All posts by روزبه

با بچه‌هایی که با مغز به زمین می‌خورن چه کار کنیم؟

وقتی بچه به زمین یا به جایی می‌خوره و زیر گریه می‌زنه، بهش نگین «هیچی نشد!»، «چیزی نیست!»، «اشکال نداره!». به نظرم این روش، برای ساکت کردن بچه مناسب نیست. قبل‌تر کسی پیشنهاد کرده بود که در چنین موقعیتی مدعی باشین و بهش بگین «ببین چه کار کردی! به زمین ضربه زدی! زمین دردش گرفت!» و به این ترتیب گریه رو متوقف کنین و مساله رو جمع کنین. من با این روش هم موافق نیستم.

پیشنهاد می‌کنم تایید کنین که افتادن احتمالن درد داشته و بچه حتا حق داره که گریه کنه. مهمه که بچه بدونه درد داشتنش موضوع مهمیه و اگر کسی، چه خودش و چه دیگران، درد می‌کشن، «ناچیز» یا «هیچ» یا «بدون اشکال» نیست. تا جایی که به یاد دارم، در بچگی خودم هم با این مساله مشکل داشتم: با خودم می‌گفتم که من با مغز رفتم تو دیوار و دارم درد می‌کشم و تنها چیزی که همه دارن که به من بگن اینه که «هیچی نشد!» (البته شاید واقعن هم چنین برداشتی در کودکی نداشته‌ام و این هم توهمیه که از فکر الانم ناشی شده)

به هر حال، روشی که من در برخورد با این شرایط به کار می‌برم و تا الان هم کمابیش روی چند بچه موفق بوده، اینه که کنجکاوانه و جدی در مورد موضوع سوال می‌پرسم و از بچه می‌خوام در مورد سیر ماجراهایی که پیش اومده و باعث اون اتفاق شده بیش‌تر توضیح بده. در مواردی دیده‌ام که بچه‌ها موضوع رو خیلی جدی می‌گیرن. مسلمه که همون اول کار، گریه رو قطع می‌کنن و با قیافه‌ای جدی شروع می‌کنن به توضیح دادن همراه با جزییات. گاهی دستم رو گرفته‌اند و من رو در تمام مسیری که منجر به اون اتفاق شده راه می‌برن و قدم به قدم توضیح می‌دن (حالا خدا می‌دونه چه قدرش واقعیه و چه قدرش پیازداغ ماجراست)؛ چیزی شبیه به راهنمای تورهای گردش‌گری یا یک کارآگاه که داره سیر اتفاقات رو در یک جنایت توضیح می‌ده. مطمئن باشین بعیده که بچه‌ای خودش رو در نقش یک کارآگاه ببینه و به وضعیت گریه برگرده.

فرزندخواندگی: اتفاق‌هایی که همه چیز را به هم می‌ریزند

انجام پروژه‌ی شجره‌نامه‌ی مدرسه برای من خیلی سخت بود. حس می‌کردم یک جور دروغه، یا دست کم تمام حقیقت نبود. بچه‌ها ممکن بود بگن ایرلندی یا آلمانی‌اند، و من هیچ ایده‌ای نداشتم.

فرزندخوانده

هنوز هم به آینه نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که من به کی شبیه‌ام. مردم می‌گن که من خیلی جوون‌تر از سنم به نظر می‌رسم و باید خیلی ممنون باشم که چنین ژن‌های خوبی رو به ارث برده‌ام. این حرف به نظر بعضی‌ها ممکنه شبیه به تعریف و تمجید به نظر برسه. برای من شنیدن چنین چیزی دردناکه چرا که هیچ ایده‌ای ندارم که از کجا این ژن‌ها رو گرفته‌ام. کسی رو ندارم که ازش تشکر کنم.

فرزندخوانده

وقت‌هایی بود که آرزو می‌کردم که مادر زیستی‌ام رو می‌شناختم، به خصوص وقت‌هایی که آهنگ «یک جایی همین بیرون» (Somewhere Out There) از رادیو پخش می‌شد. هر موقع این آهنگ پخش می‌شد، من هم باهاش می‌خوندم و زیر گریه می‌زدم چون واقعن دلم می‌خواست مادر زیستی‌ام رو می‌دیدم.

