All posts by روزبه

اسب‌های هوش‌مندی که چاره‌ای جز مقاومت نداشتند

یکم: در صحبت با یک زوج مراکشی متوجه شدیم که در زبون عربی‌شون، نه تنها صدای «ژ» دارن، بل‌که «ج» هم به اون مفهومی که ما می‌شناسیم ندارن!
از قرار معلوم به سمت غرب کشورهای عرب زبون، مثل کشورهای شمال غرب آفریقا، «ج» رو خیلی شبیه به «ژ» ما تلفظ می‌کنن. در شرق، مثل مصر و عربستان، «ج» رو شبیه به «ج» در زبون فارسی تلفظ می‌کنن.

دوم: این رو هم متوجه شدیم که زبون عربی، به شکلی که ما انتظار داریم، در کشورهای مختلف، یک زبون ثابت و مشخص نیست. به قول دوست ما زبون عربی وجود خارجی نداره و در حال حاضر تنها برای اخبار و متن‌های رسمی استفاده می‌شه (من از جزییات زبان‌شناسی قضیه اطلاع ندارم). به هم‌چنین، بعید نیست که یک مراکشی صحبت‌های کسی از عربستان سعودی رو اصلن متوجه نشه.

این‌ها فقط دو نمونه بودن از این که من چه قدر در مورد این موضوع نا آگاه بودم و چه چیزهای قشنگی از یادگیری یک زبان خارجی و آشنایی با فرهنگ‌های دیگه از دست داده‌ام. سال‌ها طول کشید تا یاد بگیرم به جای عرب‌ستیزی کورکورانه، می‌شه به خیلی از جنبه‌های مشترک انسانی نگاه کرد و از ارتباطات لذت برد. به نظرم دو گروه از بامزه‌ترین آدم‌های دور و بر، که طنزشون برای ما ملموسه، یکی یهودی‌ها و یکی هم عرب‌ها اند.

و اما در این بی‌اطلاعی‌ام، به مقدار زیادی سیستم آموزشی رو مقصر می‌دونم. وقتی آموزش زبان به شدت ایدئولوژی‌زده باشه و به این شکل باشه که از کل زبان‌آموزی، دستور زبان رو یاد بگیریم به همراه داستان چند اسب (به عربی حصان) که بلد بودن بگن «لا بد من المقاومه» و بعد در برابر دشمن (!؟) مقاومت بکنن، نتیجه باید هم همین بشه که از لذت آموزش زبان محروم باشیم (کسی این داستان بی‌مزه در کتاب عربی دبیرستان رو به یاد داره؟ شاید تا الان حذف شده باشه).

یک چیز هم از زبان‌آموزی دوران دبستان به یاد آوردم: یک معلم داشتیم که در جواب سوال «چه حروف فارسی در الفبای عربی وجود ندارند؟»، تنها عبارت «گچپژ» رو قبول می‌کرد و اگر می‌گفتیم «پژگچ» یا «پ و ژ و گ و چ» یا هر ترکیب دیگه‌ای، قبول نمی‌کرد و به سوال نمره نمی‌داد!

فرزندخواندگی: رابطه‌ی بین مادر زیستی و پدر زیستی

اولین عشقم بود. در دبیرستان با هم آشنا شدیم و به مدت دو سال با هم ارتباط داشتیم. تصمیم گرفته بودیم ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم. متاسفانه من باردار شدم و تمام دنیامون زیر و رو شد. ما می‌خواستیم ازدواج کنیم، اما پدر و مادرهامون فکر کردن که ما باید رابطه‌مون رو به هم بزنیم و بچه رو هم برای فرزندخواندگی بگذاریم. اون مدت سخت‌ترین دوران زندگی‌ام بود. هیچ وقت نتونستیم از اون‌چه که اتفاق افتاده بود واقعن بگذریم. اون مدرسه رفت و به مدت پنج سال نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم.

مادر زیستی

ارتباط بین مادر زیستی و پدر زیستی، هم بر روند فرزندخواندگی تاثیر می‌گذارد، هم بر احساسات ناشی از این بحران در زندگی‌شان. گاه احساس فقدانی که از ارتباط مادر زیستی و پدر زیستی اضافه می‌شود، احساس فقدان در فرزندخواندگی را هم تشدید می‌کند.

چندان نمی‌شناختمش. وقتی متوجه شدم که باردارم، به جایی رفتم که کار می‌کرد تا بهش خبر بدم. گفتن به ایالت اورگان رفته. از اون موقع دیگه هیچ وقت ندیده‌امش. دوست دارم بدونم الان کجاست چون می‌خوام بهش بگم که یک دختر قشنگ داره. مطمئنم که روحش هم خبر نداره.

