All posts by روزبه

فرزندخواندگی: شروع‌های دشوار

در یک بیمارستان روانی به دنیا اومدم. مادر زیستی‌ام از شش ماه قبل از تولد من، به خاطر اختلال دوقطبی (manic depression) همون جا بستری شده بود. بعد از تولد به مدت شش هفته باهاش زندگی کردم و بعد از اون در شش خونه‌ی مختلف به شکل امین موقت زندگی کردم.

فرزندخوانده

شروع زندگی برای بعضی فرزندخوانده‌ها حتا سخت‌تر است. داشتن مادر زیستی‌ای که بیماری روانی دارد یا جابه‌جایی بین خانواده‌های امین موقت، اثر بزرگی روی فرزندخوانده می‌گذارد. نوزادان و کودکان نیاز به احساس امنیت، ثبات و کسانی دارند که بتوانند بهشان تکیه کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

گردنی کج، چشمی نیمه بسته و گوشی افتاده

هم‌کارم ظرف غذایی رو که از خونه آورده بودم در دستم دید و گفت «خوش به حالت! این قدر هوس غذای خونگی کرده‌ام…» خانمش و بچه‌هاش هنوز نیومده بودن و تا یک ماه دیگه می‌رسیدن. خودش کم‌تر از یک ماه بود که ازشون دور شده بود و امکان آش‌پزی نداشت که برای سر کارش غذای «خونگی» بپزه.

اگر قبل‌تر بود، خجالت می‌کشیدم. عذاب وجدان می‌داشتم که من دارم غذای خونگی می‌خورم و اون بیچاره مجبوره از رستوران محل کار غذا بگیره. الان اوضاع فرق کرده: نه خجالت می‌کشم و نه عذاب وجدان دارم.

خودم به مدت چهارماه در اتاقی از خونه‌ی «کتی» خانم زندگی کردم و همیشه غذای محل کار رو خوردم. آخر هفته‌ها هم غذای بیرون می‌خوردم. یک بار دست به آش‌پزی شدم که کتی اعتراض کنان اومد و تقریبن سرم جیغ کشید که توی تفلن غذا نپز، ضرر داره. پرسیدم برای من؟ گفت «تو رو کار ندارم، طوطی من آسیب می‌بینه». مدت پنج ماه هم در اتاقی از خونه‌ی «ان» زندگی کردم. اون‌جا هم هیچ باری دست به آش‌پزی نزدم و فقط غذای بیرون خوردم. با اخلاق گه «ان»، دیگه حتا جرات نکردم آش‌پزی رو امتحان کنم.

اگر کسی از بدبختی تنهایی‌اش بگه، ما هم داشته‌ایم. اگر ما سر خودمون رو گرم کرده‌ایم، پس اون‌ها هم می‌تونن کاری کنن. اگر ما فاصله‌ی کمی از هم داشتیم و باز هم مجبور بودیم به خاطر اخلاق بد صاحب‌خونه، سال جدید رو دور از هم تحویل کنیم، پس اون‌ها هم می‌تونن مقداری دوری رو تحمل کنن.

اگر کسی از بحران مالی بگه، ما هم داشته‌ایم، خوبش رو هم داشته‌ایم. اگر کسی از مرگ اطرافیان‌اش شکایت کنه، ما هم داشته‌ایم، از همه رقم، ریز و درشت، پیر و جوون.

اگر کسی از بیماری بگه، ما هم داشته‌ایم. در یک مورد احمقانه، با چهار جراح مختلف کار کردم و بعضی‌ها رو اون‌قدر زیاد ملاقات کردیم که با دکتر و پرستار و منشی صمیمی شده بودیم و ما از جیک و پوک اون‌ها با خبر بودیم و اون‌ها هم از جیک و پوک ما. یکی از کادرها رو از قبل از تولد هامون می‌شناختیم و این‌ها در دو سال گذشته، در ملاقات‌های مرتبی که باهاشون داشتیم، با عکس‌هایی که نشون‌شون می‌دادیم، شاهد بزرگ شدن بچه بودن. در آخرین ویزیت اون دکتر، هامون رو هم بردیم و همگی با هم در مطب عکس یادگاری انداختیم. اون قدری که با بعضی از دکترها صمیمی شدیم، با خیلی از دوست‌هامون صمیمی نشدیم.

