All posts by روزبه

آیا ما دوستان‌مون رو از افراد شبیه به خودمون انتخاب می‌کنیم؟

آیا ما ترجیح می‌دیم که با هم‌نوعان خودمون سر و کار داشته باشیم؟ تلاش می‌کنیم با کسی که شبیه به ماست دوست باشیم؟ سعی می‌کنیم با کسی مشابه خودمون ازدواج کنیم؟ در مورد انتخاب هم‌کار و کسی که باهاش تفریح می‌کنیم هم ترجیح می‌دیم به دنبال کسانی بریم که به ما شبیه باشن؟

عقل سلیم (common sense) شاید این طور بگه که مردم ترجیح می‌دن که دوست‌هاشون رو از افراد شبیه به خودشون انتخاب بکنن.

الزامن هم این طور نیست. به گفته‌ی «دانکن واتز» در کتاب «همه چیز واضح است»، ما اون قدری هم که فکر می‌کنیم، اختیار نداریم و تا حد زیادی تحت تاثیر جبر هستیم. قبوله که تا حدی ما محیط اطراف‌مون رو تعیین می‌کنیم، اما برعکسش هم درسته و تا حد زیادی این محیط اطرافه که وضعیت ما رو تعیین می‌کنه.

وقتی دوست جدید پیدا می‌کنیم، احتمال داره که از محیط کار باشه، جایی که احتمالن ما و تعداد دیگه هم‌کار که شبیه به ما هستن یک جا جمع شده‌اند. وقتی همسر انتخاب می‌کنیم یا با کسی وارد رابطه‌ی نزدیک می‌شیم، احتمال داره از داخل حلقه‌ی دوستان بوده باشه: جایی که همه هم کمابیش به خود ما شبیه هستن. حتا گاهی هم که به شخص جدیدی معرفی می‌شیم، احتمالن از طریق یک دوست مشترک بوده؛ دوستی که هم به ما شبیه بوده و هم به آشنای جدید. در نتیجه ما و آشنای جدید تازه معرفی شده، هنوز ارتباط شروع نشده، به هم شبیه هستیم.

ماده‌ای که شاید جایگزین غذا بشود، شاید هم نشود

سویلنت (soylent) یک ماده‌ی ترکیبیه و با هدف این ساخته شده که جایگزین غذا بشه. گفته شده که تمام مواد لازم برای بدن رو داره. سازنده‌اش یک مهندس نرم‌افزاره؛ پس‌زمینه‌ی لازم در مورد شیمی و تغذیه نداشته و سعی کرده با خوندن وب‌سایت‌ها، مقاله‌ها و کتاب‌ها این ماده رو اختراع کنه. هنوز که در دست‌رس نیست و پیش‌بینی می‌شه اولین سری سفارش‌های آمریکا از ژانویه ۲۰۱۴ ارسال بشن و سفارش‌های بین‌المللی هم از اواسط سال ۲۰۱۴.

انتظار ندارم جای لذت غذا خوردن رو بگیره. کسی چه می‌دونه، شاید هم روزی آداب و رسوم سویلنت خوردن (مثل غذا خوردن) ایجاد شد و خوردن این ماده هم به عنوان ناهار یا شام لذت‌بخش شد. در ویدیوی پایین می‌تونین بیش‌تر در موردش بدونین. در ضمن از قبل از دقیقه‌ی سیزده ویدیو، اون کسی که در پس‌زمینه سرش به کارشه و داره به آرومی کارش رو می‌کنه، خودم هستم.


فقط رژیم غذایی نیست که باعث لاغری می‌شود

وقتی رژیم می‌گیریم، ممکنه لاغر بشیم. شاید در اون صورت اعتبار رو به رژیم بدیم که باعث لاغری شد. به قول داکن واتز در کتاب «همه چیز واضح است (Everything is Obvious, once you know the answer)»، شاید کسی که به این نتیجه رسیده که اضافه‌وزن داره، دست به دامن خیلی عوامل شده که تنها یکی‌شون رژیم بوده. شاید اون شخص تحرکش رو هم افزایش داده و ترکیب غذایی‌اش رو هم عوض کرده و به خوابش هم بیش‌تر توجه کرده؛ اما چون تمرکزش روی رژیم بوده، تنها به اون عامل توجه کرده و به این نتیجه رسیده که رژیم غذایی باعث لاغری‌اش شده (به عبارتی، رابطه‌ی علیت یا causation در نظر گرفته).

