زمانی بود که ریتم موسیقیهای گروه Spice Girls به نظرم بیش از اندازه تند میرسیدن. چند روز پیش اتفاقی آهنگ Viva Forever رو از این گروه شنیدم و حقیقتن از آرامشش لذت بردم. تنها حدسم اینه که سرعت زندگیام تغییر کرده: در حال حاضر اونچه که در گذشته برای من تند بود، الان ملایم و آرامشبخش شده. این قطعه رو در پایین گوش کنین.
All posts by روزبه
ایمان به آغاز سال نو
همیشه با مقاومت شروع میکنم: تکرار چندبارهی این که سال تحویل هم مثل بقیهی لحظههاست و نوروز هم تنها یک همزمانی اتفاقی با تغییر فصله. چه اون طرف دنیا باشم، چه این طرف دنیا، بالاخره این بهار سر میرسه، البته با فرض بودن در نیمکرهی شمالی. نتیجه هم این میشه که همیشه در برابر وسوسهی پذیرفتن این که عید یک چیز ویژه است، مقاومت دارم.
اما چه بخوام، چه نخوام، ته دلم انتظارهایی هم دارم. دیشب وقتی محل کار رو ترک کردم، مطمئن بودم بیرون خبرهاییه. در خیابون خبر جدیدی نبود. پشت ذهنم فکر میکردم کتابخونه زودتر تعطیل کنه. ناسلامتی عید بود. اما برنامهاش مثل همیشه بود، تا نیمه شب باز و پر از مشتری. ناخودآگاه اصرار داشتم که رفت و آمد سریع ماشینها به خاطر کارهای قبل از سال تحویله. اما نبود. کسی کاری به کار عید نداشت. این رفت و آمد، کار هر شبشونه. اگر کسی رو میدیدم که شیک و مرتب لباس پوشیده، جایی در قلبم میگفت به خاطر عیده. اما نبود. شک نداشتم شلوغی رستورانها به خاطر عیده. نبود. وضعیت هر شب همینه.
اون چیزی که زور داره اینه که اینجا هیچ چیزی به خاطر عید تغییر نمیکنه. نه کسی خارج از معمول کمکاری میکنه و نه کسی خارج از معمول پرکاری. همین فرق نکردن چیزهاست که بیش از همه یادآوری میکنه که عیدی در کار نیست. طول میکشه تا آدم این موضوع ساده رو بفهمه؛ وقتی هم فهمید، زود فراموش میکنه و سال بعد دوباره از اول همین تجربه رو کسب میکنه.
چند روز بود که برف و باد داشتیم. هوا سرد بود و سرهای رهگذرها همه در یقه بود. اما امروز صبح وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدم، برای اولین بار صدای یک پرنده رو شنیدم که بالای سرم آواز می خوند. همون لحظه ایمان آوردم که عید شده!
اتوبوس چینی
هر یکشنبه از نیویورک تا بوستون رو با اتوبوس سفر میکنم. همیشه اتوبوسهای شرکتهای چینی رو سوار میشم: کیفیت پایینی دارن، اما عوضش قیمت پایینی هم دارن (وسعمون به اتوبوسهای شرکتهای آمریکایی نمیرسه). چند وقت پیش یکی از ادارههای فدرال مسوول امنیت کامیونها و اتوبوسها یکی از شرکتهای مهم حمل و نقل اتوبوس چینی به اسم فونگواه رو تعطیل کرد. علتش هم این بود که بازرسها متوجه شدن که از هر چهار اتوبوس ناوگان، سه تاشون ترک جدی دارن!
اما تعطیل کردن اثرات جانبی هم داشت. بلیت من با یک شرکت چینی قبلن پونزده دلار بود، الان بلیت همون شرکت رسیده به بیست و پنج دلار. بلیت شرکتهای آمریکایی هم به همون ترتیب افزایش قابل توجه داشتن. در عین حال بلیت نایاب شده؛ بلیت رو حتمن باید زودتر بگیرم، وگرنه بدون ماشین میمونم. دیروز مسافرها برای سوار شدن به اتوبوس صف تشکیل داده بودن. صف چنان طولانی بود که برای رسیدن از سر به تهش باید مدت قابل توجهی پیادهروی میکردم. یک چینی اومد به نفر جلویی من گفت: «این چیه؟ صف دستشوییه؟».
به وضوح دیدیم که «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» یعنی چی… البته اگر چین این حرف رو بزنه.
محیط
بعضیها «باحال» هستن، بعضیها «مجلسگرمکن» هستن و بعضیها هم «همیشه شاد» هستن.
