All posts by روزبه

فرصتی برای معمولی و استثنایی بودن

حدود نود درصد آمریکایی‌ها اعتقاد دارن که رانندگی‌شون از متوسط افراد به‌تره (در حالی که احتمالن واقعیت اینه که حدود پنجاه درصد آمریکایی‌ها رانندگی‌شون از متوسط افراد به‌تره، با در نظر گرفتن تعریف رانندگی و توزیع آماری؛ شاید به‌تر باشه به جای میانگین، از میانه صحبت کنیم). باز هم در همین حدود نود درصد از افراد ادعا می‌کنن که از افراد متوسط خوشحال‌تر و محبوب‌تر هستن و پتانسیل موفقیت بیش‌تری دارن (که باز هم این عدد باید حدود پنجاه درصد باشه، البته با در نظر گرفتن توزیع).

در یک مورد جالب‌تر، بیست و پنج درصد افراد اعتقاد دارن که از نظر توانایی‌های مدیریتی، جزو یک درصد برتر جامعه هستن!

دانکن واتز در کتاب «همه چیز واضح است» بعد از توضیحات بالا (نقل به مضمون) می‌نویسه حقیقت تلخ اینه که اون چیزی که در مورد «همه» صدق می‌کنه، در مورد ما هم صدق می‌کنه. اگر رانندگی همه از من بدتره و دیگران اشتباه زیاد مرتکب می‌شن، احتمال زیادی داره که رانندگی من هم مشکل داشته باشه و من هم اشتباه‌هایی مرتکب بشم شبیه به اشتباه‌های دیگران.

اما در عین حال نویسنده معتقده که این موضوع به این معنا نیست که از خودش نا امید بشه و کوتاه بیاد. می‌گه هنوز هم ته قلبش اعتقاد داره که رانندگی‌اش از متوسط مردم به‌تره، اما در عوض امکان اشتباه رو در نظر می‌گیره و سعی می‌کنه آگاهانه‌تر به دنبال اشتباه‌هاش بگرده و رانندگی‌اش رو به‌بود بده.

این موضوع برای من یکی از به‌ترین و قانع‌کننده‌ترین توضیح‌ها برای سوالی بود که مدت‌هاست در ذهن دارم. از یک طرف به «معمولی» بودن احترام می‌گذارم و اعتقاد دارم که خودم هم آدم معمولی‌ای هستم (همون‌طور که اکثریت جامعه هستن)؛ از طرف دیگه ترجیح می‌دم تصوری که از «خفن» بودن خودم در ذهن دارم، مختل نشه. با این ترتیب یک راه حل پیدا شد: می‌دونم که دوست دارم استثنایی باشم، اما احتمالن نیستم. امیدم رو هم از دست نداده‌ام.

موسیقی روز: کور شده از شب

خواننده‌ی ترانه‌ی پایین با عنوان «کور شده از شب»، «زاز» خواننده‌ی سی و سه ساله‌ی فرانسویه. شاید معروف‌ترین ترانه‌ی این خواننده Je Veux به معنای «من می‌خواهم» باشه، اما من این قطعه رو ترجیح می‌دم. آوازش تلخی‌ای داره که شیرینه. در سه روز گذشته به طور متوسط روزی ده بار بهش گوش کرده‌ام. ترجمه‌ی انگلیسی متن آهنگ رو هم از این‌جا پیدا کردم که بعد از ویدیو آورده‌ام.

Blinded in the night by fatal flashes of light
just missing the cars, with pupils like pinheads.
I’ve waited a hundred years for you on black and white roads
you came whistling past

Blinded in the night by fatal flashes of light
kicking around tin cans, as clueless as a ship
if I’ve blown my mind, I love you and even worse
you came whistling past

Blinded in the night by fatal flashes of light.
will you love life or just watch it go by?
Our nights smoked, almost nothing’s left
but your cinders in the morning

On this train filled with life’s headaches
At the next station, young european
lay your hand out, sink it to the bottoms of my heart

Blinded in the night by fatal flashes of light.
one final lap, with the hand stretched out.
I’ve waited a hundred years for you on black and white roads
you came whistling past

بازی اولتیماتوم: عقل سلیم کجاست؟

در این بازی دو نفر رو انتخاب می‌کنیم. به یکی از این دو نفر صد دلار می‌دیم و ازش می‌خوایم که مبلغی از این صد دلار رو به نفر دوم بده. اون مبلغ می‌تونه هر رقمی بین صفر تا صد دلار باشه. اگر نفر دوم مبلغ پیشنهادی رو قبول کرد، هرکس پولش رو می‌گیره، به راه خودش می‌ره و بازی تموم می‌شه. اما اگر نفر دوم قبول نکرد، هیچ‌کس پولی نمی‌گیره و صد دلار رو هم از نفر اول پس می‌گیریم.

