All posts by روزبه

فرزندخواندگی: احساس ناخواسته بودن

دلم برای فرزندخوانده‌ها می‌سوزه. دلم برای سگ‌هایی که در آغل حیواناتِ رها شده نگهداری می‌شن هم می‌سوزه. ما ناخواسته‌ایم. مهم نیست که چه قدر خانواده‌ی جدید ما بخوان‌مون؛ هم‌چنان اون اطلاعات آزاردهنده وجود داره که یک جایی، یک نفر، به یک دلیلی، ما رو نخواسته.

فرزندخوانده

خیلی از فرزندخوانده‌ها از حس ناخواسته بودن صحبت می‌کنند. دشوار نیست که ببینیم منشا این حس از کجا است، چرا که فرزندخوانده‌ها تجربه‌ی واقعی رها شدن را داشته‌اند. این حس فارغ از عشق و توجهی است که خانواده‌ی واقعی فرزندخوانده برایش فراهم می‌کنند. هم‌چنین این حس فارغ از عشق و علاقه‌ای است که پدر و مادر زیستی ممکن است نسبت به کودک‌شان داشته بوده‌اند. احساس ناخواسته بودن، احساسی در لایه‌های زیرین است که در مراحل مختلف زندگی فرزندخوانده گاه پدیدار می‌شود و گاه ناپدید. ممکن است وقتی پدیدار شود که فرزندخوانده متوجه می‌شود که انتخاب شده بودن، در عین حال به معنی طرد شده بودن است یا وقتی پدیدار شود که فرزندخوانده به ترک شدن از طرف دیگری فکر می‌کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: پی بردن به موضوع در مراحل بعدتر زندگی

وقتی بیست و چهار سالم بود، داشتم با خاله‌ام در مورد مشکلات خانوادگی که با شوهرم داشتم صحبت می‌کردم. خاله‌ام گفت مادرم دو سال قبل از این که من به دنیا بیام، عمل هیسترکتومی (برداشتن رحم) داشته. مدتی طول کشید تا این خبر برام جا بیفته. بالاخره درک کردم که خاله‌ام داشت به من می‌گفت که به فرزندی گرفته شده‌ام. به مدت یک سال دچار فراموشی شدم. حتا نمی‌تونستم تاریخ تولدم رو به یاد بیارم بدون این که از روی گواهی‌نامه‌ی رانندگی‌ام تاریخ تولدم رو ببینم. نمی‌تونستم باور کنم که مادرم هیچ وقت این موضوع رو به من نگفته بوده.

فرزندخوانده

چه چیزی آزاردهنده‌تر از این است که در مراحل بعدتر زندگی پی‌ببرید که حقایق پایه‌ای درباره‌ی وجودتان اشتباه‌اند؟ وقتی به انسان‌ها حقایقی که در مورد این که چه کسی هستند و از کجا آمده‌اند گفته نشود، احساس شوک، فریب خوردگی، دروغ شنیدن و عصبانیت می‌کنند. گفتن حقیقت در مورد فرزندخواندگی به کودک، اجازه می‌دهد اطلاعات یک‌دست، یک‌پارچه و پذیرفته شوند و به صورت هنجار درآیند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: کودکان می‌توانند بی‌رحم باشند

یک بار بود که فرزندخوانده بودن بیش‌ترین آسیب رو به من زد. وقتی بود که من و یکی از دوستام مشاجره داشتیم و اون دختر برگشت و به من گفت «دست کم من می‌دونم مادر واقعی‌ام کیه!» از این که این جمله رو گفت عذرخواهی کرد و گفت که واقعن منظوری نداشته، اما باز هم برای من دردناک بود که فرزندخوانده بودن من رو علیه خودم استفاده کرده بود.

فرزندخوانده

هنوز در مدرسه‌های امروزه پیش‌فرض‌ها و همین‌طور طعنه‌ها از طرف دیگر کودکان رایج است. بعضی فرزندخوانده‌ها به خوبی به یاد می‌آورند که در مدرسه به خاطر فرزندخوانده بودن مورد اذیت و آزار قرار گرفته‌اند. گاهی کسانی که به فرزندی گرفته نشده‌اند به فرزندخوانده‌ها می‌گویند که آن‌ها هم در کودکی حس می‌کرده‌اند که به فرزندگی گرفته شده‌اند. نیت از این گفته این است که فرزندخوانده احساس به‌تری نسبت به فرزندخوانده بودن بکند؛ تفاوت این‌جاست که برای فرزندخوانده‌ها، فرزندخواندگی یک واقعیت است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: خبر داشتن

همیشه می‌دونستم که به فرزندی گرفته شده‌ام. حدس می‌زنم پدر و مادرم وقتی چهار یا پنج ساله بوده‌ام به من گفته باشن. فکر کنم اون زمان چندان در مورد این موضوع فکر نمی‌کردم. یه چیزی بود که بخشی از زندگی‌ام بود.

