All posts by روزبه
دیشب یک حشره کشتم
دیشب یک حشره دیدم. من یک متر از جام پریدم، اما اون عکسالعملی نشون نداد. گویا انتظارش رو داشت. شاید منتظر بود من برسم، مثل این فیلمها که شخصیت ناجور فیلم یک سیگار به گوشهی لبش داره، در یک فضای نیمه تاریک روی یک صندلی نشسته و بیاعتنا، به در ورودی نگاه میکنه تا بازیگر نقش اول وارد بشه. این هم همین جوری نشسته بود و پاش (یا پاهاش) رو روی هم انداخته بود و منتظر من بود. کنار سطل توالت.
حشرهاش چیزی نبود که برام عادی باشه. شبیه به هزارپا بود که حدود چهارده تا هیجده تا پا داشت (تعدادش مضربی از دو بوده: حواسم هست). طولش به چهار سانتی متر میرسید و هرکدوم از پاهاش هم یکی دو سانتی متر ارتفاع داشت. در حالت عادی دیدن چنین چیزی برای هرکسی مایهی انبساط خاطر میبود. برای خداپرستان این که خدا چنین موجود خفنی آفریده و برای علاقهمندان به تکامل تدریجی این که چه شرایط محیطیای بوده که چنین حشرهی عجیبی با این همه پا، به تکامل رسیده؟ اما نه خداپرست و نه لاادری (agnostic) و نه بیخدا (atheist)، هیچکدوم علاقهای ندارن با این موجود توی یک خونه زندگی کنن: حالا هرچه قدر هم که موجود شگفتانگیزی باشه.
حشرات هرچی که بزرگتر میشن، شخصیت بیشتری پیدا میکنن. انگار که شخصیت با حجم قوام مییاد. منسجم میشه. مردم هم حشرات کوچیک رو زیاد جدی نمیگیرن. مثلن میگن «ها… چیزی نیس… از این سوسک کوچولوهاس…»، اما نمیگن «ها… چیزی نیس… از این سوسکای غولاساس…». این حشره هم بزرگ بود. برای خودش شخصیتی داشت. زندهتر و باشخصیتتر از اونی بود که به همین راحتی دست به کشتناش ببرم. شاید در ردهبندیهای اجتماعیشون جزو نجیبترینها طبقهبندی میشد (نجابت چیزیه که در همه مورد قابل تشخیصه، چه در مورد پسرها، چه در مورد دخترها، چه در مورد حشرهها).
کشتناش واقعن دردناک بود. البته برای من. اون که راحت شد. از این زندگی سگی خلاص شد. احتمالن زندگی حشرهها سختتر از ما انسانها هم باشه. شاید هم نباشه. نمیدونم. حشره که نبودهام. انسان درست و حسابیای هم نبودهام…. هنوز چیزی از کشتناش نگذشته بود که احساس کردم همون حشره دوباره زنده شده و از دماغم داره بیرون مییاد. از جا پریدم، دو برابر مقدار قبلی. فقط میخواستم بیرون بیاد. تقریبن به سر و صورت خودم میزدم. وقتی بیشتر تلاش کردم، متوجه شدم این وسط موی دماغم بود که موی دماغم شده بود. همه چیز برای من به شکل حشره ظهور میکرد: حتا موی دماغم هم با من همکاری نمیکرد.
چیزی نگذشته بود که یک خرمگس نزدیک پنجره (حالا یا از تو و یا از بیرون) شروع کرد به وزوز تمومناشدنی. وقتی که یک نفر رو میرنجونم، احساس میکنم تمام آشنایان مشترک من و اون شخص با من دشمن شدهاند. این که سهله، در موارد حاد، حتا ناآشنایان و در موارد خیلی حاد اشیا بیجان هم دشمنم میشن. در مورد این خرمگس هم همین بود. احساس کردم این هم میخواد این وقت شب اعتراضاش رو نسبت به کشتن اون حشره بیان کنه. گیرم که محدودیتهایی داشت و تواناییهاش برای اعتراض محدود بود.