اگر کسی از در به در به دنبال هر کاری گشتن بگه، چشیده‌ایم. وقتی لازم شده، دست به هر کاری هم زده‌ایم و بالاخره یک جایی اون وسط لذتی هم برده‌ایم.

گروهی هستن که سرشون رو کج می‌کنن، یکی از پلک‌ها رو نامتقارن تا نیمه می‌بندن و با ابروهای افتاده، از بدبختی‌هاشون می‌گن. اگر روی عضله‌های گوش‌شون هم کنترل داشتن، حتمن یکی از گوش‌ها رو به پایین تا می‌کردن. به نظرم راه برخورد با این‌ها نه عذاب وجدانه، نه شرمندگی و نه نصیحت. هیچی، یادآوری تجربه‌های سخت و ناخوشایندیه که خودمون در گذشته داشته‌ایم؛ تجربه‌های مشابه‌ای که به ما یادآوری می‌کنن که این چیزها نه گردن کج کردن دارن، نه یک چشم رو بستن و نه گوش پایین انداختن.

فرزندخواندگی: اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (Post Traumatic Stress Disorder)

وقتی در موردش فکر می‌کنم، نمی‌تونم تصور کنم که به من چه طور گذشته وقتی که از مادر زیستی‌ام جدا شده‌ام. اون تنها کسی بود که می‌شناخته‌ام.

فرزندخوانده

اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (PTSD) وضعیتی است که اغلب کسانی را تحت تاثیر قرار می‌دهد که آسیبی تجربه کرده‌اند که خارج از محدوده‌ی توانایی طبیعی افراد برای تحمل فرض می‌شود، مانند تجاوز، آتش‌سوزی، زمین‌لرزه و طوفان.

جدایی کودک از مادرش هم آسیبی است که خارج از محدوده‌ی طبیعی تجربه‌های انسان است.

جای تعجب نیست که همیشه نزدیک تولدم دل‌تنگ می‌شم. اون روز بود که دنیام عوض شد.

فرزندخوانده

پدر و مادرم همیشه سعی می‌کردن برای تولدم جشن بزرگی بگیرن و مهمونی بزرگی به راه بندازن. واقعن سعی می‌کردم توی حس و حال مهمونی باشم، اما ساده نبود. یه غمی وجود داشت که هیچ کاری‌اش نمی‌تونستم بکنم.

فرزندخوانده

علایم PTSD ممکن است شامل موردهایی باشند مثل تلاش برای دوری از موقعیت‌هایی که یادآور سانحه‌اند، داشتن بازگشت‌هایی به گذشته و واکنش‌هایی به سال‌گردها. می‌توان گفت سال‌روز تولد فرزندخوانده، سال‌روز حادثه‌ای است که صدمه به همراه داشته. بعضی فرزندخوانده‌ها حول و حوش تولدشان احساس غم و اندوه دارند و یا تولدها برای‌شان یادآور زمانی است که مساله‌ای ساختند یا دچار دردسر شدند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: خیرگی/بی‌حسی

بیش‌تر مواقع احساس می‌کنم که در زندگی‌ام در یک نوع خیرگی حرکت می‌کنم. یه جورایی مثل مه می‌مونه. از این حالت خوشم می‌یاد.