فرزندخوانده

سخت‌ترین چیز برای من این بود که به پسرم بگم که به فرزندی گرفته شده. نمی‌خواستم در این مورد حس بدی داشته باشه. فکر می‌کردم این گفتگو رو وقتی تقریبن پنج سالش باشه، با آداب و رسوم و به تفصیل انجام خواهیم داد. راستش یک روز که توی ماشین بودیم، موضوع پیش کشیده شد و ما هم در این مورد صحبت کردیم. فکر کنم برای من سخت‌تر بود تا اون!

پدر/مادر

به بیش‌تر فرزندخوانده‌ها، قبل از این که به سن ده سالگی برسند، درباره‌ی فرزندخواندگی‌شان گفته می‌شود. این موضوع یکی از حوزه‌هایی است که پدر و مادرها بیش‌تر از همه از آن می‌ترسند، این که چه گونه به بچه بگویند و چه چیزی بگویند. شاید پدر و مادرها اطمینان خاطر بیش‌تری داشته باشند اگر بدانند که فرزندخوانده‌ها تا حدی خبر دارند که به فرزندی گرفته شده‌اند – بالاخره فرزندخوانده‌ها خودشان در این اتفاق حضور داشته‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: تطبیق با محیط جدید

مادرم گفت که بعد از این که من رو به فرزندی گرفتن، به مدت چند ماه مریض بوده‌ام. نمی‌تونستن بفهمن مشکل چیه.

فرزندخوانده

مهم است که پدر و مادرها بدانند که بچه‌ای که از پدر و مادر زیستی‌اش جدا شده، تحت تاثیر قرار می‌گیرد، فارغ از این که دلیل جدایی چه بوده. واکنش‌ها ممکن است شکل‌های متنوعی داشته باشند و ممکن است در زمان تغییر کنند. کودکی که به تازگی به محیطی ناشناخته با آدم‌های ناشناخته وارد شده، به زمان نیاز دارد تا به موقعیت جدید عادت کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: جدایی مادر و کودک

خبر نداشتم که چه قدر در بیمارستان ناراحت خواهم بود. به نظر می‌رسید که فرزندخواندگی به‌ترین انتخاب ممکنه. اما وقتی دخترم رو دیدم، نمی‌تونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. فکر کنم واقعیت وقتی خودش رو نشون داد که فهمیدم دخترم یک انسان واقعیه و قرار هم نبود که من بزرگش کنم.

پدر/مادر زیستی

مقداری روان‌درمانی انجام داده‌ام و تا تولدم به عقب برگشتم. برام خیلی دردناک بود. همین‌طور گریه می‌کردم و مادرم رو می‌خواستم، اما مادرم نبود. واقعن احساس تنهایی و ترس داشتم.

فرزندخوانده

جدا کردن فرزند و مادر در زمان تولد، چیزی نیست که از طرف مادر یا کودک فراموش شود. کودک می‌تواند با استفاده از حواس پنج‌گانه‌اش مادرش را از بین دیگر مادران تشخیص دهد؛ حواسی که در رحم رشد داده و به کار انداخته. مادرها می‌توانند گریه‌ی فرزندشان را از بین دیگر کودکان تشخیص دهند و حتا می‌توانند تنها با فکر کردن به فرزندشان، شیر ترشح کنند.

دکتر یک چیزی به من داد که شیر درست‌کردن‌ام متوقف بشه، اما نمی‌تونست عشقم رو نسبت به دختری که دیگه هیچ‌وقت نخواهم دید پاک کنه.

مادر زیستی

واقع‌بینانه نیست اگر فکر کنیم تجربه‌هایی که مادر و فرزندش داشته‌اند و طبیعی هم هستند، به خاطر فرزندخواندگی از بین می‌روند. فرض این که فرزندخواندگی این رفتارها و عواطف طبیعی را متوقف می‌کند، انتظارهای غیرواقعی بر دوش همه‌ی اعضای مثلث فرزندخواندگی می‌گذارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: اعتماد

متولد شده بودم و رها شده بودم. همگی در یک روز.

فرزندخوانده

جای تعجب نیست که من منزوی شدم. حتا همین الان، به اندازه‌ی کافی به کسی اعتماد ندارم که بتونم بهش نزدیک بشم. غم‌انگیزه.