شما اگر جای نفر اول بودین چه کار می‌کردین؟ چه مبلغی پیشنهاد می‌دادین؟ اگر جای نفر دوم بودین چه طور؟ چه پیشنهادهایی رو رد می‌کردین و چه پیشنهادهایی رو قبول؟

در جامعه‌های صنعتی، این بازی صدها بار امتحان شده و نتیجه کمابیش مشخص بوده: خیلی از کسانی که صد دلار رو گرفتن، ترجیح دادن که پول رو به طور مساوی تقسیم کنن؛ یعنی پیشنهادشون پنجاه دلار بوده. معمولن هم اگر مبلغی کم‌تر از سی دلار پیشنهاد می‌داده‌اند، طرف مقابل قبول نمی‌کرده.

از دید اقتصادی و این که اگر هر دو نفر بازیکن‌های منطقی‌ای باشن، این نتیجه قابل درک نیست. وقتی هر دو صددرصد منطقی باشن، نفر اول به‌تره یک دلار پیشنهاد بده و نفر دوم هم قبول کنه (چرا که یک دلار بالاخره به‌تر از صفر دلاره). اما بازیکن‌ها تنها به منفعت فکر نمی‌کنن و به مسایلی مثل عدالت و تنبیه طرف مقابل به خاطر سو استفاده از موقعیت هم فکر می‌کنن.

ولی این بازی همیشه و همه‌جا نتیجه‌ی ثابتی نداره، چرا که همین مفهوم عدالت هم تعریف ثابتی نداره و به فرهنگ بستگی داره. در قبیله‌ای به نام ماچیگوئنگا در پرو، دیده شد که نفرات اول تنها یک چهارم پول رو پیشنهاد می‌دادن و تقریبن هیچ پیشنهادی هم از طرف نفرهای دوم رد نمی‌شد. اما در دو قبیله در پاپوا گینه‌ی نو، دیده شد که نفرات اول گاهی حتا مبلغی بیش‌تر از پنجاه درصد پول رو پیشنهاد بدن! جالب‌تر این که همین پیشنهادهای خیلی خوب هم ممکن بود از طرف نفر دوم رد بشن؛ با همون احتمالی که پیشنهادهای بد رد می‌شدن!

در دو قبیله‌ای که در پاپوا گینه‌ی نو بودن، بازی اولتیماتوم وجود نداشت. در نتیجه افراد از نزدیک‌ترین مفهوم موجود برای درکش استفاده می‌کردن: رد و بدل کردن هدیه. بازیکن‌ها این طور فرض می‌کرده‌ان که پولی که نفر اول به نفر دوم پیشنهاد می‌ده، یک جور هدیه است. این دو فرهنگ مدت‌ها رسم هدیه دادن و هدیه گرفتن رو داشته‌ان و هدیه، دریافت کننده رو در محذوریت قرار می‌داده که حتمن باید در آینده جبران بکنه. برای همین هم حاضر بودن به راحتی پیشنهاد رو رد بکنن.

در جوامع صنعتی این دریافتی به عنوان یک پول رایگان حساب می‌شد و دریافت کننده هم از بابت دریافتش تحت فشار قرار نمی‌گرفت.

در قبیله‌ی ماچیگوئنگا ارتباطات خیلی درون خانواده‌ای بودن. نتیجه این که اگر هم رد و بدل کردن هدیه و نشان دادن وفاداری‌ای بوده، تنها در بستر خانواده معنا داشته. برای همین هم وقتی با غریبه‌ها وارد معامله می‌شدن، پیشنهادهای بزرگی نمی‌دادن. انتظار چندانی هم نداشتن؛ دریافت هر پیشنهاد کوچکی هم می‌تونسته خوب باشه و ردش نمی‌کردن.