در جملهی بالا دست کم یک چیز کمه و اون بستر و شرایط محیطیه. معمولن گفته نمیشه که اون کسانی که همیشه «باحال» حساب میشن، فقط در شرایط مشخص و محدود «باحال» حساب میشن و نمیتونن خاصیت «باحال» بودن رو تحت هر شرایطی حفظ بکنن. اون کسانی که مجلسگرمکن هستن، تنها در جمعهای با جمعیت لازم و کافی و با ترکیب افراد مناسب میتونن مجلسگرمکن باشن. همیشه شاد بودن هم چیزی نیست که همیشه ممکن باشه.
مورد آشنای دیگه: گفته میشه مثلن بچههای اول خانواده زورگو و در عین حال مسوول هستن، مثلن بچههای دوم برونگرا هستن و مثلن بچههای آخر از مخ آزاد. اما نتیجهی تحقیقات تا به این جا نشون داده که این خصوصیتهای اخلاقی بچهها، فقط در محیط خانواده بروز میکنن. به محض این که بچهها رو از خانواده بیرون میارین و در محیط اجتماع قرار میدین، این خصوصیتهاشون پاک میشه و انگار که شخصیتهای جدیدی از خودشون بروز میدن.
این متن نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point بود که تازگی خوندناش رو تموم کردم.
چراغ راهنمایی و کمی هم صحبت از اعداد
بیشتر شبها مسیر برگشت به خونه رو پیاده برمیگردم. یک شب متوجه شدم که چند چراغ عابر پیاده که در مسیرم هستن، درست جلوی پای من سبز میشن. در واقع چراغهای راهنمایی برای ماشینهایی که موازی من حرکت میکردن سبز میشدن و در نتیجه چراغهای عابر برای من هم سبز میشدن (وگرنه ما که اهل تفسیر معجزه برای خود نیستیم).
فرض کنیم که چراغهای راهنمایی رو طوری تنظیم کردهان که وقتی چراغ برای یک ماشین سبز باشه، در تمام اون خیابون چراغهای بعدی هم برای اون ماشین سبز باشن. همینطور فرض کنیم که همهی ماشینها با یک سرعت حرکت میکنن. با این دو فرض، سرعت پیادهروی من چه ارتباطی با سرعت ماشینها داره؟ برای جواب کمی فکر کنین و بعد اسکرول کنین.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سرعت پیادهروی من کسر گویا (rational) ای از سرعت ماشینهاست.
مثال: دو نفر در یک مسیر بستهی دو و میدانی با سرعتهای a و b میدون، مثلن در یک دایره، هرچند که شکل مسیر مهم نیست. اگر سرعتهای a و b برابر باشن، این دو نفر همیشه کنار هم هستن و یا این که یک فاصلهی مشخص رو همیشه با هم حفظ میکنن. اما اگه این دو سرعت متفاوت باشن، یک نفر که سرعت بیشتری داره، از اون یکی جلو میزنه. اما بعد از یک مدت، دوباره از پشت به اون کسی که سرعت کمتری داره میرسه.
سوال: در چه جاهایی از مسیر این دو نفر با هم ملاقات میکنن؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شبیه به مثال چراغ عابر پیاده، اگر a مضرب گویا (rational) ای از b باشه، این دو نفر همدیگه رو در محلهای مشخص و ثابت و تکراریای ملاقات میکنن که اون رو هم نسبت a و b مشخص میکنه. مثلن اگر a سه برابر b باشه و با هم حرکت کنن، همیشه فقط و فقط همدیگه رو در ابتدای مسیر و نیمهی مسیر ملاقات میکنن.
سوال: در چه حالتی این دو نفر همیشه همدیگه رو در محلهای جدید ملاقات میکنن؟ به عبارت دیگه هیچ وقت در محلهای تکراری به هم نمیرسن و هرجا که همدیگه رو میبینن یک جای جدیده؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب: اگر a مضرب گنگ (irrational) ای از b باشه (یا برعکس، b مضرب گنگی از a باشه؛ فرقی نمیکنه). برای مثال اگر سرعت یکی شون π (یعنی پی، همون عدد تقریبن برابر با سه و چهارده صدم) برابر اون یکی باشه یا مثلن ریشهی دوم دو و یا هر عدد گنگ دیگهای باشه، همیشه همدیگه رو در محلهایی ملاقات میکنن که قبلن ملاقات نکردهان.
سوال آخر: اگر دو نفر سرعتهاشون تصادفی انتخاب شده باشه، به چه احتمالی سرعتهاشون مضربهای گنگی از همدیگه است؟ (به عبارت دیگه چه مقدار احتمال داره که دو نفر که با سرعتهای تصادفی در یک مسیر میدون، همیشه همدیگه رو در جاهای غیرتکراری از مسیر ملاقات بکنن و حتا یک بار هم همدیگه رو در جای تکراری نبینن؟)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب: اگر اشتباه نکنم، صد در صد! تا جایی که من متوجه شدهام، اگر یک عدد تصادفی انتخاب کنیم، به احتمال صد در صد عدد گنگیه. فکر میکنم اگر دو عدد تصادفی هم انتخاب کنیم، به احتمال صد در صد نسبت به هم گنگ باشن (اما باز هم مطمئن نیستم). لطفن کمک کنین.
