میده چند روز دیگه مونده تا بچهمون به دستمون برسه. نماد اینه که دست بچهمون رو هم گرفتیم و با خودمون به سفر آوردیم. امروز عددش هزار و صد و شصت و دو بود.
عکس روز: تورنتو
بالکان
منطقهی «بالکان» غم داره. موسیقی رو نگاه کنین؛ در شادترین موسیقیهاشون هم یک غم جاریه. غمی که از دردی حکایت داره که به هیچ ترفندی نمیشه پنهاناش کرد. این که چرا مردم این منطقه باید در رنج باشن رو نمیدونم….
در فیلم «زیرزمین»که مربوط به صربستانه و دیدناش رو پیشنهاد میکنم، یکی از بازیگرها جایی خطاب به دوربین میگفت این داستان ماست و وضعیت ما همیشه همین بوده. همیشه درگیر جنگ بودیم و هستیم (جمله رو دقیق به یاد نمییارم و به طور مبهم نقل به مضمون کردم). برای دیدن گوشهی دیگهای از تلخیهای این منطقه، پیشنهاد میکنم فیلم «قبل از باران» رو ببینین که مربوط به آلبانیه.
در پایان پیشنهاد میکنم به این دو موسیقی گوش کنین که از بلغارستان هستند (اگر همه چیز طبق برنامه پیش بره، غم بلغارستان غم ما هم هست!).
عکس روز
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
برای ادامهی مراحل فرزندخواندگی، لازمه که پیش روانپزشک (psychiatrist) بریم و اون هم تایید کنه که ما از نظر روانی سالم هستیم و برای داشتن فرزند گزینهی مناسبی هستیم. از مرکز مشاورهی دانشگاه وقت گرفتیم و پیششون رفتیم. درخواست ما رد شد و وقتهای ملاقاتمون رو هم باطل کردن با این دلیل: «این سرویس مخصوص دانشجویانیه که مشکل دارن. ما مشکلی در شما نمیبینیم!».
خلاصهاش کنم: قراره روانپزشک رو ببینیم که تایید کنه که در ما مشکلی نمیبینه. ولی روانپزشک حاضر نیست ما رو ببینه، چون در ما مشکلی نمیبینه!
پیشبینی کنم: اگر به همین منوال پیش بره، به زودی کار به جایی میرسه که خودشون داوطلب میشن و با کمال میل ما رو خواهند دید.
عکس روز
همیشه نمیشه حرف زد. گاهی حرفی نمییاد. این جور مواقع عکس نگاه میکنم. من که حرفی ندارم؛ شما هم این عکس رو تماشا کنین.