All posts by روزبه

همسایه‌های ما

دختری دو ساله هست که به پاهاش النگو بسته‌ان. وقتی راه می‌ره جرینگ جرینگش رو هم با خودش می‌کشونه. یک روز پدرش من رو دید و گفت «جایی که شما زندگی می‌کنین، قبلن یک مستاجر دیگه زندگی می‌کرده» (خبر داشتم). ادامه داد «اون مستاجر رابطه‌اش با دخترم خوب بود. هر از گاهی ممکنه دختر من بیاد و در خونه‌ی شما رو بزنه؛ تعجب نکنین». دختر بچه تمام این مدت با چنگ شلوار پدر رو گرفته بود، گردنش رو بالا گرفته بود و با چشم‌های درشت سیاهش به من نگاه می‌کرد.

نپرسیدن خطاست

همیشه در فهمیدن کاربرد توییتر مشکل داشتم تا این که چند وقت پیش تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم: سوال بپرسم. سوال پرسیدن، بدون محدودیت و بدون جمله‌ی فاجعه‌ی «می‌تونی گوگل کنی»، مهمه. گاهی لازمه فکر رو رها کنیم و آزادانه سوال بپرسیم. تا به این‌جا که جواب‌هایی خوبی هم از دوستان گرفته‌ام. در ویجت پایین (اگر که درست کار کنه)، آخرین سوال‌هام رو نشون داده‌ام.


برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم

ایران که بودم، کارم این بود که دم به دقیقه زنگ بزنم به شماره‌ی صد و نود و هفت و اعتراض کنم که چرا فلان پلیس با احترام برخورد نکرد یا بهمان ماشین پلیس، قانون راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکرد (این شماره تلفن برای گزارش‌های مردمی در مورد تخلف‌های پلیس بود). هر از گاهی جواب‌های نیم‌بندی هم می‌گرفتم. کار به جایی رسید که یک بار یک کارت مقوایی عضویت افتخاری نظارت بر پلیس بهم دادن و گفتن تو از این به بعد یک شهروند عادی نیستی، تو مامور ویژه‌ی ما هستی. فکر کنم اون رو دادن که دیگه صدام در نیاد، چون به دنبالش تاکید کردن که «ولی شما در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو؛ به ما هم اگه زنگ زدی، اشاره‌ای نکن».

در دو هفته‌ی گذشته صاحب‌خونه‌ام می‌خواست اتاقم رو به مشتری نشون بده و اعتقاد داشت حضور من کارش رو خراب می‌کنه. چند روز پشت سر هم اصرار می‌کرد که باید از اتاقم برم بیرون. واقعن هم برای مدتی من رو از اتاقم، اتاق خودم، بیرون انداخت و من هم در یک هوای ناجور، آواره‌ی خیابون شدم؛ اون هم نه یک بار. همون موقع هم از مذاکره ناامید نشدم: در اوج عجز و تنفر، یک ایمیل براش نوشتم که سیزده هزار کاراکتر داشت و تشریح کردم که چرا از نظر من کارش زشت بوده. اون هم در جواب هیچ گونه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.

در این شهر هم تا جایی که در توان داشته باشم، برای بهبود محیط زندگی تلاش می‌کنم. چند شب پیش، راننده‌ی اتوبوس عصبی رانندگی می‌کرد و برای خیلی از ماشین‌ها به اعتراض بوق می‌زد. وقتی به خونه رسیدم، گزارشی نوشتم و فرستادم. امیدی هم به جواب گرفتن نداشتم. دست کم برای وجدان خودم هم که شده، لازم بود حرفی بزنم. هیچی هیچی هم که نبود، حرف نزده از این دنیا نمی‌رفتم.

رای هم می‌دم، حتا اگر کسی رای من رو نخونه، حتا اگر کسی بخونه و عوضش کنه. از هر فرصتی، حتا ناچیز و بی‌فایده، برای تغییر رفتار افسرهای پلیس استفاده کردم، برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم. با کسی که من رو از خونه‌ام، از خونه‌ی خودم، بیرون انداخته بود هم تلاش کردم مذاکره کنم؛ برای کشورم هم تلاش می‌کنم. برای من زندگی همینه. می‌دونم که باید بجنگم، حتا برای هر چیز کوچکی. سال‌هاست که فهمیده‌ام در این دنیا نه کسی برای سکوت من تره خورد می‌کنه و نه کسی به قهر کردن من بها می‌ده. اگر برای چیزی جنگیدم، جنگیدم؛ یا به دست می‌یارمش یا این که به دست نمی‌یارم ولی دست کم سرم رو جلوی خودم بلند می‌کنم.