متن بالا رو از کتاب «همه چیز واضح است» نوشته‌ی «دانکن واتز» برگرفتم. نویسنده در ادامه اشاره می‌کنه که ممکنه رفتارهای این قبیله‌ها و جامعه‌های صنعتی خیلی متفاوت به نظر برسن؛ اما وقتی علت پشت این رفتارهای به ظاهر متفاوت رو درک می‌کنیم، همه با هم (و هم‌زمان) قابل درک و معقول به نظر می‌رسن. عقل سلیم (معادل common sense) چنین خصوصیتی داره که عمیقن به محیط و افراد بستگی داره. چیزی که یک جا درست به نظر نمی‌رسه، ممکنه جای دیگه کاملن درست و معقول به نظر برسه؛ و البته طبیعی هم هست.

این یک مثال بود. به دور و بر نگاه کنین و هزار و یک مثال دیگه پیدا کنین که باور یا عقیده یا روشی بین یک گروه پذیرفته شده نیست و حتا شاید قابل تصور هم نباشه، اما در بین افراد یک گروه دیگه کاملن پذیرفته شده و قابل درکه.

وقتی درباره‌ی دو نتیجه‌ی متضاد توضیح‌های قانع‌کننده‌ای ارایه می‌کنید و از هر دو توضیح هم راضی هستید

جامعه‌شناسی به نام «پال لازارسفلد» روی ششصد هزار سرباز مطالعه کرده. به این نتیجه رسیده که سربازهایی که از مناطق روستایی اومده‌اند، در دوران سربازی در شرایط روحی به‌تری هستند در مقایسه با سربازهایی که از مناطق شهری اومده‌اند.

البته به نظر طبیعی می‌رسه؛ در اون دوران (به خصوص حدود سال‌های هزار و نهصد و چهل که این تحقیق انجام شده)، روستایی‌ها زندگی نامساعدتری داشته‌اند، به کار سخت عادت داشته‌اند و در نتیجه با شرایط سربازی سازگارتر بوده‌اند. از اول واضح بود و نیازی هم به این همه تحقیق و هزینه نبود.

اما لازارسفلد بعدش اعلام می‌کنه که نخیر، اتفاقن نتیجه‌ی تحقیق برعکس بود: سربازهای شهری با آمادگی بیش‌تری دوران سربازی رو می‌گذرونن.

البته به نظر طبیعی هم می‌رسه؛ سربازهای شهری در محیط‌های شلوغ‌تر و صنعتی‌تر و در جمع‌های فشرده‌تر زندگی کرده‌اند و در نتیجه باید بتونن شرایط سربازی رو به‌تر تحمل بکنن.

«دانکن واتز» در کتاب «همه چیز واضح است» (Everything Is Obvious, once you know the answer) در ادامه‌ی توضیح‌های بالا، نوشته که وقتی برای دو توضیح متضاد می‌تونین استدلال و استنتاج بیارین و هردو هم منطقی باشن، جا داره که دست نگه دارین، شک کنین و کمی فکر کنین!

آن‌هایی که هیچ‌گاه به کلوپ ندانم‌گرایان راه پیدا نخواهند کرد

وقتی تولد بچه‌شون رو تبریک می‌گن، جواب می‌دن «ایشالا برای شما». وقتی به سفر حج می‌رن، می‌گن «ایشالا قسمت شما بشه». وقتی ازدواج‌شون رو تبریک می‌گن، جواب می‌دن «ایشالا نوبت شما».

این‌ها ایمان دارن. کاری ندارن که کسی قصد بچه‌دار شدن داره یا نه؛ کاری ندارن که کسی اعتقادی به حج داره یا نه؛ کاری ندارن که کسی علاقه به ازدواج داره یا نه: ایمان دارن که همین درسته و برای همه هم درستش اینه که همین رو داشته باشن.

از این‌ها وحشت دارم. شاید به خاطر این که عمیقن ایمان دارن.

و بالاترین نمره‌ی کلاس هم ۱۰، روزبه دانشور!

