All posts by روزبه

فرزندخواندگی: تطبیق با محیط جدید

مادرم گفت که بعد از این که من رو به فرزندی گرفتن، به مدت چند ماه مریض بوده‌ام. نمی‌تونستن بفهمن مشکل چیه.

فرزندخوانده

مهم است که پدر و مادرها بدانند که بچه‌ای که از پدر و مادر زیستی‌اش جدا شده، تحت تاثیر قرار می‌گیرد، فارغ از این که دلیل جدایی چه بوده. واکنش‌ها ممکن است شکل‌های متنوعی داشته باشند و ممکن است در زمان تغییر کنند. کودکی که به تازگی به محیطی ناشناخته با آدم‌های ناشناخته وارد شده، به زمان نیاز دارد تا به موقعیت جدید عادت کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: جدایی مادر و کودک

خبر نداشتم که چه قدر در بیمارستان ناراحت خواهم بود. به نظر می‌رسید که فرزندخواندگی به‌ترین انتخاب ممکنه. اما وقتی دخترم رو دیدم، نمی‌تونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. فکر کنم واقعیت وقتی خودش رو نشون داد که فهمیدم دخترم یک انسان واقعیه و قرار هم نبود که من بزرگش کنم.

پدر/مادر زیستی

مقداری روان‌درمانی انجام داده‌ام و تا تولدم به عقب برگشتم. برام خیلی دردناک بود. همین‌طور گریه می‌کردم و مادرم رو می‌خواستم، اما مادرم نبود. واقعن احساس تنهایی و ترس داشتم.

فرزندخوانده

جدا کردن فرزند و مادر در زمان تولد، چیزی نیست که از طرف مادر یا کودک فراموش شود. کودک می‌تواند با استفاده از حواس پنج‌گانه‌اش مادرش را از بین دیگر مادران تشخیص دهد؛ حواسی که در رحم رشد داده و به کار انداخته. مادرها می‌توانند گریه‌ی فرزندشان را از بین دیگر کودکان تشخیص دهند و حتا می‌توانند تنها با فکر کردن به فرزندشان، شیر ترشح کنند.

دکتر یک چیزی به من داد که شیر درست‌کردن‌ام متوقف بشه، اما نمی‌تونست عشقم رو نسبت به دختری که دیگه هیچ‌وقت نخواهم دید پاک کنه.

مادر زیستی

واقع‌بینانه نیست اگر فکر کنیم تجربه‌هایی که مادر و فرزندش داشته‌اند و طبیعی هم هستند، به خاطر فرزندخواندگی از بین می‌روند. فرض این که فرزندخواندگی این رفتارها و عواطف طبیعی را متوقف می‌کند، انتظارهای غیرواقعی بر دوش همه‌ی اعضای مثلث فرزندخواندگی می‌گذارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: اعتماد

متولد شده بودم و رها شده بودم. همگی در یک روز.

فرزندخوانده

جای تعجب نیست که من منزوی شدم. حتا همین الان، به اندازه‌ی کافی به کسی اعتماد ندارم که بتونم بهش نزدیک بشم. غم‌انگیزه.

فرزندخوانده

به طور معمول فرزندخوانده‌ها درست بعد از تولد یا پس از مدت کوتاهی بعد از آن از مادر زیستی‌شان جدا می‌شوند. این زمان مرحله‌ای از رشد است که بچه‌ها یاد می‌گیرند اعتماد کنند. وقتی نوزاد از تنها مادری که به مدت نه ماه می‌شناخته جدا می‌شود، بنا نهادن پایه‌های اعتماد برایش دشوارتر است. برای بعضی فرزندخوانده‌ها، دشواری در داشتن رابطه در سال‌های بعدی زندگی ادامه می‌یابد. ترس از طرد شدن و نبود اعتماد، بر این که چه گونه با دیگران ارتباط برقرار کنند تاثیر می‌گذارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