دو روز پیش از شرکت واحد اتوبوس‌رانی و متروی بوستون و حومه تماس گرفتن و گفتن راننده‌ی خاطی رو شناسایی کردیم و برخورد لازم انجام شد، دست شما درد نکنه. این رو گفتم که در جریان باشین: اگر گذرتون به این شهر عزیز افتاد، اگر یکی از اتوبوس‌ها کم بوق می‌زد، شاید تاثیر تلاش من بوده.

هم‌خوانی دختر با پدری که سال‌ها پیش رفته بود

یاسمین لوی دو سال سن داشته وقتی پدرش رو از دست می‌ده*. دستش از پدر کوتاه بوده، اما کوتاه نیومده: یکی از آوازهای ضبط‌شده‌ی پدرش رو بیرون کشیده، با کمک کامپیوتر دست‌کاری کرده و برای خودش جایی باز کرده که همراه با پدرش آواز بخونه. نتیجه هم قطعه موسیقی «چوپان» هست که پایین آورده‌ام: هم‌خوانی دختر و پدر.

از یک طرف این دست و پا زدن و تلاش برای آواز خوندن با پدری که سال‌ها پیش درگذشته، وجود خارجی نداره و هیچ خاطره‌ای هم ازش نیست، تلخه. اما از طرف دیگه مایه‌ی تحسینه. یاسمین لوی ناله نکرد؛ سرش رو بالا گرفت و هرکاری که از دستش بر می‌اومد انجام داد: با پدرش آواز خوند. اگر دختر من برای من چنین کاری بکنه، تا قیام قیامت روحم رو شاد نگه داشته.

توضیح: پدرش، اسحاق لوی، آهنگ‌ساز و خواننده‌ی آوازهای مذهبی و یکی از پژوهش‌گران پیش‌گام در زمینه‌ی موسیقی لادینو بوده. لادینو هم زبانیه عمدتن ترکیبی از زبان‌های عبری و اسپانیایی. برای یک همکارم که اسپانیایی بلده و یک همکار دیگه که عبری بلده، این آهنگ رو پخش کردم و این دوتا، با هم‌دیگه، در مجموع، موفق شدن شعرش رو متوجه بشن.

* در مورد سن یاسمین لوی موقع فوت پدرش، اگر از تاریخ‌ها درست متوجه شده باشم این گزاره درسته.

سیستم‌های پیچیده – چهل و چهار – چرا هیچ حیوانی پلنگ نمی‌خورد؟


Image from BBC

وقتی یک گونه از یک گونه‌ی دیگر تغذیه می‌کند، از محصول خوراکی (مثلن حیوان شکار شده) انرژی کسب می‌کند؛ یعنی انرژی‌ای که یک گونه (شکار) تا قبل از شکار شدن کسب کرده، به گونه‌ی دیگر (شکارچی) منتقل می‌شود. از طرف دیگر، با نتیجه‌گیری از قانون دوم ترمودینامیک، بازده این فرایند صددرصد نیست: همیشه قسمتی از انرژی در این انتقال به هدر می‌رود. اما بازده انتقال انرژی هم جالب است: در به‌ترین حالت، هر شکارچی از ده درصد انرژی شکار استفاده می‌کند و بقیه‌ی دست کم نود درصد تلف می‌شود. نتیجه هم این می‌شود که جمعیت شکارچی‌های یک گونه از جمعیت آن گونه خیلی کم‌تر است و جمعیت شکارچی‌های آن‌ها هم کم‌تر می‌شود و به همین ترتیب. به خاطر همین از دست دادن انرژی است که هرم غذایی داریم و نه استوانه (یا مکعب مستطیل) غذایی.

خوردن گیاهان به صرفه‌تر از خوردن حیوانات است. انرژی خورشیدی‌ای که برای تولید گاو صرف شده خیلی بیش‌تر است از انرژی خورشیدی‌ای که برای سبزی‌جات صرف شده. به طور کلی هرچه‌قدر برای تغذیه به سمت لایه‌های پایین‌تر هرم غذایی برویم، انرژی خورشیدی کم‌تری برای غذا مصرف شده و به تناسب، فراوانی غذایی بیش‌تری هم وجود دارد. البته موجوداتی مثل انسان که در بالای هرم هستند، تطبیق پیدا کرده‌اند و قابلیت خوردن لایه‌های پایین‌تر را هم دارند (مثلن این که ما فقط محدود به گوشت نیستیم و با سبزی‌جات هم می‌توانیم نیازهای خوراکی خود را برآورده کنیم).

به همین ترتیب است که موجود زنده‌ای وجود ندارد که از درندگان، مثل شیر و ببر و پلنگ، تغذیه کند. با بالا رفتن از این همه لایه در هرم غذایی، انرژی چندانی در لایه‌ی درندگان باقی نمانده تا شکارچی‌هایی پیدا بشوند و از آن‌ها تغذیه کنند.