چه طور میتونم برای خاورمیانه نسخهی صلح تجویز کنم وقتی که خودم از یک رابطهی ساده عاجز هستم؟
– باید صحبت کنیم
– …
– نه بشین… سرپا نمیشه
– …
– من دیدم که ایرانی هستی و احتمالن مسلمون هم هستی. این مساله چه تاثیری روی اعتقادات و رفتارت داره؟
– …
– البته من خودم چندان مذهبی نیستم، اما در اصل یهودیام
– …
– ولی طرفدار اسراییل هستم
– …
– به نظرم ایران تهدید بزرگیه
– …
– نخیر! اول ایران تهدید کرده و تمام این مشکلات رو شروع کرده
– …
– کی دست از بچهبازی بکشه؟ ایران تهدید کرده
– …
– یعنی چی همه باید به فکر صلح باشن؟ دست از چی بردارن؟ ایران خطرناکه و داره تهدید میکنه
– …
این اولین مکالمه با صاحبخونهام بود، وقتی که هنوز دو ساعت هم از آشناییمون نگذشته بود. از نظر من سوال و جوابهاش در اولین ملاقاتمون نشوندهندهی این بود که بیشعورتر از اونیه که بشه باهاش منطقی صحبت کرد.
بعد از مدتی بیتفاوتی و بیمحلی من و هرچه سردتر و دشمنانهتر شدن روابط، به توصیهی تنها عموی موجودم، تصمیم گرفتم اول من در مسیر صلح قدم بردارم. سعی کردم شرایطش رو درک کنم و بیشعوریهای پیدرپیاش رو نادیده بگیرم. تلاش کردم خودم رو به جاش بگذارم و شرایطش رو بهتر متوجه بشم.
خلاصهاش کنم: با وجود این تلاشها، اگر به دلم باشه، دوست دارم با تمام وجود بزنم توی مغزش. اما دارم مدارا میکنم و هنوز سعی میکنم عیسیمسیحگونه بهش نشون بدم که اگر کمی انسان باشه، ضرر نمیکنه و اگر کمی فهم و شعور به خرج بده، حتمن روزگار بهتری خواهد داشت. هنوز که موفق نشدهام. خدا به خیر بگذرونه.
معرفی وبینار رایگان: هفتهی کاری کوتاهتر
فردا یک وبینار رایگان برگزار میشه با عنوان «بحران بیکاری، مصرف، رشد اقتصادی و محیط زیست: آیا هفتهی کاری کوتاهتر و اقتصاد سبزتر کمکی میکنند؟». اگر مایل هستین، در اینجا در موردش بیشتر بخونین و ثبت نام کنین. زمانش روز دوشنبه یازدهم ماه مارچ، ساعت دوازده ظهر به وقت شرق آمریکاست.
یکی از علتهای این که چرا جدایی سخت است
متن پایین هم نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها میخونم.
حافظهی ما تنها محدود به ذهن خودمون نیست. قسمتی از حافظهی ما در محیط ما ذخیره شده. مثلن همهی شماره تلفنها رو به یاد نمیسپریم چون که میدونیم که همیشه در دفترچهی تلفنمون موجود هست. در مورد خیلی چیزهای دیگه هم از اشیا یا اطرافیانمون کمک میگیریم و بخشی از حافظه و حتا مهارتمون رو در دیگران ذخیره میکنیم.
یک قسمت عمده از حافظهی ما با کمک شریک عاطفیمون ساخته میشه. زوجها به طور ناآگاهانه نوعی تقسیم کار انجام میدن چنان که مسوولیت بعضی امور با یک نفر باشه و مسوولیت بعضی دیگه از امور با نفر دیگه. این امور میتونن شامل موارد به یاد سپردنی باشن، مثل چک کردن قفل در هرشب یا مهارتهای لازم برای زندگی، مثل رسیدگی بیشتر به بچهها.
گفته میشه که یکی از دلیلهای سخت بودن و دردآوربودن جدایی هم همینه: خیلیها احساس میکنن بعد از جدایی، تواناییهای شناختی و ذهنیشون رو از دست میدن و اتفاقن این ادعا خیلی هم دور از واقعیت نیست. با جدایی، هرکدوم از طرفین قسمتی از حافظه و مهارت و تواناییهایی که در طرف دیگه ذخیره کرده بوده رو از دست میده و طبیعیه که از دست دادن ناگهانی این بخش از داراییها آزاردهنده باشه و برای تطبیق با شرایط جدید به زمان نیاز باشه.