نامه به خواهرم: کثافت

خواهرم،

کودکی یعنی این که مرتب تذکر بشنوی. دست به هر کاری که بزنی، تضمین شده است که یک نکته یا تذکر یا تبصره به دنبالش خواهد بود. یادآوری‌های اطرافیانت همیشه یک سبک نیست. بسته به این که چه کسی باهات صحبت می‌کنه، چیزهای مختلفی می‌شنوی. گویا به مرور زمان، تعداد تذکرهایی که می‌شنوی کم‌تر می‌شن؛ تموم نمی‌شن، فقط کم‌تر می‌شن. باز هم بستگی داره که کی با کی صحبت کنه، چون دیده‌ام که بعضی از بزرگ‌ترها به بعضی دیگه از بزرگ‌ترها خیلی بیش‌تر تذکر می‌دن.

عجیب نیست که وقتی چیزی می‌بینم، بهش دست یا زبون بزنم. همه‌ی هم‌کارهام هم همین کار رو می‌کنن. این مساله برای خیلی از بزرگ‌ترها حل نشده است. تعجب می‌کنم که این‌ها چه طور می‌تونن بدون دست زدن یا زبون زدن به چیزهای اطراف‌شون، درکی از دنیا پیدا کنن. یعنی تنها با نگاه کردن ساده می‌شه فهمید دنیا دست کیه؟ (البته با این فرض که بزرگ‌ترها درک درست و حسابی‌ای از دنیاشون داشته باشن، وگرنه که جای تعجب نیست)

بسته به این که کی کنارم باشه و چی جلوم باشه، تذکری که در مورد دست یا زبون زدن به چیزها می‌شنوم فرق می‌کنه. بزرگ‌ترهای بزرگ‌ترها (بله، بزرگ‌ترها هم بین خودشون مرتبه دارن) در مورد تقریبن همه چیز می‌گن «دست نزن، دستت کثیف می‌شه» یا «زبون نزن، کثیفه». بابا از این که به در و دیوار و زمین و زمان بگن کثیف، حرص می‌خوره. تا حدی هم قابل درکه؛ کمی بعید به نظر می‌رسه که دنیا تا این اندازه کثیف باشه. شاید هم هست. نمی‌دونم.

بابا از شکل‌گیری وسواس در من می‌ترسه، تا جایی که این موضوع براش به نوعی وسواس تبدیل شده. به نظر می‌رسه خودش در کودکی مشکلات مشابهی داشته که حالا می‌خواد برای من پیش نیاد.

وقتی بقیه به همه چیز می‌گن کثیف، بابا چیزی نمی‌گه؛ کمی به خودش می‌پیچه. سبک حرص خوردن‌اش این جوریه. سعی می‌کنه موقعیت رو عوض کنه و بدون این که صحبت از کثیف بودن ادامه پیدا کنه، موضوع عوض بشه. بابا با دست زدن یا زبون زدن من به در و دیوار مشکل چندانی نداره. البته به نظر می‌رسه در مورد بعضی چیزهای خاص چندان خوشحال نمی‌شه که دست یا زبون بزنم. به جای این که بگه «کثیفه»، استدلال‌های عجیب و غریب می‌یاره. مثلن می‌گه «هامون! اگه به ویترین مغازه زبون بزنی، شیشه‌اش کثیف می‌شه. بعدن براشون سخته که تمیزش کنن»

فرزندخواندگی: پیوستن به دیگران

اعتقاد داشتم که یک باد اگر قوی باشه، می‌تونه من رو به راحتی از جا بکنه، چون هیچ چیزی نداشتم که من رو به جایی گره زده باشه. حتا شاخه‌های درخت‌ها هم به چیزی وصلن که می‌شه ردشون رو گرفت و به ریشه‌ای رسید که زیر زمینه. حتا رد رودخونه‌ها رو هم می‌شه گرفت و به منشا اصلی‌شون رسید. با فرزندخوانده‌ها، از جمله خودم، طوری رفتار می‌شه انگار که هیچ وقت بند ناف نداشته‌ایم، ولی هم‌چنان یک جورهایی به دنیا اومده‌ایم.