فرزندخوانده

پرسش‌ها، اظهارنظرها یا موقعیت‌هایی که به نظر ساده می‌رسند، می‌توانند باعث به هم ریختن وضعیت روحی فرزندخوانده‌ها شوند. یک پروژه‌ی شجره‌نامه‌ی خانواده می‌تواند برای فرزندخوانده چالش‌ساز باشد. ممکن است این سوال که آیا سرطان در خانواده‌تان رایج است، فرزندخوانده را ناراحت کند، چرا که پاسخی ندارد. حتا نگاه کردن به آینه هم می‌تواند باعث برآمدن سوال‌های بیش‌تر برای فرزندخوانده شود. سوال‌هایی که بیش‌تر مردم می‌توانند بدون حتا فکر کردن پاسخ دهند، می‌توانند برای فرزندخوانده‌ها مشکل‌ساز باشند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

همه‌ی ما کولی‌ایم. فقط بعضی‌هامون کولی‌وار زندگی می‌کنن، که به اون‌ها می‌گن «کولی»

به ظاهر شادند و در درون غم درون دارن. موسیقی‌های تند دارن، اما سوز هم دارن. اگر زندگی کولی‌ها براتون جالبه، فیلم‌های «تونی گتلیف» رو تماشا کنین؛ فیلم مورد علاقه‌ی من «غریبه‌ی دیوانه» است. به تازگی مستند «سفر بی‌خطر» رو از همین کارگردان دیدیم. قسمتی که برای من جالب بود، قطعه‌ای بود (اگر اشتباه نکنم) مربوط به کولی‌های اسپانیا. از هفت دقیقه و سی ثانیه نگاه کنین.

ارزش ایمان

نمی‌دانست که ارزش ایمان، بسته به این نیست که چه قدر سخت و استوار باشد؛ بل‌که بسته به این است که شخص تا چند بار ایمان‌اش را از دست بدهد و هم‌چنان بتواند بازیابدش.

جمله‌ی بالا از رمان «شاگرد معمار» نوشته‌ی «الیف شفق» بود. بارها این جمله رو خونده‌ام و هربار هم مصداق جدیدی ازش پیدا می‌کنم.

فرزندخواندگی: انکار

برای جستجو بی‌میل بودم تا این که سی و شش ساله شدم. همیشه می‌گفتم که نمی‌خوام پدر و مادر زیستی‌ام رو پیدا کنم و هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم. در واقعیت، ترس از پذیرفته نشدن بود که من رو از جستجو باز می‌داشت.

فرزندخوانده

بعضی فرزندخوانده‌ها ابراز می‌کنند که هیچ علاقه‌ای به ملاقات با یا دانستن درباره‌ی خانواده‌ی زیستی‌شان ندارند. این انکار می‌تواند نوعی محافظت در برابر احساساتی باشد که اگر فرزندخوانده «قوطی پر از کرم را باز کند»، بروز می‌کنند. انکار، یک راه طبیعی برای خاموش شدن در موقعیتی است که بیش از توان شخص است.

مساله این نیست که «چه طور ممکنه یک نفر علاقه‌مند باشه که بدونه کیه؟». مساله اینه که «چه طور ممکنه یک نفر علاقه‌مند نباشه که بدونه کیه؟»

فرزندخوانده

بیش‌تر فرزندخوانده‌ها در بخشی از زندگی، دورانی دارند که هرگونه علاقه به خانواده‌ی زیستی‌شان را انکار می‌کنند. آگاهی فرزندخوانده از مشکلات و احساسات مرتبط با فرزندخواندگی می‌تواند به او کمک کند با این فاز انکار برخورد کند. هم‌چنین این آگاهی می‌تواند منجر به این شود که فرزندخوانده، جنبه‌های مختلف گذشته‌اش و همین‌طور خود فرزندخواندگی را مورد کند و کاو به‌تری قرار دهد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: فرزندخوانده به مثابه‌ی بازمانده

بی‌سرپرست بودن و بزرگ شدن با مقدار زیادی مسوولیت، من رو به کسی تبدیل کرده که به شدت مستقل و محکمه. با کمال تعجب، عزت نفس به نسبت خوبی دارم، اما فکر می‌کنم کلی کار برده تا به این جا برسم.

فرزندخوانده

در مورد توانایی‌ام برای باقی موندن و زنده موندن هیچ وقت شکی ندارم. من از این فرزندخواندگی جون سالم به در بردم و از هر چیز دیگه‌ای هم به سلامت بیرون می‌یام. خوشحال نیستم که فرزندخوانده بودم، اما می‌دونم که به همین خاطر آدم خیلی محکم‌تری‌ام.

