All posts by روزبه

فرزندخواندگی: اتفاق‌هایی که همه چیز را به هم می‌ریزند

خدا می‌دونه که چند بار دیگران به من گفته‌ان که من متوجه نیستم چون که مادر نشده‌ام. خب، من مادرم، با این که من پسرم رو بزرگ نکردم.

مادر زیستی

مسایل مربوط به فرزندخواندگی ممکن است هر روز سر بر آورند. مکالمه‌های روزمره می‌توانند پدر یا مادر زیستی را متاثر کنند و باعث شوند احساسات مربوط به فرزندخواندگی بیرون بریزند.

کمی احساس می‌کنم مورد بی‌توجهی قرار گرفته‌ام و غبطه می‌خورم به حال خانم‌هایی که مراحل مهم زندگی‌شون به صورت عمومی و علنی جشن گرفته می‌شه. معذب می‌شم و حتا احساس دل‌خوری می‌کنم وقتی همکارها بارداری‌شون رو همراه با کلی توجه از طرف دیگران جشن می‌گیرن. در همون حال، من کوچیک شمرده می‌شم به خاطر داشتن همون شرایط، چون ازدواج نکرده‌ام و بچه‌هام رو بزرگ نمی‌کنم.

پدر/مادر زیستی

مادران زیستی به اندازه‌ی مادران دیگر مورد پذیرش عمومی و علنی قرار نمی‌گیرند. ممکن است برای یک مادر زیستی شرکت در مراسم سیسمونی نوزاد (baby shower) و یا خرید برای یک نوزاد دشوار باشد، وقتی که احساس می‌کند که خودش آن مقدار توجه و تایید را دریافت نکرده است.

هر سال طرف‌های تولدش، واقعن افسرده می‌شم. الان دیگه این مساله رو به عنوان جزیی از مادر زیستی بودن پذیرفته‌ام.

مادر زیستی

سال‌گرد تولد بچه‌ای که رها شده می‌تواند یکی از زمان‌هایی باشد که همه چیز را برای پدر یا مادر زیستی به هم می‌ریزد. آن تاریخ، سال‌گرد یک رخ‌داد دردناک و تلخ است. نامعمول نیست که پدران و مادران زیستی حول و حوش سال‌گرد تولد فرزندشان احساس غمگینی و افسردگی کنند. مهم است که پدران و مادران زیستی در این زمان مراقبت بیش‌تری از خود به عمل آورند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: کودکان آینده

همیشه احساس می‌کرده‌ام که یک جورهایی لیاقت داشتن بچه‌های دیگه رو ندارم. شاید بعد از بارها شنیدن این که نتونسته‌ام از اون بچه‌ی اول نگه‌داری کنم، اعتقاد پیدا کردم که از هیچ بچه‌ای نمی‌تونم نگه‌داری کنم. اگر لایق اولی نبودم، چرا باید لایق یکی دیگه باشم؟

پدر/مادر زیستی

برای پدران و مادران زیستی، تصمیم داشتن فرزند در آینده، می‌تواند تصمیم دشواری باشد. فکر و یاد کودکی که برای فرزندخواندگی گذاشته شده، می‌تواند پدران و مادران زیستی را به شک بیاندازد که آیا صلاحیت داشتن بچه‌های بیش‌تر را دارند.

تصمیم گرفتم که دیگه هیچ بچه‌ای نداشته باشم. به نظرم نمی‌تونستم تحمل کنم بچه‌ی دیگه‌ای رو بغل کنم وقتی که قلبم تا این اندازه درد می‌کنه برای اون کوچولویی که دادم رفت.

پدر/مادر زیستی

بعضی پدران و مادران زیستی تصمیم می‌گیرند که بچه‌های بیش‌تری نداشته باشند. چیزی که می‌ترساندشان این است که بچه‌های آینده یادآور بچه‌ای باشند که برای فرزندخواندگی گذاشته‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: پشتیبانی، گذشته و حال

وقتی پرستار بردش، به انتهای راهرو رفتم تا از تلفن عمومی به پدر و مادرم زنگ بزنم تا ببینم آیا می‌تونم دخترم رو با خودم به خونه ببرم. گفتن «نه». همون آخرین میخ به تابوت تنها فرصتی بود که می‌تونستم نگه‌اش دارم. یک جای خالی بزرگ در قلبم جای‌گزین بچه‌ای شد که به مدت ۹ ماه با خودم حمل کرده بودم.