فرزندخوانده

به طور معمول فرزندخوانده‌ها درست بعد از تولد یا پس از مدت کوتاهی بعد از آن از مادر زیستی‌شان جدا می‌شوند. این زمان مرحله‌ای از رشد است که بچه‌ها یاد می‌گیرند اعتماد کنند. وقتی نوزاد از تنها مادری که به مدت نه ماه می‌شناخته جدا می‌شود، بنا نهادن پایه‌های اعتماد برایش دشوارتر است. برای بعضی فرزندخوانده‌ها، دشواری در داشتن رابطه در سال‌های بعدی زندگی ادامه می‌یابد. ترس از طرد شدن و نبود اعتماد، بر این که چه گونه با دیگران ارتباط برقرار کنند تاثیر می‌گذارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

نامه به خواهرم: کثافت

خواهرم،

کودکی یعنی این که مرتب تذکر بشنوی. دست به هر کاری که بزنی، تضمین شده است که یک نکته یا تذکر یا تبصره به دنبالش خواهد بود. یادآوری‌های اطرافیانت همیشه یک سبک نیست. بسته به این که چه کسی باهات صحبت می‌کنه، چیزهای مختلفی می‌شنوی. گویا به مرور زمان، تعداد تذکرهایی که می‌شنوی کم‌تر می‌شن؛ تموم نمی‌شن، فقط کم‌تر می‌شن. باز هم بستگی داره که کی با کی صحبت کنه، چون دیده‌ام که بعضی از بزرگ‌ترها به بعضی دیگه از بزرگ‌ترها خیلی بیش‌تر تذکر می‌دن.

عجیب نیست که وقتی چیزی می‌بینم، بهش دست یا زبون بزنم. همه‌ی هم‌کارهام هم همین کار رو می‌کنن. این مساله برای خیلی از بزرگ‌ترها حل نشده است. تعجب می‌کنم که این‌ها چه طور می‌تونن بدون دست زدن یا زبون زدن به چیزهای اطراف‌شون، درکی از دنیا پیدا کنن. یعنی تنها با نگاه کردن ساده می‌شه فهمید دنیا دست کیه؟ (البته با این فرض که بزرگ‌ترها درک درست و حسابی‌ای از دنیاشون داشته باشن، وگرنه که جای تعجب نیست)

بسته به این که کی کنارم باشه و چی جلوم باشه، تذکری که در مورد دست یا زبون زدن به چیزها می‌شنوم فرق می‌کنه. بزرگ‌ترهای بزرگ‌ترها (بله، بزرگ‌ترها هم بین خودشون مرتبه دارن) در مورد تقریبن همه چیز می‌گن «دست نزن، دستت کثیف می‌شه» یا «زبون نزن، کثیفه». بابا از این که به در و دیوار و زمین و زمان بگن کثیف، حرص می‌خوره. تا حدی هم قابل درکه؛ کمی بعید به نظر می‌رسه که دنیا تا این اندازه کثیف باشه. شاید هم هست. نمی‌دونم.

بابا از شکل‌گیری وسواس در من می‌ترسه، تا جایی که این موضوع براش به نوعی وسواس تبدیل شده. به نظر می‌رسه خودش در کودکی مشکلات مشابهی داشته که حالا می‌خواد برای من پیش نیاد.

وقتی بقیه به همه چیز می‌گن کثیف، بابا چیزی نمی‌گه؛ کمی به خودش می‌پیچه. سبک حرص خوردن‌اش این جوریه. سعی می‌کنه موقعیت رو عوض کنه و بدون این که صحبت از کثیف بودن ادامه پیدا کنه، موضوع عوض بشه. بابا با دست زدن یا زبون زدن من به در و دیوار مشکل چندانی نداره. البته به نظر می‌رسه در مورد بعضی چیزهای خاص چندان خوشحال نمی‌شه که دست یا زبون بزنم. به جای این که بگه «کثیفه»، استدلال‌های عجیب و غریب می‌یاره. مثلن می‌گه «هامون! اگه به ویترین مغازه زبون بزنی، شیشه‌اش کثیف می‌شه. بعدن براشون سخته که تمیزش کنن»

فرزندخواندگی: پیوستن به دیگران

اعتقاد داشتم که یک باد اگر قوی باشه، می‌تونه من رو به راحتی از جا بکنه، چون هیچ چیزی نداشتم که من رو به جایی گره زده باشه. حتا شاخه‌های درخت‌ها هم به چیزی وصلن که می‌شه ردشون رو گرفت و به ریشه‌ای رسید که زیر زمینه. حتا رد رودخونه‌ها رو هم می‌شه گرفت و به منشا اصلی‌شون رسید. با فرزندخوانده‌ها، از جمله خودم، طوری رفتار می‌شه انگار که هیچ وقت بند ناف نداشته‌ایم، ولی هم‌چنان یک جورهایی به دنیا اومده‌ایم.

