All posts by روزبه
از حال و روز جدید من
«نه… با لپتاپ من ایمیل نزن. دفعهی پیش که دخترم با لپتاپ من ایمیل زد، تا چند روز هر موقع میخواستم ایمیلم رو چک کنم، لپتاپم خیال میکرد من دخترم هستم. چند روز طول کشید تا فهمید من دخترم نیستم».
صاحبخونهی جدید خانمی حدودن شصت هفتاد ساله است. قدش کمی از ارتفاع کمر من بلندتره و در حال حاضر علاوه بر فعالیت در زمینهی فیلمسازی، در امآیتی کلاس رقص برگزار میکنه.
سیستمهای پیچیده: از سیاست و سرمایهگذاری تا شبکهی برقرسانی و تولید محصولات
چه طور میتوانیم بحرانهای مالی را مدیریت کنیم؟ چه طور ناآرامیهای داخلی، مذهب و شایعه گسترش مییابند؟ آیا ممکن است این گسترش، شباهتی به واگیر بیماریها و زمینلرزه داشته باشد؟ آیا میتوانیم رفتار انسانها و جوامع را به همان روشی مطالعه کنیم که رفتار سیستمهای زیستی و سیستمهای ساختهی دست انسان را مطالعه میکنیم؟ آیا دانش سیستمهای پیچیده برای این سوالات پاسخی دارد؟
برای اطلاعات بیشتر (و شاید پرسش و پاسخ) در این وبینار رایگان امآیتی که در تاریخ یازدهم فوریه برگزار خواهد شد شرکت کنید: از سیاست و سرمایهگذاری تا شبکهی برقرسانی و تولید محصولات.
هیتلر + چراغ راهنمایی و رانندگی در چین
امروز خبردار شدم که هیتلر گیاهخوار بوده (از سایت به نسبت کم سن و سال و بسیار جالب کورا). در ضمن دیروز در یکی از مقالههای مجلهی اکونومیست خوندم که در زمان انقلاب فرهنگی کمونیستی در چین، به این نتیجه رسیده بودن که معنی رنگهای سبز و قرمز در چراغ راهنمایی باید جابهجا بشن. معتقد بودن که قرمز به معنای پیشرفت و جلو رفتنه و رانندهها هم باید با دیدن رنگ قرمز از تقاطع عبور کنن و با دیدن رنگ سبز توقف. اگر درست متوجه شده باشم، این طرح هیچ وقت عملی نشده.
پس نوشت: مجلهی اکونومیست اجازه میده هر روز شش مقاله رو به رایگان در سایتش مطالعه کنین. این فرصت رو از دست ندین.
لاتک
اگر برای نوشتن گزارش، مقاله، نامه و یا ساختن ارایه با لاتک (LaTeX) راحت نیستین، پیشنهاد میکنم به این سایت سر بزنین. میتونین به صورت آنلاین متنتون رو بسازین و آنلاین هم کامپایلش کنین و نتیجه رو ببینین. در ضمن میتونین چند نفری روی یک متن کار کنین.
موسیقی روز: سبحان الله
هلهلویا به معنای «ستایش باد یهوه» است که در کتاب مقدس عبری ۲۴ بار به کار رفته است. عمده مسیحیان هم از این عبارت به عنوان ستایشی لذت بخش از خدا استفاده میکنند. از جهت کاربرد، معنی و آوا بسیار شبیه الحمدلله در میان مسلمانان است، ولی در واقع معنی هلهلویا همان سبحان الله است (از ویکیپدیای فارسی).
لئونارد کوهن قطعه موسیقیای به همین نام در سال ۱۹۸۴ منتشر کرد. گفته شده که کوهن مدت زیادی برای این آهنگ صرف کرده، شاید تا هشتاد نسخهی مختلف نوشته تا این که به این نسخهی فعلی ختم شده. این قطعه توسط خوانندگان زیادی خوانده شده، چه در استودیو و چه در کنسرت. دست کم از وجود سیصد نسخهی مختلف از این آهنگ خبر داریم. خیلی وقتها از این آهنگ به عنوان یکی از بهترین آهنگهای تمام دورانها یاد میکنند (از ویکیپدیای انگلیسی).
در پایین اول اجرای اصلی از خود لئونارد کوهن و بعد اجرایی از هانا تریگول رو گذاشتهام.
جوش
با شست دست راستش گونهاش رو نگه داشت و با شست و اشارهی دست چپش سعی کرد جوش صورتش رو بکنه. کمی وقت گذاشت و بعد اونچه که از صورت خودش کنده بود رو جلوی چشمهاش گرفت و نگاه کرد. هرچی که دستش بود رو با تلنگری پرت کرد. کمی گردناش رو به راست و چپ گردوند و به دور و برش نگاهی انداخت. کفشش رو درآورد و بعد جورابش رو درآورد و جوراب رو روی صندلی کنار دستش گذاشت. دست برد و بین انگشتهای پاهاش رو واکاوی کرد. چیزهایی از لای انگشتهاش در آورد، جلوی چشمش گرفت و با دقت برانداز کرد. اونچه رو که درآورده بود، با انگشتش لوله کرد و زیر صندلی انداخت.