مادر زیستی

گاه رابطه‌ی بین مادر زیستی و پدر زیستی دورادور است، گاهی هم هیچ رابطه‌ی دیگری بین‌شان نیست. این فقدان ارتباط و پشتیبانی که به مسایل اضافه می‌شود، بر فرزندخواندگی و احساسات آتی مربوط به دوران فرزندخواندگی تاثیر می‌گذارد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: پدران زیستی

مسلمن برای من غافل‌گیرکننده بود وقتی پی بردم که یک دختر بیست و پنج ساله دارم! حدس می‌زنم اگر همون موقع بهم گفته می‌شد، الان وضعیت فرق می‌کرد. هنوز این موضوع برام عادی نشده. شاید هنوز هم در شوک‌ام.

پدر زیستی

شاید پدران زیستی فراموش‌شده‌ترین بخش از مثلث فرزندخواندگی‌اند. به بعضی از پدران زیستی هیچ‌گاه درباره‌ی بارداری چیزی گفته نشده. به بعضی دیگر گفته شده که نمی‌توانند در برنامه‌ریزی برای آینده‌ی کودک مشارکت کنند. بعضی از پدران زیستی هم به میل خود موقعیت را ترک می‌کنند، چرا که نمی‌خواهند در وضعیت دخیل شوند.

بعید می‌دونم مردم متوجه باشن که پدران زیستی هم رنج می‌برن. وقتی به جلسه‌های گروه‌های پشتیبانی می‌رم، حس می‌کنم که من به خاطر تمام پدران زیستی که اهمیتی به بچه‌شون نمی‌داده‌اند مورد سرزنش‌ام. اما اتفاقن من اهمیت می‌دادم و در این ماجراها حضور هم داشتم. من هم اولین فرزندم رو از دست داده‌ام. الان دیگه کاری نمی‌تونم بکنم که این وضعیت رو تغییر بدم، اما هم‌چنان خیلی در موردش فکر می‌کنم. هیچ‌کس از من نپرسید که واقعن من چی می‌خواستم. به ما تنها اون چیزی گفته شد که باید انجام می‌دادیم.

پدر زیستی

ممکن است پدران زیستی احساسات قوی‌ای نسبت به فرزندخواندگی کودک‌شان داشته باشند. پدران زیستی و مادران زیستی تا ابد به فرزندان‌شان مربوطند. فرزندخواندگی این واقعیت را از بین نمی‌برد.

وقتی ده ساله بودم، مادرم به من گفت که پدر زیستی‌ام مرده. زیر گریه زدم و اشکم سرازیر شد. مادرم از من پرسید چرا برای کسی گریه می‌کنم که نمی‌شناسم‌اش؟ جواب دادم «چون از این به بعد دیگه هیچ وقت نمی‌شناسمش».

فرزندخوانده

فقدان پدر زیستی از طرف فرزندخوانده حس می‌شود. ساده نیست که نیمی از آن‌که هستید را نادیده بگیرید. فرزندخوانده‌هایی که می‌خواهند بدانند از کجا می‌آیند، می‌دانند که یک پدر و یک مادر داشته‌اند و هرکدام نقش خود را ایفا کرده‌اند.

در سال ۱۹۶۸ متوجه شدم که باردارم و به سراغ پدر بچه‌ام رفتم که بهش خبر بدم. دو روز بعد از زندگی ما خارج شده بود؛ به سربازی رفت و بعدش هم رفت ویتنام. از اون موقع دیگه ندیده‌امش.

مادر زیستی

بعضی شرایط، پدران زیستی را از فرزندشان و هم‌چنین مشارکت در برنامه‌ریزی برای زندگی کودک دور نگاه می‌دارند. همه‌گونه تلاشی باید انجام شود تا هم پدر و هم مادر در تصمیم‌گیری‌های مهم دخیل باشند. صحه گذاشتن بر اهمیت موضوع و هم‌چنین انتظار داشتن از هردوی والدین برای این که در آینده‌ی زندگی بچه نقش داشته باشند، امری مثبت است، چرا که به این معناست که این دو نفر، برای خاطر کودک یکی شده‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: مادران زیستی

برای هیچ کس آرزو نمی‌کنم که مادر زیستی باشه.