دکتر به من گفت در مرز چاقی هستم. من قبول ندارم. به این نتیجه رسیده‌ام که در معیاری مثل شاخص توده بدنی (BMI)، باید عامل چگالی بدن هم در نظر گرفته بشه. دلیلی نداره که همه‌ی افراد چگالی بدن‌شون برابر باشه (البته شاید هم در فاز انکار هستم و هنوز خودم رو در مرز چاقی نمی‌دونم). به هر حال، از هفته‌ی پیش استفاده از آسانسور و پله‌برقی رو تا جایی که ممکن باشه متوقف کرده‌ام. حالا کمی آگاهانه‌تر به خودم توجه می‌کنم که ببینم اگر واقعن روزی وزنم کم شد، چه چیزهایی از زندگی‌ام تغییر کرده بودن.

تشکر از دوستی که طرحی برای کروسان با قهوه طراحی کردن

چند وقت پیش آقایی، آقای محترمی، به نام علی‌رضا کریم‌زاده لطف کردن و طرحی رو که داوطلبانه و بدون اطلاع من برای کروسان با قهوه طراحی کرده بودن فرستادن. طرح رو برای قالب فعلی استفاده کرده‌ام که بر در و دیوار این صفحه نصب شده. هنوز هم جای کار داره و اگر می‌بینن که مشکل داره، علت‌اش اینه که من درست نصبش نکرده‌ام و باید بیش‌تر روش کار کنم. جناب علی رضا خان، ممنونم!

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – سیزده و پایان

در مورد طرز خوابیدن بچه‌هایی که از پرورشگاه اومده‌ان گفت:

سبک خوابیدن خیلی از بچه‌هایی که در پرورشگاه بوده‌ان مشابهه که به خواب پرورشگاهی معروفه: در طی شب چند نوبت می‌چرخن. اول شب سرشون روی بالشه و پاشون طرف مقابل. کم کم می‌چرخن تا این که پاشون روی بالشه و سرشون اون طرف. دوباره می‌چرخن و به همین ترتیب ادامه می‌دن. بچه‌های من هم این عادت خوابیدن رو داشتن تا این که کم‌کم ترک کردن.

من کمی به دنبال این موضوع جستجو کردم و موفق نشدم منبعی پیدا کنم. در مورد علتش این طور توضیح داد:

علتش اینه که بچه‌ها برای خودشون تخت ندارن و همگی به صورت ردیفی کنار هم می‌خوابن. جا کمه و ممکنه در طی شب وارد فضای همدیگه بشن. برای همین، ناخودآگاه چنین عادتی رو شکل می‌دن که در طی شب بچرخن. با این ترتیب اگر یکی از همسایه‌ها وارد فضاشون بشه، با چرخیدن‌شون همسایه رو از فضای منحصر به خودشون بیرون می‌کنن.

این آخرین پست از مجموعه پست‌های یک روز با مددکار بود. دو مورد کوچیک هم از صحبت‌هاش باقی مونده بود که نتونستم در هیچ گروهی جا بدم. یکی‌اش این بود که می‌گفت:

وقتی این سه بچه اومده بودن، برای دختر اولم سخت بود. این سه تا همیشه به من چسبیده بودن و نگاه‌شون به من بود. هر موقع روی مبل می‌نشستم، در چشم به هم زدنی، یک بچه روی پای راست من نشسته‌بود، یکی روی پای چپ، یکی هم بین پاهام. جایی برای بچه‌ی اول باقی نمی‌موند.

که به نظرم در کنار سختی‌هاش، جزو قسمت‌های جالب و بامزه‌ی تجربه‌هاش بود. یک مورد هم درباره‌ی عشق به فرزند می‌گفت که به نظرم دید منطقی و منصفانه‌ای بود. بدون منت و بدون این که عشق و علاقه‌اش رو فریاد بزنه، با یک جمله‌ی ساده عشقش به پسرش رو این طور نشون داد:

در یک دوره پسر بزرگم دو هفته به زندان افتاد. من به ملاقاتش می‌رفتم. بهش گفتم با این کارت زندگی خودت رو عوض کردی و اثر این زندان همیشه باهات خواهد بود. این کارهات رو هم تایید نمی‌کنم و از این بابت از دستت عصبانی هستم. اما این رو بدون که همیشه پسر من هستی، همیشه دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – دوازده

مددکار گفت:

دختر دومم خیلی سربه‌راه بود و همیشه یک لبخند گوشه‌ی لبش داشت. اگر ولش می‌کردم، مثل یک خدمت‌کار تمام وقت، تمام کارهای خونه رو به عهده می‌گرفت.