متن برگرفته از کتاب Fragile Dominion نوشته‌ی سایمون لوین بود.

فرزندخواندگی: پیشنهادهایی برای گفتگو درباره‌ی پدر و مادر بیولوژیک

این متن برای سایت فرزندخواندگی در ایران نوشته شده و ابتدا در این صفحه منتشر شده.

یک: در گفتگوهای‌تان از پدر و مادر بیولوژیکی بچه به خوبی یاد کنید. به هر حال آن‌ها قسمتی از بچه‌ی شما هستند و بچه‌ی شما هم در درونش، خواه ناخواه، چنین حسی دارد. وقتی شما از پدر و مادر بیولوژیکی به بدی یاد می‌کنید، بچه با مشکل تردید در مورد خودش و هویت‌اش مواجه می‌شود و به نوعی انتقاد را به خودش هم می‌گیرد، هرچند ناخودآگاه.

دو: در صحبت از پدر و مادر بیولوژیکی سعی کنید به واقعیت پایبند باشید. از آن‌چه که می‌دانید صحبت کنید و اگر هم حدسی دارید، صادقانه به بچه بگویید که حدس می‌زنید و اطلاع دقیقی ندارید. با خوش‌بینی صحبت کنید. مثلن از جمله عبارت‌هایی که می‌توانید استفاده کنید، این است که بگویید «ما درست اطلاع نداریم. اما همه‌ی بچه‌ها نیازهایی دارن که باید رسیدگی بشن. احتمالن پدر و مادرت تو رو خیلی دوست داشتن، ولی امکان نگهداری خوب از تو رو نداشتن. برای همین تصمیم گرفتن که سرپرستی تو رو به کسانی بدن که می‌تونن خوب ازت نگهداری کنن. ما هم امکان نگهداری از یک بچه رو داشتیم و این طور شد که تو بچه‌ی ما شدی».

سه: برای بچه روشن کنید که فرزندخواندگی تقصیر او نبوده. بچه پتانسیل این را دارد که ایرادی را به خودش متوجه کند و چنین نتیجه‌گیری کند که پس حتمن مشکلی داشته یا تقصیر از او بوده یا باعث دردسر شده که پدر و مادر بیولوژیکی‌اش نتوانسته‌اند از او نگهداری کنند.

چهار: در صحبت از پدر و مادر بیولوژیکی، فقط از مادر صحبت نکنید؛ نقش پدر را هم در نظر بگیرید. تاکید کنید که بچه یک مادر داشته و یک پدر. این موضوع به ساختن این ذهنیت در بچه کمک می‌کند که یک پدر و یک مادر برای به وجود آمدن بچه لازم است و بچه‌ی شما هم کاملن طبیعی است، مثل بقیه‌ی بچه‌ها.

متن بالا را با تاثیر از کتاب‌ها، مجله‌ها و جزوه‌های آموزشی‌ای که در چند سال گذشته خوانده‌ام نوشتم. ممکن است در مورد بعضی از این موضوع‌ها نظرهای مختلف و حتا متضادی وجود داشته باشد.

چه طور از ضرایب لاگرانژ در بهینه‌سازی استفاده کنیم

این پست در مورد یک موضوع خاصه و شاید برای بعضی خوانندگان جالب نباشه.

یک توضیح ساده و با مثال تهیه کرده‌ام که چه طور از ضرایب لاگرانژ برای بهینه‌سازی استفاده کنیم. برای کسانی که ممکنه به دردشون بخوره، فایل پی‌دی‌اف زیر رو برای دانلود گذاشته‌ام.

یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

صاحب‌خونه از دو ماه قبل از پایان قرارداد به من گفت که اتاقت رو مرتب نگه دار که اگر مستاجر جدید اومد، قشنگ باشه. گفتم ای خانوم!؟ من چند دهه است که اتاقم مرتب نیست، حالا از من می‌خوای که دو ماه تمام مرتب نگهش دارم؟ قربون شکلت، یه چیزی بگو جور در بیاد.

چند روزی رو سفر بودم. وقتی برگشتم، دیدم خودش اومده وارد اتاقم شده و اتاق رو مرتب کرده؛ پیرهن‌ها و شلوارها و تی‌شرت‌ها رو همه روی مبل چیده و کیسه‌ی لباس‌های کثیف رو زیر میز قایم کرده و تخت رو هم مرتب کرده. کارد می‌زدی، خونم در نمی‌اومد. دستم به جایی بند نبود و فقط دلم می‌خواست با همون دو دست، که به جایی هم بند نبودن، خفه‌اش کنم.