مادر زیستی

به من گفته بودن که یک هفده ساله نمی‌تونه از بچه مراقبت کنه یا نیازهای بچه رو برآورده کنه. به من گفته بودن که هر بچه‌ای به دو نفر پدر و مادر نیاز داره. به من گفته بودن که اگر مدارک رو امضا نکنم، با دخترم توی خیابون زندگی خواهم کرد. پدر و مادرم گفتن اجازه ندارم با خودم بیارمش خونه. به من گفته بودن که دارم برای خودم و دخترم کار درستی انجام می‌دم. اما هم‌چنین به من گفته بودن که هیچ وقت به هیچ عنوان به کسی در مورد اون‌چه که برام اتفاق افتاده چیزی نگم، چرا که ممکنه مردم بد فکر کنن.

مادر زیستی

وقتی یک زن باردار بچه‌اش را به دنیا می‌آورد و با یک برنامه برای فرزندخواندگی کودک موافقت می‌کند، مادر زیستی می‌شود. او سند قانونی‌ای را امضا می‌کند که به آن وسیله به تمام حقوق مادری‌اش پایان می‌دهد. برای خیلی از مادران زیستی، تمام مراحل از شکل‌گیری جنین تا بارداری تا فرزندخواندگی و پس از آن، همگی عاطفی، همراه با بار سنگین، گیج کننده و فراموش‌ناشدنی‌اند.

در مورد ما بد فکر می‌شه، مورد سرزنش‌ایم و به شکل آدم‌هایی تصور می‌شیم که شخصیت اخلاقی مناسبی ندارن. چیزی که مردم متوجه نیستن اینه که وقتی داشتیم بچه‌هامون رو برای فرزندخواندگی می‌گذاشتیم، داشتیم از داخل می‌مردیم. نمی‌خواستیم، اما به نظرمون نمی‌رسید که گزینه‌ی دیگه‌ای داشته باشیم. هیچ‌کس از خواست ما برای نگه‌داری بچه‌ها پشتیبانی نمی‌کرد.

مادر زیستی

به طور معمول مادران زیستی حافظه و احساساتی درباره‌ی تمام تجربه‌شان دارند. بارداری، در نظر گرفتن گزینه‌های مختلف، گرفتن یا نگرفتن پشتیبانی از دیگران، انصراف دادن و تمام اثرات ثانوی فرزندخواندگی بخش‌های مهمی برای مادران زیستی‌اند. برای خیلی از مادران زیستی، امضا کردن مدارک فرزندخواندگی نه تنها پایان تجربه‌ی فرزندخواندگی نیست، بل‌که آغاز یک فاز کاملن جدید است.

خاطراتم از اون قسمت از زندگی‌ام محو و تاره. اون زمان که متوجه شدم که باردارم رو به یاد می‌آرم و این که خیلی می‌ترسیدم که اگر به پدر و مادرم اطلاع بدم، چی می‌گن. امیدوار بودم که شاید مساله خودش پاک بشه. وقتی مساله خود به خود پاک نشد، به پدر و مادرم گفتم و اون‌ها یه جورایی همه چیز رو به عهده گرفتن – تماس با موسسه‌ی فرزندخواندگی و گذاشتن قرار ملاقات‌ها. به یاد دارم که اون زمان خیلی گریه می‌کردم. بعدها بود که توانایی‌اش رو پیدا کردم که خشم هم داشته باشم.

مادر زیستی

طبیعی است که هر زنی که بارداری را تجربه می‌کند و بعد فرزندش را رها می‌کند، احساسات قوی‌ای درباره‌ی این تجربه داشته باشد. بعضی زنان همان زمان به احساسات‌شان آگاه‌اند، در حالی که بعضی دیگر احساسات خود را خاموش می‌کنند تا خود را در برابر شدت این احساسات محافظت نمایند. گاه برای مادران زیستی سال‌ها طول می‌کشد تا وسعت واقعی احساسات‌شان درباره‌ی فرزندخواندگی را دریابند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

با بچه‌هایی که با مغز به زمین می‌خورن چه کار کنیم؟

وقتی بچه به زمین یا به جایی می‌خوره و زیر گریه می‌زنه، بهش نگین «هیچی نشد!»، «چیزی نیست!»، «اشکال نداره!». به نظرم این روش، برای ساکت کردن بچه مناسب نیست. قبل‌تر کسی پیشنهاد کرده بود که در چنین موقعیتی مدعی باشین و بهش بگین «ببین چه کار کردی! به زمین ضربه زدی! زمین دردش گرفت!» و به این ترتیب گریه رو متوقف کنین و مساله رو جمع کنین. من با این روش هم موافق نیستم.