فرزندخوانده

وقتی بچه بودم، همیشه حس می‌کردم که جزیی از بقیه نیستم و با دیگران فرق دارم، جوری که انگار به جایی تعلق نداشتم. به هیچ چیز و هیچ کس وصل نبودم و می‌خواستم بدونم پدر و مادر زیستی‌ام چه کسانی‌اند. پیش رفتن در زندگی سخت بود وقتی که گذشته‌ام رو نمی‌شناختم. در درونم عطش داشتم که بدونم واقعن کی هستم.

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها تکلیفی عاطفی برای خود دارند و آن هم پیوستن و وصل شدن است. از جمله بخش‌های مهم پیوستن این است که به دیگران نزدیک شوند، ارتباط برقرار کنند و اعتماد کنند که یک رابطه دوام خواهد داشت. بعضی فرزندخوانده‌ها آگاهی دارند که احساس انفصال می‌کنند و بعضی دیگر چنین نیستند. ارتباطات برای فرزندخوانده‌ها به دلیل‌های مختلف می‌تواند دشوار باشد.

سال‌ها طول کشید تا از پوسته‌ام بیرون بیام. با مردم به خوبی آشنا می‌شم، همیشه در اجتماع کار کرده‌ام، اما همیشه هم احتیاط می‌کنم که کسی بیش از اندازه نزدیک نشه. بیش‌ترین مقداری که تا به حال به یک نفر دیگه نزدیک شده‌ام، یک فرزندخوانده‌ی دیگه بوده. ممکنه عجیب به نظر برسه، اما هیچ وقت از اون مانع وحشتناکی که خودم ساخته‌ام عبور نمی‌کنم و احتمالن هیچ وقت هم ازش عبور نخواهم کرد. صدمه خیلی عمیق بوده و خیلی طولانی.

فرزندخوانده

پیوستن و ارتباط داشتن با دیگران مرتبه‌های مختلفی دارد. به طور معمول ارتباط‌های نزدیک‌تراند که برای فرزندخوانده‌ها دشوارند. همین مرتبه‌های عمیق‌تر ارتباط با دیگران، نیازمند اعتمادند و شامل این‌اند که یک نفر احساسات خود را آشکار کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: واقعیت – فانتزی

پدر و مادرم هیچ وقت به من چیزی در مورد پدر و مادر زیستی‌ام نگفتن. من هم خیال‌بافی می‌کردم که پدرم یک دکتر بوده و مادرم هم یک تن‌فروش. این تصویر رو همیشه در ذهن داشتم تا این که در سن سی و شش سالگی اطلاعات غیرقابل‌شناسایی مربوط به خودم رو دریافت کردم.

فرزندخوانده

مردم به طور ناخودآگاه تلاش می‌کنند پاره‌های یک تصویر را به هم بچسبانند و یا از اطلاعاتی که در دست دارند، یک نتیجه‌گیری درست کنند. اگر قطعه‌ای از این تصویر گم شده باشد، به دنبال آن می‌گردند یا قطعه‌های جای‌گزین برای آن می‌سازند. اگر واقعیت در دست‌رس نباشد، فانتزی جای خود را باز می‌کند.

پدر و مادرم به من گفته بودن که مادر زیستی‌ام دانشجوی هنر بوده. رفتن به گالری‌های هنری برای من تبدیل به نوعی وسواس شد. همیشه برام سوال بود که آیا ممکنه آثار هنری‌اش به نمایش گذاشته شده باشن؟

فرزندخوانده

به من گفته بودن که دخترم به خونه‌ای رفته که هیچ بچه‌ی دیگه‌ای ندارن و پدر و مادر سال‌ها بچه می‌خواسته‌ان. واقعن دوست داشتم که با همین تصویر از دخترم زندگی کنم که زندگی شادی داره، در کنار کسانی که عاشقانه دوستش دارن.