مادر زیستی

بسیاری از پدران و مادران زیستی چشم‌شان به پدر و مادر خودشان بود که اجازه بدهند فرزندشان را نگه دارند. در گذشته، برنامه‌های کمک‌های دولتی به شکل امروز وجود نداشتند. خیلی از پدران و مادران زیستی چه از نظر پشتیبانی عاطفی و چه مالی، به پدر و مادرشان وابسته بودند، که به این معنی می‌شد که پدر و مادرشان هم بخشی از تصمیم‌گیری درباره‌ی فرزندخواندگی بودند.

احساس گم‌شدگی، ترس و رها شدگی داشتم. همیشه فکر می‌کردم پدر و مادرم در کنارم خواهند بود و برای هر مشکلی هم که داشته باشم، بهم کمک می‌کنن. با خبر بارداری‌ام خیلی تند برخورد کردن و من رو در خانه‌ی مادران ازدواج نکرده گذاشتند. احساس طردشدگی می‌کردم، نه فقط از طرف پدر و مادرم، که از طرف پدر زیستی هم همین‌طور.

مادر زیستی

انسان‌ها در زمان بحران به یک سیستم پشتیبانی قوی نیاز دارند. بسیاری از پدران و مادران زیستی از یک سیستم پشتیبانی خانواده و دوستان برخوردار نبودند. همین نبودن پشتیبانی، به صدمات روحی بارداری ناخواسته می‌افزاید. بخش تلخ ماجرا این‌جاست که زمانی که پشتیبانی تا این اندازه حیاتی است، پدر یا مادر زیستی ممکن است با مقدار زیادی احساس تنهایی و ترس مواجه باشند.

یک گروه پشتیبانی برای پدران و مادران زیستی، فرزندخوانده‌ها و پدرها و مادرها پیدا کردم. برای اولین بار در زندگی‌ام، کسانی رو پیدا کردم که می‌تونستم باهاشون صحبت کنم و همراه‌شون گریه کنم؛ کسانی که واقعن این درد رو می‌فهمیدن.

پدر/مادر زیستی

بعضی پدران و مادران زیستی تا سال‌ها بعد پشتیبانی‌ای را که نیاز دارند به دست نمی‌آورند. گروه‌های پشتیبانی برای پدران و مادران زیستی مکانی امن و حمایت‌کننده فراهم می‌کنند، جایی که احساسات‌شان می‌تواند مورد تایید قرار بگیرند و آن‌ها می‌توانند صادقانه درباره‌ی تجربه‌های‌شان صحبت کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (Post Traumatic Stress Disorder)

دکترها و مشاورها گفتن که «اختلال استرسی پس از ضایعه روانی» دارم. وزنم شروع کرد به کم شدن، فلاش‌بک داشتم، احساس سوگ‌واری و از دست دادن شدید داشتم، نمی‌تونستم بخوابم و تک تک روزها رو به سختی به شب می‌رسوندم.

پدر/مادر زیستی

[توضیح مترجم: فلاش‌بک عبارتی است از روان‌شناسی که در آن شخص اتفاقاتی در گذشته را به صورت ناگهانی و معمولن شدید، دوباره تجربه می‌کند – از ویکی‌پدیا]

اختلال استرسی پس از ضایعه روانی (PTSD) تشخیصی است که در مورد کسانی به کار می‌رود که آثار اتفاقی را از سر می‌گذرانند که به آنان ضربه روحی وارد کرده. این اتفاق ممکن است که اخیرن اتفاق افتاده باشد یا در گذشته. از دست دادن فرزند تجربه‌ای است که ضربه‌ی روحی وارد می‌کند. عجیب نیست که پدران و مادران زیستی بعد از رها سازی فرزندشان علایم اختلال استرسی پس از ضایعه روانی را تجربه کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: تجربه‌ی پس از رهاسازی

