اوضاع امروز دنیا رو نگاه کنین. انسان امروز خیلی جای رشد داره… خیلی….
All posts by روزبه
داستان روز: انسان به امید زنده است
باید کاری میکرد. شانس همین یک بار در خونهاش رو زده بود. براش یک جور امتحان بود. کار سختی بود، اما ارزشاش رو داشت. اگر میتونست این یک کار رو با موفقیت به پایان برسونه، به اطرافیانش کمک بزرگی کرده بود. با همین یک کار، بارش رو بسته بود. فرصتی پیش اومده بود که خدمتی به بقیه بکنه. برداشتن این یک مشکل هم خودش کار ارزشمندی بود. این همه آدم مثل مورچه داشتن توی این دنیا کار میکردن، جا داشت این هم به اندازهی خودش و در حد تواناش کاری بکنه. یک لحظه دلش هری ریخت. از این که میدید میتونه در کنار بقیهی مردم تلاشی بکنه، یکجور دلهرهی همراه با خوشحالی وجودش رو گرفت. پوستش مورمور شد. البته کار سادهای نبود. به این یک قلم عادت نداشت. اگر کار سادهای بود که حتمن همه انجام میدادن. اما چه ساده و چه سخت، قبول داشت که حتمن خوشایند نیست. تا حالا کسی از لذتبخش بودنش حرفی نزده بود. کار جدیای بود. شوخی که نبود. ولی امید داشت. میدونست که اگر بخواد، میتونه.
چپ دست بود. تیغ رو با دست چپ برداشت. اگر نجاتاش میدادن و دستِ تیغ خورده ناقص میشد، بهتر بود اون دست ناقص، دست راستش باشه؛ نه دست چپش….
اعتقاد قلبی
بسملّاهرّحمانرّحیمّ گویان سی دی کپی غیرقانونی فیلم رو داخل دستگاه پخش فیلم گذاشت. هرچی هم که بود، آدم معتقدی بود.
موسیقی روز: لورا برانیگن
لورا برانیگن فقط چهل و هفت سال داشت که فوت کرد. در خواب فوت کرد و از چند هفته قبل از فوتاش سردرد داشته ولی حاضر نشده به دنبال معالجات پزشکی بره (با کسانی که حاضر به معالجهی پزشکی نیستن احساس نوعی همدردی دارم!).
قطعه موسیقی «گلوریا» از آثار معروفشه که اثر یک آهنگساز ایتالیاییه:
اما قطعهای که معروفتره و احتمالن در ایران هم بیشتر شناخته شده هست، «خودداری» نام داره:
موسیقی روز: «این عشق» از سارا برایتمن
کلیپ رو درست ندیدهام و در مورد محتواش تضمینی ندارم. اما موسیقی رو بارها شنیدهام و تضمین میکنم که روحتون رو شاد میکنه.
شرمنده شدیم به خدا قسم
مدت زیادی بود که در محل کار به مدیرم گفته بودم که علاقهمند هستم که دورهی کارم رو تمدید کنم و بیشتر بمونم. اون هم از خیلی وقت پیش گفته بود که باید فکر بکنه و معلوم نیست که بتونه کارم رو تمدید بکنه. من مدت زیادی بلاتکلیف بودم.
دو روز پیش، قبل از ناهار خبر رسید که در فاصلهی کمی از ما در نیویورک یک نفر بعد از این که از کار اخراج شده، با گلوله مدیرش رو کشته. بعد از ناهار دیدم مدیرم ایمیلی زده تقریبن با این لحن: «روزبه جان، من موفق شدم که منابع مالی رو جور کنم. اگر مایل هستی کارت رو تمدید کنی، لطفن به من بگو تا مراحلاش رو پیش ببرم».
پسنوشت: به خدا راضی نبودیم… با این وضع….
عکس روز
کسی داغدار کسی نشد
در دوران جنگ ایران و عراق یک بار بمب به نزدیکی ما خورد. ما همه توی پناهگاه که درواقع زیرزمین یک کارگاه ساخت قالب یخ بود چپیده بودیم. یک خانواده برای این که در امان باشن، به پناهگاه نیومدن و به وسط بیابون رفتن. اون خانواده فکر کردن که شاید خلبان بمب رو روی ساختمون میزنه که آدم بیشتری بکشه. شاید خلبان عراقی هم اعتقاد چندانی به کشتن انسانها نداشت و فکر کرد که بمب رو روی ساختمون نزنه که آدم کمتری کشته بشه. بمب درست روی سر اون خانواده خورد. وسط بیابون. همهشون با هم کشته شدن. هیچکدوم داغدار اون یکی نشد. ماها هم که همه در پناهگاه بودیم. ماها هم داغدار خودمون نشدیم….
سنگر بیسوراخ
در ادامهی پستهای قبلی دربارهی جنگ ایران و عراق (+ و + و +)، ما بچهها یک بار توی محوطهی بیرون اتاقک محل زندگیمون، یک سنگر درست کردیم. هدف این بود که در صورت لزوم ما رو از بمبارانها محفوظ نگه داره، گیرم که با گِل درست شده بود و ممکن بود بدون بمب هم خود سنگر داوطلبانه فرو بریزه. یکی از فامیلهای ما هم همراه با ماها زندگی میکرد. اعتیاد به هروئین داشت. از معجزات جنگ بود که همه در کنار هم زندگی میکردن. این فامیل ما همیشه سیگار به دست داشت و همین سیگارش برای ما موهبتی بود: ازش میخواستیم وقتی شب میشد، توی سنگر ما سیگار بکشه. ما هم از بیرون به سنگر نگاه میکردیم و با استفاده از نور آتیش سیگارش میتونستیم بفهمیم کجاهای سازهی سنگر ما درز و سوراخ داره. برای این که خلبانهای عراقی نور داخل سنگر ما رو نبینن، اون درز و سوراخها رو با گل پر میکردیم. البته نور هزار جور چراغ در اون اطراف برای دیده شدن به وسیلهی هواپیماها کافی بود. به نور سنگر ما نیازی نبود. ما بچهها، بدون این که به این جنگ دعوت شده باشیم، میخواستیم در روندش تاثیر بگذاریم (البته بعید میدونم تاثیری گذاشته باشیم).
ما همه به معجزه نیاز داشتیم
در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی که به شهر صنعتی کرمانشاه پناه برده بودیم (+ و +)، یک شب به شهر رفتیم که کمی وسایل بیاریم. شهر خالی و تاریک بود. سکوت کامل بود. پدر و مادرم با چند تا تخممرغ نیمرو درست کردن. چهارنفری زیر نور فانوس نشستیم. شهر کرمانشاه خالی بود و ما چهارنفر نشسته بودیم اون وسط و داشتیم تخممرغ میخوردیم. برادر من که اون زمان هنوز عقلش در نیومده بود، اصرار داشت که هرچه زودتر برگردیم. من که عقلم در اومده بود، اصراری به برگشتن نداشتم. وقتی به شهر صنعتی برگشتیم، چیزی نگذشت که به کرمانشاه موشک زدن. بعدتر که به شهر برگشتیم، دیدیم که موشک دقیقن به همون مسیری خورده بود که ما یک ساعت قبلش در اون بودیم. تا مدتها مادرم این واقعه رو به عنوان یکی از معجزات پسرش تلقی میکرد. جنگ بود. ما همه به معجزه نیاز داشتیم….