این قضیه محدود به زوجها نیست؛ در خانواده هم به همین ترتیبه. به شکل ناگفتهای اعضای خانواده مسوولیتها رو به دوش میگیرن. مثلن فرزند خانواده مسوول امور کامپیوتر میشه و کار نگهداری از نرمافزار و سختافزار رو به عهده میگیره. با این ترتیب هر موقع که شرایط جدیدی پیش مییاد یا آشنایی با موضوع جدیدی در اون حیطه لازم میشه، همون نوجوان خودش رو مسوول میدونه که مهارتها و دانستههاش رو بهروز بکنه. از طرف دیگه، دیگر اعضای خانواده هم شاید اصراری نداشته باشن که به اون حوزه وارد بشن؛ یک نفر مسوولیت کار رو به عهده داره و با کارایی بهتری کار رو انجام میده. نمونهای که به ذهن من میرسه، بچههایی هستن که از خانواده جدا میشن و جای خالیشون و نیاز بهشون، مثل مسوولیت امور کامپیوتری یا زنده نگه داشتن خونه یا خیلی چیزهای دیگه، ناگهان بعد از ترک عضو خانواده، به چشم باقی افراد میاد.
چرا صد و پنجاه نفر تعداد مهمی است؟
متن پایین نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها میخونم.
فرض کنین یک گروه پنج نفره داریم. زمانی میتونیم ادعا کنیم که افراد این گروه به خوبی همدیگه رو میشناسن که نه تنها همهی پنج نفر همدیگه رو بشناسن، بلکه هرکس کمابیش بدونه که هر دو نفر دیگه چه رابطهای با هم دارن. با این ترتیب برای این گروه پنج نفره، تعداد ده رابطهی مختلف وجود داره که هرکس کمابیش از هر ده تا باخبره. ولی وقتی تعداد اعضای گروه دو برابر میشه، یعنی ده نفر در گروه هستن، تعداد روابط دو برابر نمیشه. مساله خطی نیست. برای گروه ده نفره، تعداد چهل و پنج رابطه وجود داره (یعنی چهار و نیم برابر تعداد روابط در گروه با نصف این جمعیت). به همین ترتیب در یک گروه بیست نفره تعداد روابط موجود صد و نود تاست.
مغز موجودات محدودیت داره و تنها شمار محدودی از تعداد روابط رو میتونه دنبال کنه. در واقع رابطهای وجود داره بین اندازهی مغز موجودات و اندازهی گروههای اجتماعیشون. در بین نخستیسانان (primates)، ما انسانها بزرگترین گروههای اجتماعی رو داریم چرا که ما تنها گونهای هستیم که مغزمون به اندازهی کافی بزرگ هست که بتونه از پس پیچیدگیهای روابط اجتماعی در گروههای به این بزرگی بر بیاد.
از قرار معلوم نتیجهی تحقیقات مختلف این بوده که برای ما انسانها بزرگترین اندازه برای گروهها که بتونیم به ترتیبی که در بالا گفته شد روابط رو دنبال بکنیم، صد و پنجاه نفره. یعنی اگر اندازهی گروه از صد و پنجاه نفر بیشتر بشه، در دنبال کردن روابط مشکل پیدا میکنیم، به نوعی گیج میشیم، روابطمون ضعیفتر میشن و امکان دو پاره شدن گروه وجود داره. برای همین پیشنهاد میکنن اندازهی گروههاتون از صد و پنجاه نفر بیشتر نشه، چه گروههای اجتماعیتون و چه شرکتهاتون. برای نمونه، شرکت موفق گور محدودیتی داره که هر موقع اندازهی یکی از بخشهاش از صد و پنجاه نفر بیشتر شد، به دو قسمت کوچکتر تقسیم بشه. با این ترتیب کارمندهای یک بخش همدیگه رو میشناسن، روابط به اندازهی کافی عمیقی با هم برقرار میکنن و همین ارتباط بین کارمندها منجر به کارآمدی بیشتر مجموعه میشه.
کهایکو
قبلتر دربارهی مسنها نوشته بودم. امروز کهایکو، خانم ژاپنی، در فیسبوک پیدام کرد و من رو به حلقهی دوستانش اضافه کرد. یک پیغام هم فرستاد که عذرخواهی کرد که مجبور شده با عجله به ژاپن بره و نتونسته به من زنگ بزنه. یادآوری هم کرده که هنوز هم هر موقع به آهنگهای میوکی ناکاجیما گوش میکنه، به یاد ما میافته. روحم شاد شد!
باب، کهنه سرباز جنگ ویتنام، همچنان هر از گاهی ایمیل میزنه و اخبار و تحلیلهای روز رو به همراه گزارشی از وضعیت سلامتیاش برام میفرسته.
از تگزاس بیرون اومدیم و چند هزار کیلومتر دورتر زندگی جدیدی رو پهن کردیم. اما از قرار معلوم هنوز هم از زندگی قبلی قطعههایی همراهمون موندهاند.