دو روز قبل از جشن شکرگزاری با اون دختر خداحافظی کردم. وحشتناک بود. حس می‌کردم بی‌حس‌ام، مرده‌ام، خالی‌ام. فکر نمی‌کردم که روزی دوباره به حالت طبیعی برگردم، اگر که «طبیعی»ای وجود داشته باشه. چیزی که وضعیت رو بدتر هم کرد این بود که پدر و مادرم گفتن که دیگه هیچ وقت ازش اسمی نمی‌بریم. در نتیجه هیچ‌کس رو هم نداشتم که در این مورد باهاش حتا یک کلمه حرف بزنم.

پدر/مادر زیستی

خیلی از پدران و مادران زیستی شرح می‌دهند که دوران بلافاصله پس از رهاسازی، نوعی بی‌حسی داشته‌اند. دوران پس از رهاسازی زمانی است که پدران و مادران زیستی احتیاج دارند که التیام یابند و از تجربه‌ی دردناکی که داشته‌اند بهبود یابند. در این زمان پشتیبانی، به خصوص از طرف اعضای خانواده و دوستان، حیاتی است. گفتگو نکردن درباره‌ی رهاسازی تنها باعث می‌شود التیام یافتن به تعویق بیفتد.

تا سال‌ها بعد از فرزندخواندگی، احساس می‌کردم که در بی‌هوشی‌ام – بی‌حس به خاطر چیزی که از دست داده بودم و در ترس از این که کسی پی ببره. می‌دونین، اون دوران، سال ۱۹۶۴، همه چیز مخفیانه بود – به هیچ کس چیزی نگو.

پدر/مادر زیستی

فرزندخواندگی‌ها در گذشته مخفیانه‌تر از امروز بودند. خیلی از پدران و مادران زیستی در گذشته مجبور بودند درباره‌ی بارداری و فرزندخواندگی‌شان در پنهان‌کاری زندگی کنند.

با یک مرد خیلی خوب آشنا شدم، ازدواج کردیم، و صاحب دو پسر شدیم. اما هیچ وقت دخترم رو فراموش نکردم.

مادر زیستی

رهاسازی فراموش نمی‌شود. پدران و مادران زیستی می‌توانند بعدتر ازدواج کنند و بچه‌های بیش‌تری داشته باشند. اما هم‌چنان، ازدواج کردن و داشتن بچه‌های بیش‌تر، رهاسازی یا تجربه‌ی فرزندخواندگی را پاک نمی‌کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: خداحافظی

عاشقانه دوست‌اش داشتم. ازش خداحافظی کردم و گفتم که تا چه اندازه ناراحت‌ام. سخت‌ترین کاری بود که در تمام عمرم انجام داده‌ام. خم شدم تا گونه‌اش رو ببوسم و بهش قول دادم که روزی همدیگه رو پیدا می‌کنیم.

پدر/مادر زیستی

چه چیزی دشوارتر از خداحافظی با نوزادتان است؟ بعضی پدران و مادران زیستی این فرصت را دارند که با کودک‌شان وقت بگذارند و رودررو خداحافظی کنند.

هیچ‌وقت نتونستم اون دختر رو ببینم. گفتن به‌تره که بغل‌اش نکنم و یا بهش نگاه نکنم. حتا نمی‌دونستم که کجای بیمارستانه.

پدر/مادر زیستی

به بعضی پدران و مادران زیستی اجازه داده نمی‌شود نوزادشان را ببینند. معمول بود که مادران زیستی را در اتاق‌هایی جا بدهند که در طبقاتی غیر از بخش نوزادان باشند و هم‌چنین انتظار نداشته باشند که نوزادشان را ببینند. برای این والدین، خداحافظی می‌تواند دشوارتر هم باشد. چه طور کسی می‌تواند خداحافظی کند وقتی که هنوز سلام نکرده است؟

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: رها کردن

وقتی دو روزش بود تونستم بغلش کنم، به مدت تقریبن ده دقیقه. دو چیز من رو تکون داد – چه قدر این دختر شبیه به من بود و این که زندگی یک معجزه است!