ظاهرش اینه که اتفاقن چه فرصت خوبی و خیلی خوبه که بچه تا این حد سازگار و همیشه خندان باشه. ادامه داد:

اما به نظرم رسید که این وضعیت غیرطبیعیه. بچه نباید تا این اندازه همکاری بکنه و این قدر دل‌نشین باشه. بیش‌تر روش کار کردم و فهمیدم این وضعیت بیش‌تر به خاطر ترسه. این بچه، خودآگاه یا ناخودآگاه، در درونش از این می‌ترسه که به خاطر بد بودن، دوباره برش گردونن به جایی که بوده و فرصت زندگی در خانواده رو ازش بگیرن.

مثل این که پرورشگاه هم بی‌تاثیر نبوده. گفت:

گویا موقعی که داشتیم بچه‌ها رو می‌آوردیم، مربی‌های پرورشگاه به این‌ها گفته بودن که «اون‌جا که می‌رین، مراقب رفتارتون باشین؛ وگرنه برتون می‌گردونن به همین‌جا که بودین». شما تصور کنین که این بچه با این سن کمش چرا باید همیشه در چنین ترس و وحشتی به سر ببره که مجبور بشه همیشه نقش بازی کنه؟

از طرف دیگه، دختر دومم (یعنی بزرگ‌ترین بچه از این سه تا) تقریبن فرصتش برای موندن در اون پرورشگاه تموم شده بوده و باید به خاطر سنش به پرورشگاه دیگه‌ای می‌رفته. مربی‌ها هم نگهش داشته بودن که در کارها کمک بکنه و در عوض مدت بیش‌تری رو در همین پرورشگاه سپری کنه.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – یازده

مددکار گفت:

بعد از تصادف، پسر بزرگم اومد و گفت «می‌خوام یک چیزی بگم». گفت «راستش این مدت که نبودی، من علف کشیدم. حالا هم برات یک پیشنهاد دارم: بشینیم با هم علف بکشیم و با هم نشئه بشیم». شوکه شدم. هنوز اثر مسکن‌ها در من بود و گیج بودم. با همون حال گیج و منگ بهش گفتم بذار فکر کنم، فردا بهت جواب می‌دم. فرداش بهش گفتم بشین با هم حرف بزنیم. گفتم من در مورد پیشنهادت فکر کردم. سه چیز هست که مادر و پسر هیچ وقت با هم انجام نمی‌دن: با هم نشئه نمی‌شن، با هم مست نمی‌شن و سومی هم اگر بخوای بدونی، اینه که با هم روابط جن.سی ندارن. پسرم داد زد گفت «من کی از این حرف‌ها زدم؟». گفتم به هر حال خوبه بدونی. این آخرین بار بود چنین چیزی ازت شنیدم. از این به بعد هم حواسم بهت هست و اگر ببینم دست از پا خطا کردی، بیچاره‌ات می‌کنم. برای همین دیشب جوابت رو ندادم که در موردش فکر بکنم و جواب الکی نداده باشم.

این تنها نمونه‌ای از سختی‌های اون دوران بوده. البته این مادر هم راه‌حل‌های خودش رو داشته. پیشنهاد داد:

کافیه به بچه بگین که این کار تو به من حس خوبی نمی‌ده. همین. دیگه بحثی توش نیست. مثلن فرض کنین در جواب بچه بهش بگین این کار درست نیست. اون هم برمی‌گرده و استدلال می‌کنه که این کار درسته به این دلیل و اون دلیل. اما وقتی می‌گین یک موضوع حس بدی می‌ده، بچه هم می‌فهمه که هیچ کاری‌اش نمی‌شه کرد و مساله جای بحث نداره.

احتمالن این راه حل برای شرایط خاص پیشنهاد شده بود و شاید برای همه‌ی مساله‌ها موثر نباشه. در ادامه گفت:

بعد از فوت شوهرم، کار من سخت‌تر شد. این چهار بچه با هم متحدتر شدن و غلبه کردن‌شون بر من ساده‌تر شد. گاهی مجبور بودم در روابط‌شون دخالت‌هایی بکنم و اتحادشون رو به هم بریزم.

این‌جا هم چشمکی زد و به خودش حق داد که مجبور شده دست به چنین کارهایی بزنه که از پس زندگی در اون دوران بر بیاد.