از دوران راهنمایی یک تصویر رو به وضوح به یاد دارم: معلم تعلیمات دینی (که مدیر مدرسه هم بود) وسط کلاس ایستاده بود و برگه‌های امتحانی تصحیح شده رو توزیع می‌کرد. قبل از تحویل برگه هم، نمره رو با صدای بلند و با هیجانی شهوت‌گون اعلام می‌کرد. به آخرین برگه که رسید، انگار که مدت‌ها بود منتظر همین لحظه بود: فریاد زد «و بالاترین نمره‌ی کلاس هم… ۱۰، روزبه دانشور».

من پایین‌ترین نمره‌ی کلاس رو گرفته بودم. یادم نیست که آیا برگه‌ها رو بر اساس نمره مرتب کرده بود که من آخری بودم (اما چرا باید این همه وقت بگذاره برای مرتب کردن برگه‌ها بر اساس نمره؟)، یا این که برگه‌ی من رو به آخر منتقل کرده بود (برای تجربه‌ی اون لحظه؟) یا این که برگه‌ها تصادفی چیده شده بودن (و من به احتمال چهار درصد آخرین برگه بودم؟). این‌ها رو یادم نیست. اما به خوبی خنده‌ی بچه‌های کلاس با صدای بلند رو به یاد دارم. به خوبی هم به یاد دارم که چه قدر احساس شرم‌ساری می‌کردم. دودل بودم که آیا باید راه بی‌عاری پیش بگیرم و من هم بخندم (در حالی که خنده نداشت) یا این که باید سرم رو پایین می‌انداختم که زودتر اون مراسم تموم بشه.

از سرنوشت اون معلم اطلاع چندانی ندارم. خدا می‌دونه الان کجاست. از سرنوشت خیلی از اون بچه‌هایی که با نمره‌ی من لحظه‌ی خوشی داشتن هم اطلاعی ندارم. دوست داشتم می‌تونستم به گذشته برگردم و همون‌جا به خودم بگم «سرت رو بالا بگیر مرد! یک امتحان ساده بود با سوال‌هایی که تک‌تک‌شون جای بحث داره. قراره این دنیا حالا حالاها بچرخه… هم برای تو، هم برای معلم، هم برای اون بچه‌ها، این تازه اول کاره…».

چند خط از چامسکی

تروریسم به هرگونه عملکرد یا تهدید برای ترساندن و یا آسیب رساندن به شهروندان، حکومت و یا گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی گفته می‌شود (از ویکی‌پدیای فارسی).

به تعریف تروریسم نگاه کنین. با این تعریف، چه کسی بیش‌تر از همه دست به عملیات تروریستی زده؟ مشکل این‌جاست که آمریکا همیشه پشت سر ترور بوده، ولی در عین حال به دنبال تعریفی بوده که در مورد خودش اعمال نشه. اتفاقن همین هم قسمت سخت قضیه است: تقریبن با هر تعریفی، اولین تروریست خود آمریکا خواهد بود.

روابط بین‌الملل خیلی شبیه به مافیاست. پدرخوانده نمی‌تونه هیچ‌گونه نافرمانی رو تحمل کنه. در ضمن نافرمانی ممکنه مسری باشه و به خاطر همین هم خیلی مهمه که اگر پدرخوانده آثاری از نافرمانی دید، هرچه سریع‌تر جلوش رو بگیره. طبیعی هم هست که وقتی حرکتی از یکی از کشورها می‌بینه، خیلی سریع سرکوب می‌کنه.

آیا آمریکا در اتفاق یازدهم سپتامبر نقشی داشته؟

یا این که یازدهم سپتامبر کار آمریکا نبوده، یا اگر هم بوده، خیلی احمقانه بوده. آمریکا می‌خواست به عراق حمله کنه، چرا که دومین ذخایر نفت دنیا رو داشت. بعد از یازده سپتامبر به کجا حمله کرد؟ افغانستان! در نهایت هم تقصیر رو به گردن عربستانی‌ها انداختن. در واقع آمریکا نیازی نداشته که برای حمله به عراق، یازده سپتامبر رو به راه بندازه.