فرزندخوانده

گروهی از فرزندخوانده‌ها چنین توصیف می‌کنند که گویی در نوعی خیرگی و بی‌حسی‌اند. می‌توان این بی‌حسی را نوعی دفاع در برابر واقعیت‌ها و احساسات دشوار دانست. برای خیلی از فرزندخوانده‌ها تجربه‌ی تمام واقعیت به صورت یک‌جا درهم‌شکننده است. در عوض، زندگی در یک وضعیت مبهم و گنگ، آرامش‌بخش است و احساس محفوظ بودن می‌دهد. وضوح و روشنی برای خیلی افراد چالش‌برانگیز است. برای فرزندخوانده‌ها، بعضی حس‌ها ممکن است بیش از اندازه شدید باشند چنان که شخص نتواند با آن‌ها روبه‌رو شود.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: ترس‌ها

معتقدم که زمینی که روش راه می‌رم تنها بخش محکمیه که در زندگی دارم، که البته همین هم باعث می‌شه زمین‌لرزه‌ها ترس‌ناک‌تر به نظر برسن.

فرزندخوانده

خداحافظی‌ها هنوز هم برای من سختن. می‌دونم به نظر منطقی نمی‌یاد، اما هروقت که شوهرم به سفر می‌ره، نگران می‌شم که دیگه برنمی‌گرده – که اتفاقی براش خواهد افتاد.

فرزندخوانده

نامعمول نیست که فرزندخوانده‌ها ترس‌هایی داشته باشند که شدیدتر از کسانی است که فرزندخوانده نیستند. در کودکی، فرزندخوانده‌ها ممکن است دشواری‌های بیش‌تری هنگام جدایی داشته باشند، مثل خوابیدن یا اولین روز مدرسه. گاه فرزندخوانده‌های بزرگ‌سال منتظر بدترین چیزها در موقعیت‌های گوناگون‌اند، شاید با این تصور که اگر رخ‌دادی بد روی دهد، خود را آماده کرده باشند. اما واقعیت فرزندخوانده این است که چیزهای ترسناک، مثل جدایی اولیه از مادر زیستی، واقعن رخ می‌دهند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

سال رفته‌ی دو هزار و پونزده و سال جدید دو هزار و شونزده

دوست نوشته بود که در پایان سال، چه خورشیدی چه میلادی، مروری داشته باشین بر اون‌چه که گذشت. من هم گشتم و سعی کردم چیزی پیدا کنم، اما فقط همین‌ها رو پیدا کردم:

  • کمی اضافه وزن ناخواسته
  • هیچ‌گونه پیش‌رفتی در فرزندخواندگی
  • مقدار زیادی بیماری

همین؟ بله همین. سال چندان هیجان‌انگیزی نبوده؛ البته قرار هم نبوده که همیشه هیجان‌انگیز باشه. گاهی بالا داره و گاهی پایین.

و اما تصمیم‌های اول سال (که این‌جا بهش می‌گن resolution): به این مورد هم اعتقادی ندارم. به نظرم اون هدفی که برای عملی شدن به این تصمیم‌ها احتیاج داشته باشه، عملی نمی‌شه، حتا اگر اول سال پشتش کلی تصمیم کبری چیده شده باشه. اگر هدف، هدف بود که منتظر شروع سال نمی‌شدم تا برای عملی شدن‌اش تصمیم بگیرم؛ از اون یکی طرف سال نو هم می‌شد شروعش کرد. این تصمیم‌های اول سال بیش‌تر برای درد بعضی صنعت‌ها هستن تا مردم: مثل باشگاه‌ها برای فروش عضویت و تولیدکنندگان انواع رژیم‌های لاغری برای چپوندن رژیم‌هاشون به خورد ملت چاق و لاغر به‌اندام (ولی در توهم چاقی یا لاغری) در همین یکی دو ماه اول سال.

این‌ها رو گفتم. اما هنوز هم ته دلم نسبت به این سال دو هزار و شونزده خوش‌بین‌ام. یک خوش‌بینی که از سال پیش با خودم به همراه آورده‌امش و امیدوارم که این سال به دردی بخوره.