کمی به اطراف نگاه کرد. نگاه سریعی به مسافرها انداخت و نگاه سریعی به جاده. خم شد، به زیر صندلی دست برد و یک ظرف یک بار مصرف از جنس فوم رو بالا آورد. در ظرف رو باز کرد و با دست راستش یک تیکه رون مرغ از توش در آورد. به مفصل استخون مرغه نگاه کرد. با دست چپش اون یکی نیمهی مرغ رو گرفت و سعی کرد مفصل رو جدا کنه. کمی دو قطعهی مرغ رو به چپ و راست تکون داد، اما موفق نشد. با همون مفصل به مرغ گاز زد و تیکه گوشتی رو که با دندون گرفته بود، جوید. با هر بار جویدن لقمه، زبونش و دندونهاش دیده میشدن. صدای خوردنش به صندلیهای کناری میرسید. بوی مرغ پیچیده بود. بقیهی مرغ رو در ظرف یک بار مصرف گذاشت، در ظرف رو بست و دوباره پایین پاش زیر صندلی گذاشت. دو دستش رو بالا آورد، کمی به انگشتهاش نگاه کرد و بعد کف دستهاش و انگشتهاش رو به هم مالید. کمی با انگشتهاش دهنش و دندونهاش رو جست و جو کرد. قطعاتی از غذا از داخل دهنش در آورد، جلوی چشمهاش گرفت و بعد دوباره به داخل دهن برگردوند. کمی انگشتهای خودش رو لیس زد. روی صندلی ولو شد، دستش رو زیر چونهاش گذاشت و با انگشتهاش به استخون گونهاش ضربه زد؛ استخون گونهای که از صورتش بیرون زده بود. به جاده خیره شد.
تنها یک تیشرت به تن داشت. آستینش رو تا کتف بالا زد. سر آستین نخنخ شده بود. برای خودش بازو گرفت. کمی به عضلهی بیرون زدهاش از بین استخونها نگاه کرد. دست چپش رو به سمت بازوش برد و با جوشهای روی بازوش ور رفت. دستش رو پایین انداخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پاچهی راست شلوارش رو بالا زد و مقداری ساق پا و بعد مقداری زانو و در نهایت رون پاش رو خاروند. کمی به پای خودش خیره شد. کمی پلک زد و با یکی از جوشهای روی پاش ور رفت. شلوار رو به جای اولش برگردوند. به جاده نگاه کرد. نگاهی به راننده انداخت. پاچهی چپ شلوارش رو بالا زد و با همون ترتیب، اول ساق، بعد زانو و بعد رونش رو خاروند و کمی هم به دنبال جوش گشت. پاچهی شلوار رو به جای قبل برنگردوند. در حالت نیمه درازکش پای راست رو روی پای چپش انداخت. کمی مچ پای راستش رو حرکت داد و به تکون خوردن پای خودش نگاه کرد. دست به سمت پاش برد و کمی با انگشتهاش بازی کرد. انگشتهای پاش رو در مشت گرفت و مدتی همونجور نگه داشت. دست به گوشش برد و کمی گوشش رو خاروند. انگشت کوچیک رو به داخل گوشش کرد و کمی چرخوند. انگشت رو از گوشش در آورد و جلوی چشمش گرفت. دوباره انگشت رو به داخل گوشش برد و گردوند. دو دستش رو چند بار به هم زد و بعد به تیشرتش مالید. وزنش رو روی دست راستش انداخت و نگاهش رو به جلو دوخت.
سرش رو خاروند. ابروها رو بالا داد، خم شد و ظرف یک بار مصرف رو از پایین پاش برداشت. استخون مرغ رو به دست گرفت، کمی نگاه کرد و گاز زد. به جاده نگاه کرد.
گاهی مرگ هم لوث میشه
مدتی هست که تسلیت گفتن حضوری یا تلفنی برام سخت شده. در واقع از این نظر سخت شده که موقع تسلیت گفتن، خندهام میگیره. دست خودم نیست. ناخودآگاه مساله برام شبیه به شوخی میشه. همیشه در این موقعیتها چیزی نمونده که در مورد مرگ تازهدرگذشته شوخی هم بکنم و بازمانده رو دست بندازم. تا الان که با کنترل و مراقبت، جلوی خودم رو گرفتهام. مدتی هست از مقولهی مرگ حوصلهام سر رفته. هرچیزی حدی داره. مرگ هم همینطور.
مرگ
مرگ رو در نزدیکیات یک بار تجربه میکنی، درد داره. دو بار تجربه میکنی، سختی داره. بار سوم دیگه بیحس شدی. چیزی نمیفهمی. «فلانی فوت کرد؟… ای بابا!؟». همین. کل عکسالعمل در برابر مرگ یک انسان تنزل پیدا میکنه به یک بار گفتن «ای بابا!؟».
مرگ هم مثل بقیهی چیزها میمونه. وقتی که از حدش خارج بشه، خستهکننده میشه.
اجازه بدین روحتون گاهی برگرده
برای بچههاتون موسیقی پخش کنین. موقع پخش موسیقی اتفاقهایی میافته. شما خبر ندارین چه اتفاقهایی و بچههاتون هم خبر ندارن. بیست سال بعد، سی سال بعد، لحظههایی هست که شما همچنان خبر ندارین چه اتفاقی افتاده، اما بچههاتون خبردار میشن. همین زمانهاست که روحتون برمیگرده و با بچههاتون ملاقاتی میکنه.