پدر/مادر زیستی

متداول است که اعضای مثلث فرزندخواندگی قطعه‌هایی از واقعیت را که در دست‌رس دارند، عزیز و گرامی بدارند. داشتن چیزی، هر چه قدر کوچک و به ظاهر ناچیز، به‌تر از هیچ چیزی نداشتن است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

هر روز وزن کم می‌کنم

– من هم بعد از شما خودم رو وزن می‌کنم. وزنم همین جور کم می‌شه؛ نمی‌دونم چی کار کنم. بس که امسال توی خانواده مرگ داشتیم. در یک سال گذشته ده نفرمون مردن. همین طور پشت هم از بین می‌رن. دوست نزدیکم همین تازگی مرد… بله؟… پنجاه سال!… بله؟… آها، سرطان داشت… دوستم جوون مرد… ای بابا…

= …؟

– نه، زیاد نشده بود… کم‌تر هم شده بود…

= …

– امیدوارم. امیدوارم که زیاد بشه. نمی‌دونم… سگم هم سرطان داره….

فرزندخواندگی: حقیقت – دروغ

پدر و مادرم همیشه به من می‌گفتن که من به فرزندی گرفته شده‌ام و این که من استثنایی‌ام. اما مادرم می‌گفت که نباید به کسی در مورد فرزندخواندگی‌ام چیزی بگم.

فرزندخوانده

حقیقت و فریب در فرزندخواندگی همسایه‌اند. ممکن است موضوعی برای گفتگو داخل خانواده مناسب باشد، در حالی که همان موضوع برای گفتگو خارج از خانواده مناسب نباشد. هم خانواده‌ی فرزندخوانده و هم خانواده‌ی زیستی با این سوال روبه‌رو می‌شوند که تا چه اندازه می‌خواهند درباره‌ی فرزندخواندگی و بارداری صادق باشند. در بعضی خانواده‌ها، به موضوع‌های بارداری و فرزندخواندگی بعد از به انجام رسیدن فرزندخواندگی اشاره‌ای نمی‌شود. در بعضی دیگر از خانواده‌ها، واضح و مشخص نیست که چه چیزهایی گفته شوند و چه چیزهایی گفته نشوند. به هر حال، وقتی در فضایی صداقت نباشد، دروغ‌ها بیش‌تر و بیش‌تر رشد می‌کنند.

مددکارم قول داد که دخترم رو فراموش می‌کنم و بعد از این که رهاش کنم، زندگی‌ام عادی و طبیعی خواهد شد. حرفش رو باور کردم و فکر کردم می‌تونم زندگی طبیعی‌ام رو ادامه بدم و این که بچه‌ام وضع‌اش بدون من به‌تر خواهد بود.

پدر/مادر زیستی

وقتی اولین بار درخواست‌مون رو به موسسه‌ی فرزندخواندگی ارایه دادیم، چیز چندانی در مورد پدر و مادر زیستی به ما نگفتن؛ تنها اطلاعات اولیه مثل سن، علاقه‌های شخصی و وضعیت ازدواج. وقتی بعدتر به موسسه برگشتیم و دیدیم تمام این مدت چه قدر اطلاعات در دست‌رس داشته‌ان و به ما هیچی نگفته بودن، حیرت کردیم.

پدر/مادر

گروهی احساس می‌کنند در طی روند فرزندخواندگی، با از قلم انداختن بعضی موارد، مطالب ناراست و دروغ به آن‌ها گفته شده. شاید پدر و مادرهای آینده و پدر و مادرهای زیستی ندانند چه سوال‌هایی بپرسند و در نتیجه به متخصصان درگیر در موضوع وابسته باشند تا آن‌ها را در جهت درست هدایت کنند. ساختار فرزندخواندگی می‌تواند مانع حقیقت‌گویی شود، در حالی که صداقت یک عنصر حیاتی برای سلامتی تمام کسانی است که در این روند درگیراند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: برگزیده شده – طرد شده

ما بچه‌های فرزندخوانده استثناییم – ما انتخاب شده‌ایم، نه این که فقط متولد شده باشیم. پدر و مادرهای ما که ما رو به فرزندی گرفتن، حق انتخاب داشتن. وقتی دبستان بودم، بچه‌ها به خاطر وضعیت خاص‌ام من رو دست می‌انداختن (در ذهن خودم، من استثنایی بودم). نیاز به گفتن نیست که من هیچ وقت در جمع جزو «خودی‌ها» نبودم. زمان زیادی برد تا که اعتماد به نفسم شکل بگیره.