می‌خواستم توی اتاقم دزدگیر نصب کنم که اگر این دفعه وارد شد، جیغ و داد بکنه؛ ترسیدم سکته‌اش بدم و بکشمش، خونش بیفته به گردن من. یاد حرف خودم افتادم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیف‌تره و عقل ناقصی داره، خیلی سخت‌تر از سر و کله‌زدن با دیگر موجوداته.

اتاقم با راهروی باریکی شروع می‌شه و بعد فضای اصلی قرار داره. صبح قبل از ترک اتاق، یک مبل اون سر راهرو چپوندم و صندلی ام رو هم وسطش گذاشتم که تا حد ممکن مسدود بشه. شب وقتی برگشتم، خودم گیر کردم. نمی‌تونستم رد بشم و صندلی رو هم نمی‌تونستم جا به جا کنم. یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

سیستم‌های پیچیده – چهل و سه – گاهی ضعیف‌ترها برای گروه مفیدترند


گروه‌ها به افراد ضعیف‌تر هم احتیاج دارند، اما چرا؟

در تصویر بالا هر نقطه‌ی سفیدرنگ یک موجود زنده است که در جایی از این زمین قرار دارد. هر چه قدر موجودی در ارتفاع بالاتر باشد، سازگاری (fitness) بیش‌تری دارد. مثلن کسانی که به نوک تپه نزدیک هستند، بیش‌ترین سازگاری ممکن در این محدوده را دارند.

مثال ساده: فرض کنید دو عامل در نمره‌های درسی یک دانش‌آموز موثر هستند؛ یکی میزان درس خواندن و یکی هم میزان ورزش کردن. شکل زمین بالا هم نشان می‌دهد که به ازای هر مقدار از درس خواندن و هر مقدار از ورزش کردن (یعنی دو محور موجود)، هر دانش‌آموز چه نمره‌ای می‌گیرد. در شکل اگر نقطه‌های سفید نماینده‌ی دانش‌آموزها باشند، می‌بینیم که هر دانش‌آموز چه مقدار درس می‌خواند و چه مقدار ورزش می‌کند و طبیعتن چه نمره‌ای می‌گیرد. از قرار معلوم در این مثال بیش‌تر دانش‌آموزها یک راه برای نمره گرفتن بلد هستند که آن هم تپه‌ی کم‌ارتفاع است. این وضعیت به مینیمم محلی (local minimum) معروف است.

دانش‌آموزهای مثال بالا خبر ندارند که با مقدار متفاوتی از درس خواندن و ورزش کردن می‌توانند نمره‌های به‌تری بگیرند، شاید مثلن با مقدار کم‌تری درس خواندن و بیش‌تر ورزش کردن. از تمام حالت‌های موجود و شکل زمین هم خبر ندارند و از به‌ترین روش برای نمره گرفتن بی‌خبرند، وگرنه همه روش به‌تر را انتخاب می‌کردند. این‌جاست که شاید قله‌ی با ارتفاع‌تر در همسایگی را دانش‌آموزهای ضعیف‌تر (یعنی آن‌ها که در دره هستند) کشف کنند، نه دانش‌آموزهای قوی‌تر (که روی تپه‌ی کم ارتفاع هستند).

یکی از خاصیت‌های موجودات ضعیف‌تر همین است که شرایط به‌تر را که در نزدیکی گروه هست و گروه از آن‌ها بی‌خبر است، کشف کنند. نتیجه هم این که تکامل تدریجی از تنوع گونه‌ها استقبال می‌کند و آن را تقویت می‌کند، با این که تنوع ممکن است به معنای وجود موجودات ضعیف‌تر در گروه باشد. در مجموع به نفع گروه است که افراد ضعیف هم داشته باشد.

توضیح یک: این مثال ساده شده بود. عوامل بیش‌تری برای موفقیت دانش‌آموزها وجود دارند، ولی مثال تغییر کیفی نمی‌کند، فقط سطح بالا از سه بعدی به چهار بعدی و یا با بعدهای بیش‌تری تغییر می‌کند.

توضیح دو: تنوع گونه‌ها وقتی بیش‌تر اهمیت خود را نشان می‌دهد که زمین هم ثابت نباشد؛ در مثال بالا بلندی‌ها تغییر کنند و شاید قله‌های جدیدی ایجاد شوند. در این شرایط موجودات ضعیف‌تر کمک می‌کنند که گروه قله‌های جدیدی که تا الان وجود نداشته‌اند را کشف کند و شرایط خود را بهبود بدهد.

متن با برداشتی از کتاب Fragile Dominion نوشته‌ی سایمون لوین نوشته شده بود.