پدر/مادر زیستی

رها کردن یا انصراف (relinquishment) به زمانی می‌گویند که پدر و مادر زیستی از سرپرستی بچه برای فرزندخواندگی انصراف می‌دهند. تجربه‌ی بیمارستان، به دنیا آوردن، دیدن یا ندیدن بچه، برخورد دکترها و پرستارها و امضای مدارک فرزندخواندگی همگی جزیی از پروسه‌ی رها کردن‌اند.

روز بعد، کسی که مسوول امور من بود، فرم‌های مربوط به انصراف رو آورد تا امضا کنم. تمام شب بیدار بودم و سعی می‌کردم راهی پیدا کنم تا از امضای اون فرم‌ها فرار کنم. برای خودم خیال‌بافی کردم که لباس می‌پوشم، بچه‌ام رو پیدا می‌کنم و با هم مخفیانه از بیمارستان فرار می‌کنیم. اما به جای این‌ها، فرم‌ها رو امضا کردم. حس خیلی عجیبی بود. حس‌اش تقریبن این‌جوری بود که اون طرف اتاق در برابر خودم ایستاده‌ام و دارم خودم رو موقع امضای فرم‌ها تماشا می‌کنم. انگار که انتظار داشتم کسی یا چیزی در آخرین لحظه پیش بیاد تا جلوی این کابوس رو بگیره.

پدر/مادر زیستی

هر مادر زیستی و بعضی پدران زیستی داستانی از انصراف‌شان دارند – جزییاتی از ماجرای رها کردن فرزندشان. وقتی پدران و مادران زیستی داستان انصراف‌شان را بازگو می‌کنند، معمولن با احساسات و عواطف همراه است.

پدر و مادرم می‌گفتن که اگر بچه‌ام رو نگه دارم، هم زندگی خودم رو خراب می‌کنم و هم زندگی اون دختر رو. گفتن که یک نوه‌ی حروم‌زاده رو نمی‌پذیرن. می‌پرسیدن که چه طور تونسته‌ام چنین کاری با اون‌ها بکنم. هیچ‌کس از من نپرسید که زندگی بدون دخترم با من چه می‌کنه. هیچ‌کس از من نپرسید که آیا این چیزی بود که من می‌خواستم.

پدر/مادر زیستی

برای خیلی از پدران و مادران زیستی، تجربه‌ی رها کردن، که شامل سر و کار داشتن با پدر و مادر و موسسات فرزندخواندگی هم بود، زمانی همراه با سردرگمی و ترس بود. رها کردن باعث می‌شود پشتیبانی از یک‌دیگر و یا میزان شرم‌ساری خانواده، دینامیک (پویایی) آن را آشکار سازد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

دختری که نیامده رفت، ولی جای خالی‌اش را گذاشت

با یک مادر زیستی جور شدیم. همه چیز قطعی شد و بنا شد بچه‌ی هنوز به دنیا نیومده‌اش رو به فرزندی بگیریم. سه هفته زودتر از موعد تولد، از همه‌جا بی‌خبر بودیم که زنگ زدن و گفتن چه نشسته‌این که بچه داره دو ایالت اون‌ورتر به دنیا می‌یاد. دو سه ساعت بعدش توی راه بودیم و کمی بعدتر مادر و بچه رو دیدیم. روز بعد هم بچه رو دیدیم. روز بعدش منتظر خبر بودیم که کی بریم و مراحل قانونی رو انجام بدیم تا بچه رو تحویل بگیریم، اما خبری نشد. راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم تا خبری برسه، که نرسید.