آیا امکانش هست که فهرست کاملی از تمام عملیات‌های تروریستی که اتفاق افتاده تهیه کرد؟

ممکن نیست. در مورد خیلی از رخ‌دادها، اطلاعاتی در دست نیست. در زمان کلینتون، آمریکا به یک کارخونه‌ی داروسازی در سودان حمله کرد. سودان کشور فقیر و ضعیفی بود و این حمله هم آسیب وارد کرد. چند نفر کشته شدن؟ کسی نمی‌دونه و هیچ گزارشی هم منتشر نشد (بنا به گفته‌ی سفیر وقت آلمان، شاید ده‌ها هزار سودانی تحت تاثیر این حمله و کمبودهای دارویی‌ای که ایجاد کرده، از بین رفته‌ان). حالا اگر القاعده به یک کارخونه‌ی داروسازی در اسرائیل حمله می‌کرد، آیا اطلاعی از تعداد کشته‌ها و صدمات پیدا می‌کردیم؟ صد در صد! همینه که نمی‌شه اطلاعات دقیق و مفصلی از تمام عملیات تروریستی پیدا کرد.

در متن بالا، نقل‌قول‌ها نقل به مضمون و خلاصه شده از صحبت‌های نوام چامسکی بودن. اطلاعات بیش‌تر رو می‌تونین از سایتش بگیرین.

اگر لذت گفتگو را چشیده باشید، حرف نمی‌زنید: گفتگو می‌کنید

Peanuts

Children do not converse. They say things. They ask, they tell, and they talk, but they know nothing of one of the great joys in life, conversation. Then, along about twelve, give or take a year on either side, two young people sitting on their bicycles near a front porch on a summer evening begin to talk about others that they know, and conversation is discovered. Some confuse conversation with talking, of course, and go on for the rest of their lives, never stopping, boring others with meaningless chatter and complaints. But real conversation includes asking questions, and asking the right ones before it’s too late.

Charles M. Schulz

نظریه‌ی بازی‌ها و وکیل‌ها

بنا به نظر ریچارد داکینز (در کتاب ژن خودخواه)، وکیل‌ها از جمله کسانی هستند که بازی‌های با جمع صفر را به بازی‌های با جمع غیر صفر تغییر می‌دهند و مشکل کار هم همین‌جاست.

فرض کنید یک زن و شوهر با هم نمی‌سازند و می‌خواهند از هم جدا شوند. مقداری دارایی دارند و قاعدتن باید این دارایی‌ها بین هر دو تقسیم شوند (عاقلانه این است که در پایان، جمع دریافتی زن و شوهر بعد از تقسیم، برابر خواهد بود با مقدار اولیه‌ی دارایی‌ها). این وضعیت، یک بازی با جمع صفر است.

اما به جای این که دارایی‌ها را با مذاکره تقسیم کنند، هرکدام یک وکیل می‌گیرند. وضعیت فرق می‌کند: دعوای زن و شوهر تبدیل می‌شود به دعوای دو وکیل. وکیل یکی از طرفین یک پیشنهاد سنگین تهیه می‌کند، پیشنهاد را ارایه می‌کند، وکیل طرف مقابل پیشنهاد را رد می‌کند و در عوض یک پیشنهاد سنگین به عنوان جواب بر می‌گرداند و به همین ترتیب این رفت و برگشت تا مدتی ادامه پیدا می‌کند. در تمام این مدت هم کسانی که سود می‌برده‌اند، وکیل‌ها بوده‌اند. دو وکیل به اندازه‌ی زمانی که صرف کرده‌اند (که به خاطر کارهای خودشان طولانی‌تر هم شده)، از زن و شوهر پول گرفته‌اند. در ضمن یک وکیل نمی‌تواند وکالت هر دو طرف را هم‌زمان بر عهده بگیرد (دست کم به خاطر قانون خودشان، که البته از دید منافع وکیل، قابل درک هم هست).

در پایان ماجرا، جمع دارایی‌هایی که زن و شوهر پس از جدایی دریافت می‌کنند، کم‌تر از مقدار اولیه‌ی دارایی‌ها است (چرا که به هر حال هر دو مقداری برای وکیل هزینه کرده‌اند). بازی‌ای که می‌توانست با جمع صفر باشد، دارایی‌ها به دو قسمت (هرچند غیر مساوی) تقسیم شوند و هرکس سهم‌اش را بردارد، تبدیل شد به بازی‌ای با جمع غیرصفر: زن و شوهر هرکدام قسمتی از دارایی‌ها را برداشتند و وکیل‌ها هم همین‌طور!