دیروقت شده بود، خسته بودم، اما برای خوابیدن مشکل داشتم. احساس میکردم که شاید اعضای خانوادهاش شب بخوان انتقام بگیرن. البته اگر که تا به الان از مرگ این عضوشون خبردار شده بودن. شاید هم بیکس بوده و هیچوقت هیچکس در کولونیشون متوجه نبودناش نشه. من هم که در همون تنهاییاش کشتماش. شاید هم خودکشی کرده بود: تمام اینها بازی بود و من رو ابزار دستاش کرده بود که خودش رو بکشه. شاید هم در کل این گونه از حشرات موجودات اجتماعیای نیستن. تنها زندگی میکنن. برای تولید مثلشون ملاقاتهای سریع و کوتاهی ترتیب میدن و بعد هم هرکس میره به سی خودش. هرکدومشون هم که بمیرن، در همین غربت و بیکسی میمیرن.
داشت خوابم میبرد و چشمهام در حال بسته شدن بودن که یک دفعه جلوی خودم پاهای همون حشره رو با مقیاس چند برابر دیدم. چشمهام کامل باز شدن و سرم رو با وحشت بلند کردم. چیزی نبود. انگشتهای خودم بودن. عادت دارم شبها موقع خواب دستم رو زیر بالش میگذارم و انگشتهام از اون طرف بالش بیرون زده بودن. این بار چهارتایی مثل عروسکهای خیمهشببازی شده بودن که در این نمایش، یاد و خاطرهی همون حشره رو زنده نگه میداشتن. نمایش انتقام بود. چندین بار انگشتهام رو تکون دادم که از رابطهی علت و معلولی بین قصد خودم و حرکت اونها مطمئن بشم. اینطوری مطمئن میشدم که اینها انگشتهای من هستن و نه پاهای حشره (کلن رابطهی علت و معلولی خیلی آرامشدهنده است. در هر موردی سعی کنین رابطه رو کشف کنین: روحتون آروم میشه).
شب خوابش رو میدیدم که خودی نشون میده. صبح از وقتی که آفتاب زد، یک مقدار خیالم راحتتر شد. انگار که خورشید اومد و گفت: «من حواسم هست. تو بخواب». اما به هر حال اون حشره آرامش رو از من گرفت. ناخودآگاه، در جای جای خونهمون به دنبالش میگردم. از هر جایی انتظار دارم بیرون بزنه. خیلی محتاط شدهام. خونهای که اون قدر دوست داشتم و از بودن در اون لذت میبردم، برام تبدیل به جهنم شده. همهجا رو به شکل حشره میبینم. جهنم من نه در اون دنیا بود و نه در جای دیگه. جهنم من خودم شدم و یاد یک حشره که دیشب کشتم….
به صبح هم امیدی نبود
مرد به زن پیشنهاد کرد که کمی بیشتر بنشینه. یک چای بخورن و بعد بره. زن اما اصرار داشت که زودتر خونهی مرد رو ترک کنه. معذب بود. به مرد هم اطمینان نداشت. البته به نظرش مرد خوش قیافهای بود و شاید هم آدم بدی نبود. اما با هم آشناییای نداشتن و نمیشد اعتماد کرد. مرد هم زیادی اصرار میکرد. یک بار اصرار، دو بار اصرار، صد بار اصرار. حتمن ریگی به کفش داشت که این همه اصرار میکرد. وگرنه که زن بارها گفته بود که مایل نیست بیشتر از این بمونه و باید زودتر بره. زن میترسید که مرد مسمومش کنه. یا داروی خوابآور بهش بده. از این خبرها که همیشه توی روزنامهها بود. برای اون هم ممکن بود چنین اتفاقی بیفته. مرد اما سمج بود و دست بردار نبود. اینقدر حرف زد و خواهش کرد و دلیل آورد و زبون ریخت که زن بیشتر موند و خسته شد و خوابآلود شد. زن دیگه چیزی نفهمید.
وقتی زن خوابش برد، مرد هم کمی جمع و جور و مرتبکاری کرد که بره و بخوابه. تا همین چند سال پیش احتمالش وجود داشت که زن، صبح که بیدار میشد، حافظهاش سر جاش باشه. چندسالی بود که دیگه به صبح هم امیدی نبود.