ظهر زنگ زدن و گفتن آزمایش مواد مخدر بچه مثبت در اومده. مادر پذیرفت و گفت که فقط یک بار، همون روز تولد، کوکائین و هروئین مصرف کرده. خیلی مطالعه کردیم. خیلی فکر کردیم. گفتیم باشه، ادامه می‌دیم. بریم جلو. باز هم خبری نشد. روز بعد خبر اومد که نخیر، مصرف یک باره نبوده و هفتگی بوده. یک ماه و دو ماه نبوده، کل دوران بارداری بوده. یکی دو ماده هم نبوده، هرچی که تصور بکنین بوده. متامفتامین، هروئین، کوکائین… سالم‌ترین‌اش هم ماریجوانا بود.

فکر کردیم. به این نتیجه رسیدیم که ما توانایی نگهداری مناسب از این بچه رو نداریم. منصرف شدیم و دوباره توی جاده بودیم، این بار به سمت خونه.

ظاهرش اینه که اون بچه رفت و تموم شد؛ اما جای خالی‌اش باقی موند. هنوز هم خیلی چیزها ما رو به یادش می‌اندازن، انگار که روح‌اش هنوز ما رو ترک نکرده و هر از گاهی یادآوری‌ای هم از خودش می‌کنه.

  • وقتی برگشتیم، لپ‌تاپ رو باز کردم و آخرین صفحه‌ای که باز بود، نقشه‌ی هتل تا بیمارستان بود
  • آخرین جستجوی گوگل‌ام این جمله بود که با دست‌پاچگی تایپ شده بود: how long after water breaks will baby be born
  • صندلی‌اش توی ماشین نصب شده و آماده بود که خودش بیاد و بنشینه. تا روزها هرجا می‌رفتیم، صندلی‌اش هم با ما می‌اومد.
  • در تلفن‌ام متن رو آماده کرده بودم که همراه با اولین عکس‌اش که منتشر می‌کنم، بگذارم. عکس‌اش هم که حاضر و آماده بود.
  • از پنج سال پیش با مکعب‌های چوبی یک شمارش معکوس درست کرده بودیم که تخمین تعداد روزهای باقی‌مونده تا اومدن‌اش رو بدونیم. از هزار و دویست شروع شد و هر از گاهی بالاتر و دو بار هم پایین‌تر رفت. آخرین بار عدد ۲۱ رو نشون می‌داد. ظهر روز حرکت، عکسی ازش گرفتم و با خودم گفتم که شاید این آخرین عددی بود که نشون داد. به خونه برگشتیم و اون عدد هم‌چنان روی بیست و یک مونده. هم‌چنان آخرین عددیه که نشون داده. هر بار از کنارش رد می‌شم، نمی‌دونم چه کارش کنم. به مدت پنج سال عادت داشتم هر صبح یکی از عددش کم کنم.
  • روزها از اون اتفاق گذشته و شنیدن یک قطعه موسیقی که هیچ ربطی به اون واقعه نداشته و مدت‌ها بوده نشنیده بودم‌اش، من رو به یاد اون نوزاد می‌اندازه.

برای از دست دادن، از کلمه‌ی فقدان (loss) استفاده می‌کنن. واقعن هم آدم قسمتی از خودش رو از دست می‌ده و جایی خالی باقی می‌مونه. جای خالی‌اش چیزی نیست که بشه یک‌باره پر کرد یا فراموش کرد. جای خالی، توانایی بالقوه‌اش رو داره که از طریق هرچیزی خودش رو نشون بده. با هر چیزی ممکنه بزنه بیرون. آدم کم‌کم به‌تر می‌شه. نه این که غم‌اش دیگه بیرون نزنه، بل‌که فرکانس بیرون زدن غم به مرور زمان کم‌تر می‌شه.

تولد ده سالگی کروسان با قهوه، البته نه این که ده عدد خیلی خاصی باشه

«کروسان با قهوه» ده ساله شد. البته نه این که ده عدد خاصی باشه که ده ساله شدن چیزی رو جشن بگیریم (فقط وقتی مبنای شمارش ده باشه، عدد ده کمی خاص‌تر از نه عدد قبل‌اش می‌شه). گاهی زیاد نوشته‌ام و گاهی کم. مدتیه که کم می‌نویسم. نه این که نخوام بنویسم، بل‌که چیزی برای نوشتن ندارم.