فرزندخوانده

در گذشته پدر و مادرها به فرزندخوانده‌ها یکی از نسخه‌های «داستان فرزند برگزیده» را می‌گفتند؛ برای این که به فرزندخوانده‌ها کمک کنند تا با واقعیت‌های فرزندخواندگی‌شان راحت‌تر باشند، این داستان برای‌شان گفته می‌شد. داستان فرزند برگزیده به کودک می‌گوید که پدر و مادرش او را از بین بچه‌های مختلفی که در دست‌رس بوده‌اند انتخاب کرده‌اند. هدف داستان این است که بچه احساس کند برگزیده شده است.

وقتی به واکنش خودم در کودکی در برابر داستان فرزند برگزیده فکر می‌کنم، خنده‌ام می‌گیره. فکر می‌کردم که واقعن استثنایی‌ام و از بقیه‌ی بچه‌های مدرسه به‌ترم. وقتی بزرگ‌تر شدم، تازه به ذهنم رسید که اگر پدر و مادرم من رو انتخاب کرده‌ان، پس معنی‌اش اینه که مادر زیستی‌ام من رو طرد کرده.

فرزندخوانده

به طور معمول فرزندخوانده در مرحله‌ای از زندگی به این درک می‌رسد که برگزیده بودن روی دیگری هم دارد. انتخاب شده بودن از جانب پدر و مادر هم‌چنین به این معناست که پدر و مادر زیستی انتخاب کرده‌اند که فرزندخوانده را نگاه ندارند. برای خیلی از فرزندخوانده‌ها این وضعیت احساسی مشابه طرد شدن می‌دهد. نه تنها درک این دوگانگی برای فرزندخوانده دشوار است، بل‌که توضیح آن برای پدر و مادر هم ساده نیست.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

راه دیگر برای صرفه‌جویی در مصرف آب

یک خانواده‌ی آمریکایی در هر روز به طور میانگین ۱۵۰۰ لیتر آب مصرف می‌کنن. فرض کنین همین خانواده در پایان روز تصمیم بگیرن به عنوان شام همبرگر بخورن. اگر هر همبرگر با صد و بیست و پنج گرم گوشت گاو درست شده باشه، این خانواده نیم کیلو گوشت گاو استفاده کرده‌ان. برای درست کردن این نیم کیلو گوشت، به اندازه‌ی ۷۵۰۰ لیتر آب مصرف شده!

این خانواده با تصمیم به خوردن همبرگر، مصرف آب اون روزشون رو پنج برابر کردن به شش برابر رسوندن. یکی از راه‌های مناسب برای کم کردن مصرف آب (و باقی گذاشتن هزار و یک اثر مثبت دیگه بر محیط زیست)، کاهش مصرف گوشته.

قبول دارم که آبی که برای تولید گوشت استفاده می‌شه تصفیه شده نیست، در حالی که آب شهری تصفیه شده است. به هر حال هر دو آب شیرین هستن که منابع‌شون محدوده. در ضمن اگر این خانواده به جای همبرگر محصولات دیگه (مثل سبزی‌جات) می‌خوردن، باز هم برای تولید اون‌ها آب زیادی مصرف شده بود، اما هم‌چنان آب مورد نیاز برای تولید گوشت خیلی خیلی بیش‌تره. برای اطلاع بیش‌تر در مورد آب مورد نیاز برای تولید محصولات مختلف، می‌تونین به این سایت مراجعه کنین.