پیشنهاد می‌کنم تایید کنین که افتادن احتمالن درد داشته و بچه حتا حق داره که گریه کنه. مهمه که بچه بدونه درد داشتنش موضوع مهمیه و اگر کسی، چه خودش و چه دیگران، درد می‌کشن، «ناچیز» یا «هیچ» یا «بدون اشکال» نیست. تا جایی که به یاد دارم، در بچگی خودم هم با این مساله مشکل داشتم: با خودم می‌گفتم که من با مغز رفتم تو دیوار و دارم درد می‌کشم و تنها چیزی که همه دارن که به من بگن اینه که «هیچی نشد!» (البته شاید واقعن هم چنین برداشتی در کودکی نداشته‌ام و این هم توهمیه که از فکر الانم ناشی شده)

به هر حال، روشی که من در برخورد با این شرایط به کار می‌برم و تا الان هم کمابیش روی چند بچه موفق بوده، اینه که کنجکاوانه و جدی در مورد موضوع سوال می‌پرسم و از بچه می‌خوام در مورد سیر ماجراهایی که پیش اومده و باعث اون اتفاق شده بیش‌تر توضیح بده. در مواردی دیده‌ام که بچه‌ها موضوع رو خیلی جدی می‌گیرن. مسلمه که همون اول کار، گریه رو قطع می‌کنن و با قیافه‌ای جدی شروع می‌کنن به توضیح دادن همراه با جزییات. گاهی دستم رو گرفته‌اند و من رو در تمام مسیری که منجر به اون اتفاق شده راه می‌برن و قدم به قدم توضیح می‌دن (حالا خدا می‌دونه چه قدرش واقعیه و چه قدرش پیازداغ ماجراست)؛ چیزی شبیه به راهنمای تورهای گردش‌گری یا یک کارآگاه که داره سیر اتفاقات رو در یک جنایت توضیح می‌ده. مطمئن باشین بعیده که بچه‌ای خودش رو در نقش یک کارآگاه ببینه و به وضعیت گریه برگرده.

فرزندخواندگی: اتفاق‌هایی که همه چیز را به هم می‌ریزند

انجام پروژه‌ی شجره‌نامه‌ی مدرسه برای من خیلی سخت بود. حس می‌کردم یک جور دروغه، یا دست کم تمام حقیقت نبود. بچه‌ها ممکن بود بگن ایرلندی یا آلمانی‌اند، و من هیچ ایده‌ای نداشتم.

فرزندخوانده

هنوز هم به آینه نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که من به کی شبیه‌ام. مردم می‌گن که من خیلی جوون‌تر از سنم به نظر می‌رسم و باید خیلی ممنون باشم که چنین ژن‌های خوبی رو به ارث برده‌ام. این حرف به نظر بعضی‌ها ممکنه شبیه به تعریف و تمجید به نظر برسه. برای من شنیدن چنین چیزی دردناکه چرا که هیچ ایده‌ای ندارم که از کجا این ژن‌ها رو گرفته‌ام. کسی رو ندارم که ازش تشکر کنم.

فرزندخوانده

وقت‌هایی بود که آرزو می‌کردم که مادر زیستی‌ام رو می‌شناختم، به خصوص وقت‌هایی که آهنگ «یک جایی همین بیرون» (Somewhere Out There) از رادیو پخش می‌شد. هر موقع این آهنگ پخش می‌شد، من هم باهاش می‌خوندم و زیر گریه می‌زدم چون واقعن دلم می‌خواست مادر زیستی‌ام رو می‌دیدم.

فرزندخوانده

پرسش‌ها، اظهارنظرها یا موقعیت‌هایی که به نظر ساده می‌رسند، می‌توانند باعث به هم ریختن وضعیت روحی فرزندخوانده‌ها شوند. یک پروژه‌ی شجره‌نامه‌ی خانواده می‌تواند برای فرزندخوانده چالش‌ساز باشد. ممکن است این سوال که آیا سرطان در خانواده‌تان رایج است، فرزندخوانده را ناراحت کند، چرا که پاسخی ندارد. حتا نگاه کردن به آینه هم می‌تواند باعث برآمدن سوال‌های بیش‌تر برای فرزندخوانده شود. سوال‌هایی که بیش‌تر مردم می‌توانند بدون حتا فکر کردن پاسخ دهند، می‌توانند برای فرزندخوانده‌ها مشکل‌ساز باشند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

همه‌ی ما کولی‌ایم. فقط بعضی‌هامون کولی‌وار زندگی می‌کنن، که به اون‌ها می‌گن «کولی»

به ظاهر شادند و در درون غم درون دارن. موسیقی‌های تند دارن، اما سوز هم دارن. اگر زندگی کولی‌ها براتون جالبه، فیلم‌های «تونی گتلیف» رو تماشا کنین؛ فیلم مورد علاقه‌ی من «غریبه‌ی دیوانه» است. به تازگی مستند «سفر بی‌خطر» رو از همین کارگردان دیدیم. قسمتی که برای من جالب بود، قطعه‌ای بود (اگر اشتباه نکنم) مربوط به کولی‌های اسپانیا. از هفت دقیقه و سی ثانیه نگاه کنین.