سن‌ام بالاتر رفته و محافظه‌کارتر شده‌ام. هرچیزی بخوام بنویسم، هزار جور با خودم بررسی می‌کنم و به احتمال زیاد آخرش به این نتیجه می‌رسم که صلاحیت نوشتن در مورد چنین چیزی رو ندارم، چرا که اطلاعات‌ام کافی نیست یا تحقیق کافی نکرده‌ام یا مستندات کافی پشت سر اون عقیده‌ام ندارم. قبل‌ترها خیلی راحت‌تر و رهاتر می‌نوشتم.

سبک زندگی هم مهمه. قبل‌ترها زندگی‌ام دانشجویی بود یا شهرنشینی. ورودی زیاد بود و از در و دیوار می‌شد مطلب جمع کرد. الان دیگه زندگی کارمندیه و حومه‌نشینی. بالا و پایین چندانی در زندگی نیست که بشه در موردش نوشت.

نوشتن وقت می‌بره. تعهد لازم داره. درسته که قبل‌ترها راحت‌تر می‌نوشتم و پست می‌کردم. اما همون موقع هم وقت بیش‌تری برای نوشتن می‌گذاشتم. الان دیگه اون وقت هم به اون راحتی قبل پیدا نمی‌شه. اگر وقت آزادی پیدا بشه، چنان هیجان‌زده می‌شم که هزار کار رو هم‌زمان انجام بدم که هر کدوم رو یک انگولکی می‌کنم و در پایان هیچ کدوم رو کاری نمی‌کنم.

اما هنوز هم گاهی به نوشته‌های قبلی همین «کروسان با قهوه» سر می‌زنم. بیش‌ترشون رو وقتی می‌خونم، نتیجه می‌گیرم که چه قدر پرت و پلا گفته‌ام و چه قدر ساده و راحت بی‌ربط‌گویی می‌کرده‌ام. اما از لابه‌لای نوشته‌ها، هز از گاهی چیزهایی پیدا می‌کنم که خودم هم تعجب می‌کنم.

دو شب پیش سوال پیش اومد که واقعن نظرم در مورد سقط جنین چیه و آیا تحت تاثیر وقایع روز (و به خصوص اتفاقاتی که در مورد فرزندخواندگی تازگی برامون پیش اومده) نظرم شکل گرفته یا این که واقعن اعتقاد عمیق به خود زندگی دارم. یکی از نوشته‌های شش سال پیش رو پیدا کردم که دیدم اون موقع هم معتقد بوده‌ام که زندگی مهمه و دوست دارم تا جایی که می‌تونم، فرزندخواندگی رو به جای سقط پیشنهاد کنم. «کروسان با قهوه» به جز دوستی‌های خوبی که برام آورد، یک خاصیت بزرگ هم داشت: تاریخ‌چه‌ای از خودم ساخت که هر از گاهی به عقب برگردم و ببینم کجا بوده‌ام و الان کجا هستم.

فرزندخواندگی، اتفاقی شیرین برای یک تلخی

فرزندخواندگی به اون قشنگی‌ای که نشون می‌دن هم نیست. وقتی بروشورها رو نگاه می‌کنین، همه خانواده‌های خوش‌بخت و شادند، یکی از یکی قشنگ‌تر. زیباترین و شادترین بچه‌هایی که بشر می‌تونه تصور کنه رو در بروشورهای فرزندخواندگی پیدا می‌کنین. وقتی برنامه‌های تلویزیونی رو نگاه می‌کنین، به جز شادی و خوشی و خنده و اشک از سر شوق چیزی نمی‌بینین.

خوب که واردش شدین، تازه متوجه می‌شین که یک چیز تمام این مدت غایب بوده: فرزندخواندگی در مورد یکی از تلخ‌ترین اتفاقاتیه که می‌تونه در این دنیا بیفته. پدر و مادری که به هر دلیلی نمی‌تونن از یک بچه نگه‌داری کنن و مجبورن ترک‌اش کنن.