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها، تنها به خاطر خود فرزندخواندگی هم که باشد، تجربه‌های بسیاری از سر گذرانده‌اند. تا زمانی که فرزندخوانده‌ها به بزرگ‌سالی برسند، از دوری از پدر و مادر زیستی جان سالم به در برده‌اند، به خانواده‌ای جدید خو گرفته‌اند، با فانتزی‌ها و ترس‌ها سر کرده‌اند، با بحران‌های هویت روبه‌رو شده‌اند و از میان خیلی رابطه‌ها عبور کرده‌اند. فرزندخوانده بودن یعنی عبور از مراحلی که دشوار بوده‌اند. آگاهی از این که فرزندخوانده هم‌چنان جان سالم به در برده، می‌تواند در خیلی از مراحل مختلف زندگی به او استحکام دهد و مصمم‌ترش سازد. جنبه‌ی منفی این احساس جان سالم به در بردن این است که برای بعضی فرزندخوانده‌ها، دشوار است که به دیگران تکیه کنند و در عوض زیاده از حد مستقل می‌شوند. مهم است که فرزندخوانده‌ها درک کنند که روابط سالم شامل تکیه‌ی دوجانبه است – تکیه به خود و تکیه به دیگران.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: شروع‌های دشوار

در یک بیمارستان روانی به دنیا اومدم. مادر زیستی‌ام از شش ماه قبل از تولد من، به خاطر اختلال دوقطبی (manic depression) همون جا بستری شده بود. بعد از تولد به مدت شش هفته باهاش زندگی کردم و بعد از اون در شش خونه‌ی مختلف به شکل امین موقت زندگی کردم.

فرزندخوانده

شروع زندگی برای بعضی فرزندخوانده‌ها حتا سخت‌تر است. داشتن مادر زیستی‌ای که بیماری روانی دارد یا جابه‌جایی بین خانواده‌های امین موقت، اثر بزرگی روی فرزندخوانده می‌گذارد. نوزادان و کودکان نیاز به احساس امنیت، ثبات و کسانی دارند که بتوانند بهشان تکیه کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

گردنی کج، چشمی نیمه بسته و گوشی افتاده

هم‌کارم ظرف غذایی رو که از خونه آورده بودم در دستم دید و گفت «خوش به حالت! این قدر هوس غذای خونگی کرده‌ام…» خانمش و بچه‌هاش هنوز نیومده بودن و تا یک ماه دیگه می‌رسیدن. خودش کم‌تر از یک ماه بود که ازشون دور شده بود و امکان آش‌پزی نداشت که برای سر کارش غذای «خونگی» بپزه.

اگر قبل‌تر بود، خجالت می‌کشیدم. عذاب وجدان می‌داشتم که من دارم غذای خونگی می‌خورم و اون بیچاره مجبوره از رستوران محل کار غذا بگیره. الان اوضاع فرق کرده: نه خجالت می‌کشم و نه عذاب وجدان دارم.

خودم به مدت چهارماه در اتاقی از خونه‌ی «کتی» خانم زندگی کردم و همیشه غذای محل کار رو خوردم. آخر هفته‌ها هم غذای بیرون می‌خوردم. یک بار دست به آش‌پزی شدم که کتی اعتراض کنان اومد و تقریبن سرم جیغ کشید که توی تفلن غذا نپز، ضرر داره. پرسیدم برای من؟ گفت «تو رو کار ندارم، طوطی من آسیب می‌بینه». مدت پنج ماه هم در اتاقی از خونه‌ی «ان» زندگی کردم. اون‌جا هم هیچ باری دست به آش‌پزی نزدم و فقط غذای بیرون خوردم. با اخلاق گه «ان»، دیگه حتا جرات نکردم آش‌پزی رو امتحان کنم.

اگر کسی از بدبختی تنهایی‌اش بگه، ما هم داشته‌ایم. اگر ما سر خودمون رو گرم کرده‌ایم، پس اون‌ها هم می‌تونن کاری کنن. اگر ما فاصله‌ی کمی از هم داشتیم و باز هم مجبور بودیم به خاطر اخلاق بد صاحب‌خونه، سال جدید رو دور از هم تحویل کنیم، پس اون‌ها هم می‌تونن مقداری دوری رو تحمل کنن.

اگر کسی از بحران مالی بگه، ما هم داشته‌ایم، خوبش رو هم داشته‌ایم. اگر کسی از مرگ اطرافیان‌اش شکایت کنه، ما هم داشته‌ایم، از همه رقم، ریز و درشت، پیر و جوون.