یکی از وسواسهای دوران کودکی
در دوران کودکی (وقتی که حدودن ده ساله بودم) یک بازی داشتم: موقع قدم زدن، اول پای راست رو بر میداشتم و بعد پای چپ (تا اینجا که طبیعیه. به قول استادم این بازی نیست: به این میگن قدم زدن!). اما برای قدم سوم، چون دفعهی قبلی اول پای راست رو برداشته بودم، این بار اول پای چپ رو بر میداشتم و بعد پای راست که عدالت برقرار شده باشه. اگر برای پای راست از «ر» و برای پای چپ از «چ» استفاده کنیم، ترتیباش میشه رچچر. حالا برای چهارتایی بعدی، چون چهارتایی قبلی با راست شروع شده، این یکی باید با چپ شروع بشه. پس چهار قدم بعدی خواهند بود چررچ و در نتیجه کل هشت قدم خواهند بود رچچرچررچ و به همین ترتیب یک مجموعهی شونزده قدمی برابر میشد با رچچرچررچچررچرچچر و به همین ترتیب. این کار رو تا جایی ادامه میدادم که ذهنم کشش میداشت و میدونستم کجای این سری هستم. نتیجهاش این میشد که راه رفتنام کمی غیرعادی میشد چرا که گاهی دو تا راست یا دو تا چپ پشت هم قرار میگرفتن و مجبور بودم هر از گاهی وسط قدم برداشتن با همون پا بپرم تا ترتیب و عدالت رعایت شده باشن.
در ضمن در کل این سری میتونیم جای چپ و راست رو عوض کنیم و عدالت همچنان برقرار باشه (یعنی اولین قدم رو با پای چپ شروع کنیم و بقیهاش هم مشخصه). اگر ترکیب تمام قدمهای ممکن رو به شکل یک درخت دودویی رسم کنیم، شکل بالا حاصل میشه (در این شکل در هر راس شاخهی سمت چپ به معنای قدم چپ و شاخهی سمت راست به معنای قدم راسته). برای برآورده کردن شرط عدالت در این بازی، در این درخت تنها دو مجموعه از راسها قابل قبول خواهند بود که من با رنگ قرمز نشونشون دادهام (برای دیدن شکل بزرگتر روی اون کلیک کنین).
در تلاش بودم که این الگو رو به شکل واضحتر (و شاید به شکل یک عبارت ریاضی) بنویسم که هنوز موفق نشدهام. حالت مطلوب اینه که بتونیم بدون ساختن کل جمله از پیش بگیم که مثلن n امین حرکت من با پای چپ خواهد بود یا راست. یک سوال دیگه هم برام ایجاد شد: چه طور میشه برای تولید جملات معتبر با این خصوصیت، یک عبارت باقاعده نوشت (اگر که باقاعده است) و یا به طور کلی چه طور میشه این رشتهها رو با زبان صوری تعریف کرد. در ضمن صحبت از نظریهی زبانها و ماشینها شد و جا داره یادی کنیم از آلن تورینگ که امروز صدمین سال تولدشه.
در پایان این رو هم اضافه کنم که این عادت راه رفتن در اون زمان به نوعی وسواس تبدیل شده بود که خوشبختانه در بزرگسالی ترک شد.
عکس روز: دختران پرتغالی
کشف جدید: رومیکو کویاناگی، خوانندهی ژاپنی
هنوز به اندازهی کافی از اجراهای این خواننده گوش نکردهام. تا به اینجاش که به نظرم میرسه موسیقیهاش راحت هستن و ارتباط برقرار کردن باهاشون ساده است، ضمن این که ردی از فضای موسیقی ژاپنی در خودشون دارن؛ رگهای که من رو به یاد کودکی میاندازن. شاید اثر دیدن کارتونها و سریالهای ژاپنی در کودکی بوده که الان در این موسیقیها چیزی هست که به راحتی من رو به سالهای خیلی عقبتر میبره و بر میگردونه. موسیقی پایین رو گوش کنین و اگر ایجاب کرد لذت ببرین.
عکس روز: دختر پرتغالی
ملاحظات خودکشی
میخواد رگ دستش رو بزنه. تیغ رو با دست چپ برمیداره. اگر نجاتاش بدن و دستِ تیغ خورده ناقص بشه، بهتره اون دست ناقص، دست راستش باشه تا این که دست چپش. هرچی که باشه، چپدسته.
وقتی که حتا دشمن همدیگه هم نیستیم
آدم تا یک جایی ممکنه با یک نفر دیگه بحث کنه، سر و کله بزنه، از دستاش حرص بخوره و یا حتا ازش تنفر داشته باشه. از یک جایی به بعد دیگه میبُرّه. دیگه کوتاه میاد. حرفی نمیزنه. عکسالعملی نشون نمیده. حرص نمیخوره. حتا تنفر هم نداره. از اینجا به بعد صلح برقرار میشه. آرامش برقرار میشه. اما این نه صلحه، نه آرامش. این هیچی نیست… هیچی….