فرزندخواندگی: ارتباط با خواهران و برادرانی که فرزندخوانده نیستند

خواهرم شانس آورده که می‌دونه به کی شبیهه. به پدر و مادرم شباهت داره و وقتی که با عکس‌های قدیمی پدربزرگم مقایسه‌اش می‌کنیم، هیچ شکی نیست که به خانواده تعلق داره. برادرم و من قیافه‌هامون خیلی با هم فرق داره و همین‌طور با بقیه‌ی خانواده متفاوتیم، چنان که جای شکی باقی نمی‌گذاره که ما به فرزندی گرفته شده‌ایم. نمی‌تونستیم جلوی حسادت به خواهر طبیعی‌مون رو بگیریم، چرا که برخوردی که اون در خانواده می‌گیره همیشه فرق داشته.

فرزندخوانده

ممکن است فرزندخوانده‌هایی که در خانواده‌هایی بزرگ می‌شوند با خواهران و برادرانی که فرزندخوانده نیستند، احساس کنند که به خانواده تعلق ندارند. فرزندخوانده ممکن است احساس کند که خواهران و برادرانی که فرزندخوانده نیستند سرویس‌های ویژه‌ای می‌گیرند یا پدر و مادر به بچه‌هایی که فرزندخوانده نیستند بیش‌تر توجه می‌کنند. ممکن از در خانواده‌هایی که بچه‌های فرزندخوانده و زیستی دارند، حسی از «ما» و «آن‌ها» جاری باشد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: ارتباط با پدر و مادر

فرزندخوانده بودن اذیتم نمی‌کرد چرا که می‌دونستم که خانواده‌ای دارم که عاشقانه دوستم داشتن و حواس‌شون به من بود و همین بیش‌تر از اونی بود که بیش‌تر مردم فکر می‌کردن.

فرزندخوانده

ارتباط خاصی با پدر و مادرم دارم – پدر و مادر زیستی‌ام این رو از دست دادن. چهل و یک سالمه و هنوز هم در خونه‌ی پدر و مادرم باهاشون زندگی می‌کنم.

فرزندخوانده

کودکی شادی نداشتم – با این که اگر مادرم این رو بشنوه، دیوانه می‌شه! پدرم من رو می‌زد و از نظر عاطفی من رو مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. داغون بودم. تلاش کردم که خودکشی کنم، بیماری بی‌اشتهایی (انورکسیا) داشتم و در سن هفده سالگی خارج از ازدواج باردار شدم.

فرزندخوانده

ارتباطی که فرزندخوانده‌ها با پدر و مادرشان دارند، از خانواده به خانواده فرق می‌کند. بعضی فرزندخوانده‌ها به پدر و مادرشان خیلی نزدیک‌اند و حتا نمی‌توانند تصور کنند که به دست کسی دیگر بزرگ شوند. بعضی دیگر از فرزندخوانده‌ها از حسی می‌گویند که گویا به خانواده‌شان تعلق نداشته‌اند. بعضی فرزندخوانده‌ها تجربه‌های آزار و اذیت در خانواده‌های‌شان داشته‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: تکرار الگوهای همیشگی

خیلی ناراحت شدم وقتی دخترم به من گفت که اون هم باردار شده و بچه‌اش رو برای فرزندخواندگی گذاشته. به خاطر خودش ناراحت بودم، به خاطر بچه‌اش ناراحت بودم و به خاطر این ناراحت بودم که اون الگو خودش رو تکرار کرده بود. وقتی دخترم رو برای فرزندخواندگی گذاشتم، خیلی چیزها کشیدم. نمی‌خواستم هیچ‌کس، به خصوص دخترم یا نوه‌ام چنین چیزهایی بکشن.

پدر/مادر زیستی

الگوها در خانواده‌ها می‌توانند خودشان را تکرار کنند. نامعمول نیست که فرزندخوانده‌ها باردار شوند، آن هم در همان سنی که مادر زیستی‌شان سر آن‌ها باردار شده بود. مهم است که در مورد محتمل بودن چنین اتفاقی هشیار باشیم که در نتیجه فرزندخوانده‌ها در مورد اعمال‌شان و نتایج بالقوه اعمال‌شان آگاه باشند.