ارزش ایمان

نمی‌دانست که ارزش ایمان، بسته به این نیست که چه قدر سخت و استوار باشد؛ بل‌که بسته به این است که شخص تا چند بار ایمان‌اش را از دست بدهد و هم‌چنان بتواند بازیابدش.

جمله‌ی بالا از رمان «شاگرد معمار» نوشته‌ی «الیف شفق» بود. بارها این جمله رو خونده‌ام و هربار هم مصداق جدیدی ازش پیدا می‌کنم.

فرزندخواندگی: انکار

برای جستجو بی‌میل بودم تا این که سی و شش ساله شدم. همیشه می‌گفتم که نمی‌خوام پدر و مادر زیستی‌ام رو پیدا کنم و هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم. در واقعیت، ترس از پذیرفته نشدن بود که من رو از جستجو باز می‌داشت.

فرزندخوانده

بعضی فرزندخوانده‌ها ابراز می‌کنند که هیچ علاقه‌ای به ملاقات با یا دانستن درباره‌ی خانواده‌ی زیستی‌شان ندارند. این انکار می‌تواند نوعی محافظت در برابر احساساتی باشد که اگر فرزندخوانده «قوطی پر از کرم را باز کند»، بروز می‌کنند. انکار، یک راه طبیعی برای خاموش شدن در موقعیتی است که بیش از توان شخص است.

مساله این نیست که «چه طور ممکنه یک نفر علاقه‌مند باشه که بدونه کیه؟». مساله اینه که «چه طور ممکنه یک نفر علاقه‌مند نباشه که بدونه کیه؟»

فرزندخوانده

بیش‌تر فرزندخوانده‌ها در بخشی از زندگی، دورانی دارند که هرگونه علاقه به خانواده‌ی زیستی‌شان را انکار می‌کنند. آگاهی فرزندخوانده از مشکلات و احساسات مرتبط با فرزندخواندگی می‌تواند به او کمک کند با این فاز انکار برخورد کند. هم‌چنین این آگاهی می‌تواند منجر به این شود که فرزندخوانده، جنبه‌های مختلف گذشته‌اش و همین‌طور خود فرزندخواندگی را مورد کند و کاو به‌تری قرار دهد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: فرزندخوانده به مثابه‌ی بازمانده

بی‌سرپرست بودن و بزرگ شدن با مقدار زیادی مسوولیت، من رو به کسی تبدیل کرده که به شدت مستقل و محکمه. با کمال تعجب، عزت نفس به نسبت خوبی دارم، اما فکر می‌کنم کلی کار برده تا به این جا برسم.

فرزندخوانده

در مورد توانایی‌ام برای باقی موندن و زنده موندن هیچ وقت شکی ندارم. من از این فرزندخواندگی جون سالم به در بردم و از هر چیز دیگه‌ای هم به سلامت بیرون می‌یام. خوشحال نیستم که فرزندخوانده بودم، اما می‌دونم که به همین خاطر آدم خیلی محکم‌تری‌ام.

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها، تنها به خاطر خود فرزندخواندگی هم که باشد، تجربه‌های بسیاری از سر گذرانده‌اند. تا زمانی که فرزندخوانده‌ها به بزرگ‌سالی برسند، از دوری از پدر و مادر زیستی جان سالم به در برده‌اند، به خانواده‌ای جدید خو گرفته‌اند، با فانتزی‌ها و ترس‌ها سر کرده‌اند، با بحران‌های هویت روبه‌رو شده‌اند و از میان خیلی رابطه‌ها عبور کرده‌اند. فرزندخوانده بودن یعنی عبور از مراحلی که دشوار بوده‌اند. آگاهی از این که فرزندخوانده هم‌چنان جان سالم به در برده، می‌تواند در خیلی از مراحل مختلف زندگی به او استحکام دهد و مصمم‌ترش سازد. جنبه‌ی منفی این احساس جان سالم به در بردن این است که برای بعضی فرزندخوانده‌ها، دشوار است که به دیگران تکیه کنند و در عوض زیاده از حد مستقل می‌شوند. مهم است که فرزندخوانده‌ها درک کنند که روابط سالم شامل تکیه‌ی دوجانبه است – تکیه به خود و تکیه به دیگران.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.