اگر کسی از بیماری بگه، ما هم داشته‌ایم. در یک مورد احمقانه، با چهار جراح مختلف کار کردم و بعضی‌ها رو اون‌قدر زیاد ملاقات کردیم که با دکتر و پرستار و منشی صمیمی شده بودیم و ما از جیک و پوک اون‌ها با خبر بودیم و اون‌ها هم از جیک و پوک ما. یکی از کادرها رو از قبل از تولد هامون می‌شناختیم و این‌ها در دو سال گذشته، در ملاقات‌های مرتبی که باهاشون داشتیم، با عکس‌هایی که نشون‌شون می‌دادیم، شاهد بزرگ شدن بچه بودن. در آخرین ویزیت اون دکتر، هامون رو هم بردیم و همگی با هم در مطب عکس یادگاری انداختیم. اون قدری که با بعضی از دکترها صمیمی شدیم، با خیلی از دوست‌هامون صمیمی نشدیم.

اگر کسی از در به در به دنبال هر کاری گشتن بگه، چشیده‌ایم. وقتی لازم شده، دست به هر کاری هم زده‌ایم و بالاخره یک جایی اون وسط لذتی هم برده‌ایم.

گروهی هستن که سرشون رو کج می‌کنن، یکی از پلک‌ها رو نامتقارن تا نیمه می‌بندن و با ابروهای افتاده، از بدبختی‌هاشون می‌گن. اگر روی عضله‌های گوش‌شون هم کنترل داشتن، حتمن یکی از گوش‌ها رو به پایین تا می‌کردن. به نظرم راه برخورد با این‌ها نه عذاب وجدانه، نه شرمندگی و نه نصیحت. هیچی، یادآوری تجربه‌های سخت و ناخوشایندیه که خودمون در گذشته داشته‌ایم؛ تجربه‌های مشابه‌ای که به ما یادآوری می‌کنن که این چیزها نه گردن کج کردن دارن، نه یک چشم رو بستن و نه گوش پایین انداختن.

فرزندخواندگی: اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (Post Traumatic Stress Disorder)

وقتی در موردش فکر می‌کنم، نمی‌تونم تصور کنم که به من چه طور گذشته وقتی که از مادر زیستی‌ام جدا شده‌ام. اون تنها کسی بود که می‌شناخته‌ام.

فرزندخوانده

اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (PTSD) وضعیتی است که اغلب کسانی را تحت تاثیر قرار می‌دهد که آسیبی تجربه کرده‌اند که خارج از محدوده‌ی توانایی طبیعی افراد برای تحمل فرض می‌شود، مانند تجاوز، آتش‌سوزی، زمین‌لرزه و طوفان.

جدایی کودک از مادرش هم آسیبی است که خارج از محدوده‌ی طبیعی تجربه‌های انسان است.

جای تعجب نیست که همیشه نزدیک تولدم دل‌تنگ می‌شم. اون روز بود که دنیام عوض شد.

فرزندخوانده

پدر و مادرم همیشه سعی می‌کردن برای تولدم جشن بزرگی بگیرن و مهمونی بزرگی به راه بندازن. واقعن سعی می‌کردم توی حس و حال مهمونی باشم، اما ساده نبود. یه غمی وجود داشت که هیچ کاری‌اش نمی‌تونستم بکنم.

فرزندخوانده

علایم PTSD ممکن است شامل موردهایی باشند مثل تلاش برای دوری از موقعیت‌هایی که یادآور سانحه‌اند، داشتن بازگشت‌هایی به گذشته و واکنش‌هایی به سال‌گردها. می‌توان گفت سال‌روز تولد فرزندخوانده، سال‌روز حادثه‌ای است که صدمه به همراه داشته. بعضی فرزندخوانده‌ها حول و حوش تولدشان احساس غم و اندوه دارند و یا تولدها برای‌شان یادآور زمانی است که مساله‌ای ساختند یا دچار دردسر شدند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: خیرگی/بی‌حسی

بیش‌تر مواقع احساس می‌کنم که در زندگی‌ام در یک نوع خیرگی حرکت می‌کنم. یه جورایی مثل مه می‌مونه. از این حالت خوشم می‌یاد.

فرزندخوانده

گروهی از فرزندخوانده‌ها چنین توصیف می‌کنند که گویی در نوعی خیرگی و بی‌حسی‌اند. می‌توان این بی‌حسی را نوعی دفاع در برابر واقعیت‌ها و احساسات دشوار دانست. برای خیلی از فرزندخوانده‌ها تجربه‌ی تمام واقعیت به صورت یک‌جا درهم‌شکننده است. در عوض، زندگی در یک وضعیت مبهم و گنگ، آرامش‌بخش است و احساس محفوظ بودن می‌دهد. وضوح و روشنی برای خیلی افراد چالش‌برانگیز است. برای فرزندخوانده‌ها، بعضی حس‌ها ممکن است بیش از اندازه شدید باشند چنان که شخص نتواند با آن‌ها روبه‌رو شود.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.