وقتی با پسرها رابطه برقرار می‌کردم، بهشون می‌گفتم به دو دلیل هیچ اتفاق جن.سی‌ای رخ نخواهد داد: یک این که به هیچ عنوان حاضر نبودم اجازه بدم بچه‌ای خارج از ازدواج داشته باشم، و دو این که وحشت داشتم از این که بدون این که خبر داشته باشم، با یک خویشاوند رابطه‌ی جن.سی داشته باشم. وقتی با شوهرم قبل از ازدواج دوست بودیم، ازش خیلی سوال پرسیدم، از جمله این که کجا زندگی کرده بوده، آیا به فرزندی گرفته شده بوده یا نه و غیره، که مطمئن بشم امکان نداره که خویشاوند بوده باشیم.

فرزندخوانده

بعضی فرزندخوانده‌ها وقتی تصور می‌کنند که مادران زیستی‌شان چه سختی‌هایی کشیده‌اند و می‌دانند که خودشان به عنوان فرزندخوانده چه تجربه‌هایی داشته‌اند، تلاش جامعی به خرج می‌دهند که باردار نشوند. در ضمن ممکن است فرزندخوانده‌ها از این نگرانی داشته باشند که مبادا با یک خویشاوند ارتباط داشته باشند یا ازدواج کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

خال‌کوبی برای فرزند

سلام به همه! تقریبن سه هفته پیش، بچه‌ی من «رن»، که در بلغارستان منتظرم بود، پیش خدا رفت. از شما پرسیده بودم که چه گل‌هایی در بلغارستان طرف‌دار دارن و امروز روی تنم یک خال‌کوبی قشنگ برای دخترم گذاشتم. امکانش رو نداشتم که در این دنیا در آغوش بگیرمش. خیلی هیجان‌زده‌ام که به خاطرش هر روز این خال‌کوبی رو به همراه دارم و هر موقع که بشه، می‌تونم داستان‌اش رو برای بقیه بگم.
[می‌دونم که خال‌کوبی چیزی نیست که همه دوست داشته باشن. کاملن به نظرتون احترام می‌گذارم. لطفن از حرف‌های تند خودداری کنین]

در گروه فرزندخواندگی بلغارستان در فیس‌بوک، عکسی از خال‌کوبی‌اش گذاشته بود. خال‌کوبی‌ای از گل‌های رنگ و وارنگ بر شونه‌اش، که به یاد دختری گذاشته بود که هیچ‌وقت ندیدش. یک نفر کامنت گذاشته بود:

من هم وقتی پسرم فوت کرد، یک بادکنک روی دستم خال‌کوبی کردم. پسرم به بادکنک خیلی علاقه داشت. بندش کم‌رنگ افتاده و بیش‌تر به یک قطره اشک شبیه شده، که با وضعیت من هم جور در می‌یاد. به بقیه‌ی بچه‌هام گفته‌ام که جای برادرتون توی بهشت خیلی خوبه و برای همین مجبورم ناراحتی‌ام رو ازشون پنهان کنم. الان همین خال‌کوبی که همیشه هم به همراه دارمش، به نوعی مایه‌ی آرامش برای من شده.

اگر پسری داشته باشین که علاقه‌ی افراطی به بادکنک داشته باشه، دردناک بودن وضعیت دوم رو بیش‌تر هم حس می‌کنین. برای اولین بار دید جدیدی نسبت به خال‌کوبی پیدا کردم (البته خودم بنا ندارم نقشی روی تنم خال‌کوبی کنم). تازه متوجه شدم که خال‌کوبی الزامن از سر خوشی نیست و گاهی ابزاریه برای سوگ‌واری: نماد دردیه که شخص همیشه همراه خودش داره.

پس‌نوشت: دو مورد بالا رو از گروه فرزندخوانده‌ها و پدر و مادرها و منتظران فرزندخواندگی بلغارستان در فیس‌بوک آوردم. تجربه‌ی خود ما نبودن.