فرزندخوانده

وقتی بچه بودم، همیشه حس می‌کردم که جزیی از بقیه نیستم و با دیگران فرق دارم، جوری که انگار به جایی تعلق نداشتم. به هیچ چیز و هیچ کس وصل نبودم و می‌خواستم بدونم پدر و مادر زیستی‌ام چه کسانی‌اند. پیش رفتن در زندگی سخت بود وقتی که گذشته‌ام رو نمی‌شناختم. در درونم عطش داشتم که بدونم واقعن کی هستم.

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها تکلیفی عاطفی برای خود دارند و آن هم پیوستن و وصل شدن است. از جمله بخش‌های مهم پیوستن این است که به دیگران نزدیک شوند، ارتباط برقرار کنند و اعتماد کنند که یک رابطه دوام خواهد داشت. بعضی فرزندخوانده‌ها آگاهی دارند که احساس انفصال می‌کنند و بعضی دیگر چنین نیستند. ارتباطات برای فرزندخوانده‌ها به دلیل‌های مختلف می‌تواند دشوار باشد.

سال‌ها طول کشید تا از پوسته‌ام بیرون بیام. با مردم به خوبی آشنا می‌شم، همیشه در اجتماع کار کرده‌ام، اما همیشه هم احتیاط می‌کنم که کسی بیش از اندازه نزدیک نشه. بیش‌ترین مقداری که تا به حال به یک نفر دیگه نزدیک شده‌ام، یک فرزندخوانده‌ی دیگه بوده. ممکنه عجیب به نظر برسه، اما هیچ وقت از اون مانع وحشتناکی که خودم ساخته‌ام عبور نمی‌کنم و احتمالن هیچ وقت هم ازش عبور نخواهم کرد. صدمه خیلی عمیق بوده و خیلی طولانی.

فرزندخوانده

پیوستن و ارتباط داشتن با دیگران مرتبه‌های مختلفی دارد. به طور معمول ارتباط‌های نزدیک‌تراند که برای فرزندخوانده‌ها دشوارند. همین مرتبه‌های عمیق‌تر ارتباط با دیگران، نیازمند اعتمادند و شامل این‌اند که یک نفر احساسات خود را آشکار کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: واقعیت – فانتزی

پدر و مادرم هیچ وقت به من چیزی در مورد پدر و مادر زیستی‌ام نگفتن. من هم خیال‌بافی می‌کردم که پدرم یک دکتر بوده و مادرم هم یک تن‌فروش. این تصویر رو همیشه در ذهن داشتم تا این که در سن سی و شش سالگی اطلاعات غیرقابل‌شناسایی مربوط به خودم رو دریافت کردم.

فرزندخوانده

مردم به طور ناخودآگاه تلاش می‌کنند پاره‌های یک تصویر را به هم بچسبانند و یا از اطلاعاتی که در دست دارند، یک نتیجه‌گیری درست کنند. اگر قطعه‌ای از این تصویر گم شده باشد، به دنبال آن می‌گردند یا قطعه‌های جای‌گزین برای آن می‌سازند. اگر واقعیت در دست‌رس نباشد، فانتزی جای خود را باز می‌کند.

پدر و مادرم به من گفته بودن که مادر زیستی‌ام دانشجوی هنر بوده. رفتن به گالری‌های هنری برای من تبدیل به نوعی وسواس شد. همیشه برام سوال بود که آیا ممکنه آثار هنری‌اش به نمایش گذاشته شده باشن؟

فرزندخوانده

به من گفته بودن که دخترم به خونه‌ای رفته که هیچ بچه‌ی دیگه‌ای ندارن و پدر و مادر سال‌ها بچه می‌خواسته‌ان. واقعن دوست داشتم که با همین تصویر از دخترم زندگی کنم که زندگی شادی داره، در کنار کسانی که عاشقانه دوستش دارن.

پدر/مادر زیستی

متداول است که اعضای مثلث فرزندخواندگی قطعه‌هایی از واقعیت را که در دست‌رس دارند، عزیز و گرامی بدارند. داشتن چیزی، هر چه قدر کوچک و به ظاهر ناچیز، به‌تر از هیچ چیزی نداشتن است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.